🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصتم: روز سوم هم تماما در گیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بو
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_شصت_یکم:
یک پسر بیست و چند ساله عرب زبان با موهای کم پشت فر,صورت لاغر و کشیده و سیبیلی نازک با مرد جا افتاده ای به نام جابر جبارزاده جزو کسانی بودند که سخت کار می کردند و حواسشان به ما هم بود,کمک مان کنند.این پسر عرب که اسمش یادم نمانده ,بچه کاری و صاف و ساده ای بود.توی سکوت کار انجام می داد.تا شهید می آوردند ,می دوید زیر تابوت یا برانکارد را می گرفت.سنگ های لحد را می آورد.بعد از دفن شهید تو قبر خاک می ریخت.ولی دست به جنازه ها نمی زد.هر روز هم می امد و تا کار بود توی جنت آباد می ماند.گاه در تشییع شهدا شعار می داد.بعضی از حروف را هم نمی توانست به خوبی ادا کند.ولی با اعتماد به نفس شعار می داد.مثلا حرف پ را ف تلفظ می کرد و می گفت:جنگ,جنگ,فیروزی.
چندین بار امدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن. چندتایی را که به خاک سپردیم,دیدم دیگر قبر خالی نیست.به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاک ها نشسته بود,گفتم:کلنگ رو بدید به من.با یک حالتی گفت:مگه بچه بازیه؟شما که نمی تونید قبر بکنید.
عصبانی شدم و گفتم:برای چی من نمی تونم قبر بکنم؟شما مردها فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم؟
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین .کار آسانی نبود.عرق می ریختم و کلنگ می زدم.مرد که به نظر از نوع بر خوردش پشیمان شده بود,اصرار کرد کلنگ را بگیرد.کلنگ را ندادم و از لج او یک قبر کامل کندم.ولی کف دستانم بد جور می سوخت و بعدش تاول زد.هوا خیلی گرم بود و آفتاب بدجور اذیت می کرد.شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما رابیشتر می کرد.سر گودالی که کنده بودم ایستادم,دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبر اندازه است یا باید باز هم بکنم.در عین حال به خودم هم می گفتم: حالا که مردن اینقدر ساده است حتما یکی از این قبر ها هم امروز و فردا مال من میشه.توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید:آب,آب.
پسر نوجوانی بود که توی سطل ,آب و یخ ریخته و با لیوان دست مردم می داد.خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو ,سه ردیف بالتر پیرمردی که توی قبر است به مردهایی که می خواستند جنازه ای را به دستش بدهند,گفت:نه این طور نمیشه دفنش کنیم.نفهمیدم منظورش چیست.همان طور نگاهم به آن طرف ماند.پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت:اینو نگه دار این خشک شده ,و به پای خم مانده جنازه اشاره کرد.بعد خودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست.صدای خشک شکستن استخوان آنقدر بلند بود که همه شنیدیم.فامیل های شهید و مردمی که انجا بودند,نعره کشیدندو بلند بلند گریه کردند.خیلیل ها لا اله الا الله می گفتند.من هم تمام تنم لرزید.خشکم زده بود.به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم.درد شدیدی در آن احساس می کردم.یکی از زنان که بین جمعیت بود نمی دانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن.خاک های دور و برش را توی سرش ریخت .موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید.بعد خودش را روی خاک ها انداخت و مثل بچه ها غلت خورد و پاهایش را تکان داد.بیچاره می سوخت و به خودش می پیچید.اما هیچ کدام از این کار ها آرامش نمی کرد.بعد از هوش رفت.زن ها کشان کشان او را به گوشه ای کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانه هایش را مالش دادند.به هوش نمی آمد.این صحنه بد جور ناراحتم کرد.گرما هم حالت عصبی ام را تشدید می کرد.به پسر نوجوانی که اب آورده بود ,گفتم:یه لیوان آب به من بده.لیوان را توی سطل آب فرو برد و دستم داد و گفت:بخور و بگو یا حسین.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798