سلام
با عرض پوزش خدمت شما همراهان گرامی بابت ناقص ارسال شدن قسمت هفتم رمان دا ,
ان شاءالله امروز ادامه قسمت هفت همراه قسمت هشتم این رمان در اختیارتون قرار می گیره.
@KhanevadeHMontazeran
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
سلام با عرض پوزش خدمت شما همراهان گرامی بابت ناقص ارسال شدن قسمت هفتم رمان دا , ان شاءالله امروز
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#ادامه_قسمت_هفتم:
بعد با خودم می گفتم ,کاش آنقدر قدرت داشتم که می رفتم ,میله ها را می شکستم و بابا را بیرون می کشیدم و با خودم می آوردم.روزها و شب های بعد صحنه های زندان,قفس و آدم ها یی که در آنجا اسیر بودند از جلو ی چشمانم رژه می رفتند.آن قدر ذهنم درگیر این مسئله شده بودکه با دیدن هر پنجره و میله یاد آنجا می افتادم.ولی با این حالاز دیدن او خوشحال بودیم و یک مقدار از دلتنگی هایمان کم شده بود.
دا به توصیه بابا به کنسولگری ایران در بصره رفت و گفت که ما می خواهیم به ایران باز گردیم.چون به تابعیت عراق در نیامده بودیم,شناسنامه هم نداشتیم.حتی بابا گواهی ولادت ما را از کنسولگری ایران گرفته بود. به خاطر همین خروجمان زیاد سخت نبود.فقط تا صدور مجوز چند ماه باید منتظر می ماندیم.اما مشکل چیز دیگری بود.جدا شدن از پاپا و خانواده اش برای ما خیلی سنگین و سخت بود. چه طور می توانستیم بدون آن ها از بصره برویم. ما جزیی از خانواده او بودیم.حمایت پاپا از ما بی اندازه بود.او بابا را خیلی دوست می داشت.
ما بچه ها هم عاشق پاپا بودیم.شب و روزمان را در خانه او می گذراندیم.خانه اش چند کوچه با ما فاصله داشت.هر روز صبح زود به آنجا می رفتیم.صبحانه مان را با آن ها می خوردیم و یک عانه (واحد قدیمی پول خرد عراق)پولی را که عادت داشت به ما بدهد ,می گرفتیم.حتی گاهی وقت ها که بابا خانه بود و اجازه نمی داد صبح زود به آنجا برویم,مادر بزرگم _بی بی عزت_با یک سینی پر از صبحانه و سهمیه پول روزانه به در خانه ما می آمد و با بابا دعوا می کردکه چرا مانع آمدن بچه ها می شوی؟
معمولا بعد از صبحانه با دایی سلیم و خاله سلیمه می رفتیم شاخه.غاز ها و اردک های دا راهم با خود می بردیم.شاخه جای خیلی قشنگی بود. نهر آبی که از رود دجله منشعب می شد,آن منطقه را به شکم بیشه زاری در آورده بود. من و دختر های دیگر ,پاجه های شلوا رمان را بالا می زدیم و توی آب نهر بازی می کردیم.پسر ها هم ماهی می گرفتند.گاهی وقت ها دایی سلیم و علی از نخل ها بالا می رفتند و برایمان خارک می چیدند.آن قدر بهمان خوش می گذشت که متوجه گذشت زمان نمی شدیم.آفتاب که وسط آسمان می رسید,دوباره راهی خانه پاپا می شدیم.غاز ها و اردک ها را هم به امان خدا رها می کردیم.می دانستیم که غروب خودشان به خانه بر می گردند.
پایمان که به خانه پاپا می رسید,می دویدیم سراغ طنابی که دایی به تیرهای چوبی ساباط بسته بود وتاب بازی می کردیم.گرمای سوزان سر ظهر ,سرمان را داغ می کرد و کف های پایمان را می سوزاند.
کتاب دا /خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.........
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
کپی برداری و ارسال بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتم:
با این حال از رو نمی رفتیم .فقط راه به راه می رفتیم سر حبابه(کوزه ای گلی که روی سه پایه قرار می گیرد.)وآب خنک می خوردیم.از طرفی هم چشممان به در بود که پاپا از راه برسد.او همیشه تابستان ها سر ظهر با یک هندوانه زیر بغل به خانه می آمد. آن را می شست و توی صندوق پر از یخ می گذاشت. بعد که خنک می شد,آن را قاچ می کرد و به هر کداممان تکه ای می داد و می گفت:حالا بروید خانه تان.
مهربانی های بی بی _مادر بزرگم_هم دست کمی از پاپا نداشت.او بینم ما و بچه هایش هیچ فرقی نمی گذاشت.آن قدر خوب و مهربان بود که ما تا لحظه مرگش نفهمیدیم,او نامادری دا است و دایی نادعلی ,دایی سلیم و خاله سلیمه هم ,برادر ها و خواهر ناتنی دا هستند.
پاپا چند سال بعد از مرگ زن اولش یعنی مادر دا و دایی حق علی ,با بی بی ازدواج کرده بود.چون این طور که می گفتند ,اهالی روستای زرین آباد دهلران که همگی از نسل امامزاده ابراهیم ,فرزند امام محمد باقر (ع) بودند_فقط با سادات وصلت می کردند.پاپا هم بعد از ازدواج با بی بی به خاطر خشکسالی ,کار کشاورزی در روستا را رها کرده و با خانواده اش به بصره آمده بود.
بی بی در حق دا واقعا مادر ی کرده بود.دا هم خیلی او را دوست داشت.محبت هایش ما را هم به او وابسته کرده بود.اما روزگار خیلی وفا نکرد و حادثه ای تلخ باعث شد,ما او را از دست بدهیم.
ماجرا از این قرار بود که سحر ماه رمضانی ,بی بی برای تهیه سحری بلند می شود و منقل را روشن می کند.اما وقتی برای شعله ور شدن آتش منقل روی آن نفت می پاشد,خودش هم می سوزد.صبح وقتی خبر دادند و ما به خانه پاپا رفتیم,آثار سوختگی کتار حوض آبی که بی بی به طرفش دویده و همان جا افتاده بود ,هنوز دیده می شد.
روز های آخر عمر بی بی توی بیمارستان ,دا مراقبش بود. بی بی خیلی تشنه بوده و طلب آب می کرد.اما پزشکان اجازه نمی دادند آب بخورد و بالاخره بعد از چند روز تحمل درد و رنج ,به رحمت خدا می رود.پاپا او را در نجف دفن کرد.دا در مرگ بی بی خیلی بی تابی می کرد.
بعد از این حاد ثه ,عمه دا که او را می می صدا می زدیم,اداره خانه پاپا بر عهده گرفت.می می از چند سال قبل در خانه پاپا زندگی می کردو توی کار ها کمک دست بی بی بود. این طور که خودش می گفت ,نه سالگی عروسی کرده بود.چند سال بعد از ازدواج ,خدا پسری به او می دهد که ظاهرا خیلی باهوش بوده ,ولی در سن هشت سالگی در اثر بیماری سرخک از دنیا می رود.دو سال بعد شوهرش هم می میرد و او تنها می ماند.می می زن جوانی بوده ,ب خاطر همین پیش تنها برادرش می آید.می می هیچ وقت غم تنها پیرش را فراموش نکرد.هر وقت ما کاری می کردیم که او ناراحت و دلگیر می شد ,گوشه ای می نشست ,از پسرش می گفت و گریه می کرد.ما بچه ها عاشق می می بودیم. او برای ما خیلی زحمت می کشید و واقعا مثل یک مادر دلسوز بود. غیر از ما بچه ها ی دایی ها و خاله ها را هم او بزرگ کرد . من ترجیح می دادم بیشتر پیش می می باشم.چون گاهی آن قدر سر گرم بازی می شدم که اگر خانه خودمان بودیم متوجه صدا ی دا نمی شدم که برای نگه داشتن منصور صدایم می کرد"وینچ ,وینچ زهرا ؟کجایی؟کجایی زهرا؟
جوابی که نمی شنید عصبانی می شد و به کردی می گفت :گیس بریه همین ده کو؟گیس بریده کجایی؟
اما می می کاری به کارمان نداشت.روی تخت ها بالا و پایین می پریدیم و با عروسک هایی که با ساقه نخل و در پیت حلبی و کمی پارچه ساخته بودیم همراه خاله سلیمه عروسک بازی می کردیم.در این بین دایی ناد علی بود که وقتی از سر و صدای ما به ستوه می آمد ,بازی مان را به هم می ریخت و یا طناب تاب را باز می کرد.این طور وقت ها کمی آرام می ماندیم تا عصبانیت دایی فرو کش کند یا اینکه از خانه بیرون برود تا ما بتوانیم به بازی ادامه بدهیم.
شب های تابستان می می توی حیاط جا می انداخت و پشه بند رویش می زد.پاپا یک تخت جداگانه ,گوشه حیاط داشت که روی آن می خوابید.هر شب ,سر خوابیدن کنار می می بین ما بچه ها_خصوصا من و سید محسن_ دعوا می شد.می می برای راضی کردنمان هر بار دو نفر را نوبتی این طرف و آن طرفش می خواباندو دست هایش را زیر سرمان می گذاشت.آن قدر قصه می گفت و شعر می خواند تا خوابمان ببرد.
کتاب دا / خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
کپی برداری و ارساب بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
از آیت الله بهاءالدینــی رحمه الله علیه پرسیدنــد :
علت ایــن که عصرهای جمعه دل انسان می گیــرد و غمگیــن می شود چیست ؟
فرمودنــد:
چون در آن لحظه قلب مقدّس امـام عصــر ارواحنافداه بــه سبب
عرضــه ی اعمال انسان ها ، ناراحت و گرفتــه است ،
آدم و عالم متأثــر می شونــد. حضــرت قلب و مدارِ وجـود است.
• شرح چهل حدیـث،٤٣٢
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
Graphic (61).gif
14.1K
♥️الـــلّـــ♥️ـهـُـــ♥️ـمَّ عَـــ♥️ـجِـّــ♥️ـلْ لِــ♥️ـوَلــ♥️ـیـــِّکَ ♥️الــــْفــ♥️ــَرَجْ♥️
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
wqvtb6gu4njz6tch5g7f.gif
1.7K
خاطرات رزمندگان از جبهه و از ماه مبارک رمضان llı.✿.ıll
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
ماجرایی از شهید ملکی؛ امان از دست خواهرای غواص!
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
وقـتی شهید ملکی خـود را برای اعزام به جبهه های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
ماجرایی از شهید ملکی؛ امان از دست خواهرای غواص! http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798 وقـت
شهیـد ملکی با این تصـور که گردان حضرت زینب (س) متعلـق به خواهران است ، بـه شدت بـا این امر مخالـفت کـرد و خواستار اعزام به گـردان دیگری شـد امـا با اصرار فرمانده ناچار به پـذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب (س) شـد.
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هنگامی که میخواست به سمـت گردان حضرت زینب (س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز مستقر است...
شهید ملکی بعـد از شنیدن اسم "غواص" بـه فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مـرا از اعزام به این محل عفو کنید، مـن را به گـردان علیاصغر (ع) بفرستید، گردان علیاکبر (ع) گردان امام حسین (ع)، این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟! اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که "خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟! اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟! یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن."
هـوا تاریک بود کـه بـه محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کـرد.
راننده کـه از پشت سر شهید ملکی میآمـد، با تعجب گفت: حاج آقا چـرا چشماتونـو بستیـن؟!
شهیـد ملـکی بـا صدایی لرزان گفت: "والله چی بگـم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص …
راننده با تعـجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقـا؟ اینـا برادرای غواصن کـه تازه از آب بیرون آمدند و دارنـد لباساشونو عوض میکنند.
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه...
چه سعادتمند بودند این شهیدان كه دین خود را به اسلام و ملت شریف ایران ادا نموده و به جایگاه مجاهدین و شهدای اسلام شتافتند.
امام خمینی
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
چه سعادتمند بودند این شهیدان كه دین خود را به اسلام و ملت شریف ایران ادا نموده و به جایگاه مجاهدین و
خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند.
برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان مي دادند و خودشان روزه مي گرفتند.
اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود.
شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم.
از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند.تعجب كردم.
شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند.
از محل برگزاري احيا بيرون رفتم. پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت.
به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند.
بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد.
بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل. نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند.
آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز مي كردند.
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798