eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
415 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم : لیوان را گرفتم.خیلی خنک بود.آب را سر کشیدم و لیوان را پس دادم.راه افتادم طرف غسالخانه.صحنه شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی می شد.حالم بد بود.سینه ام می سوخت.آبی که خورده بودم,به حالت تهوع تا حلقم بالا می آمد. دوباره رفتم وسیله بگیرم.آقای پرویز پور گفت:دیگه چیزی نمونده.باید برم بیارم.وقتی دیدم از جایش بلند شد ودفترش را بست فهمیدم همان موقع دارد می رود.گفتم:اگه زحمتی نیست منم تا در خونه برسونید. می خواستم خبری از خانه بگیرم.دلم می خواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه.نگرانش بودم.گفت:مانعی ندارد. رفتم.وانت آقای پرویزپور جلوی در پارک بود.سوار شدم و راه افتادیم.تا خانه راهی نبود.توی کوچه مان که پیچیدیم,آقای پرویزپور گفت:می خواهید برگردید جنت آباد؟گفتم :بله چه طور مگه؟گفت:پس من می ایستم,شما کارتان را انجام بدهید,برگردانم تان جنت آباد.تشکر کردم و وقتی ماشین نگه داشت ,دیدم همسایه ها دور هم جمع اند.از ماشین که پیاده شدم,عمو غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی همسایه دیوار به دیوارمان ,ننه رضا,ننه صغزی وو زن عمو غلامی همه دورم را گرفتند.سلام کردند و آن ها که به نظر می رسید می دانند من از کجا می آیم,خسته نباشید گفتند. آقای پرویزپور که عمو غلامی را آشنا دید ,از ماشین پیاده شد.بت او سلام و علیک کرد و دست داد.بعد عمو غلامی رو به من گفت:عمو,تو روی همه هسایه ها رو سفید کردی .آفرین به تو .برادر زاده شیر زنم. می خواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقت ها می برم و دیدن بعضی صحنه ها طاقتم را طاق می کند.ولی چیزی نگفتم. زن ها پرسیدند:دختر سید جنت آباد چه خبر؟ گفتم:هیچی.همه اش گریه و زاری.همه اش مصیبت و غم.راه به راه شهید می یارن. زن عمو غلامی گفت:من که یه دقیقه هم طاقت نمی یارم.اگه پام رو بزارم اونجا در جا سکته می کنم.والله خوبه تو با این سن وسالت طاقت آوردی. ننه رضا هم گفت:آره تو باعث افتخار مایی.رو سفیدمون کردی. حرف های همسایه ها برایم عجیب بود.فکر نمی کردم تا این اندازه کار کردن توی جنت آباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلا در جریان قرار گرفته باشند.ما کجا هستیم. چون می خواستم با آقای پرویز پور به جنت آباد بر گردم ,از بین شان جدا شدم و رفتم خانه.اول از همه از دا پرسیدم:از بابا چه خبر؟ باناراحتی گفت:هیچی.چه خبر. با آنکه خودم دلشوره اش را داشتم ولی به دا گفتم:نگران نباش. بعد سریع رفتم سر کمد. گوشواره هایم را زا گوشم باز کردم.بعد گردنبند طلایم را از گردنم در آوردم و توی قفسه کمد گذاشتم.این ها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال به عنوان عیدی برایم خریده بود.گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود .از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود ,بازش نکرده بودم.ولی توی این سه روز موقعی که خم می شدم و می خواستم جنازه ای را بردارم یا بشویم گردنبند از گردنم آویزان می شد و اعصابم را خورد می کرد.از طرف دیگر نمی دانم چرا دیگر این جور چیزها برایم معنایی نداشت.وقتی مردم جانشان را می دادند دیگر طلا چه اهمیتی داشت.هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم...... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798