eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جبهه فرهنگی، مذهبی یا زهرا(س)
آوای مادرانه - مولا 3(1).mp3
14.48M
اینبار روایت گر آنهایی است که امامشان را رها کردند!! قسمت سوم: ‌طمع
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_وهشتم: گفت:چرا.مثل اینکه یه کمی چاق و سرش خلوت بوده . ب
بسم الله الرحمن الرحیم : یکدفعه متوجه شدم بلند بلند حرف می زنم و با خدا راز و نیاز می کنم.از خدا می خواستم اگر کسی از خانواده من شهید شده است این قدرت را به من بدهد,بتوانم تحمل کنم.تا به حال عزیزی را از دست نداده بودم.نمی دانستم چه طور باید برخورد کنم.رفتار داغ دیده های توی جنت آباد در این چند روز از جلوی چشمانم می گذشت.دلم نمی خواست رفتارم باعث تضعیف روحیه دیگران شود.حرف علی در گوشم زنگ خورد:مثل مادر عباس باشید.هر وقت روضه داشتیم,ما هم پای صحبت علویه ای که زن سیده ای بود,می نشستیم.از همان روز ها شخصیت حضرت زینب برایم شخصیت بزرگ و بی نظیری می آمد.وقتی علویه می گفت:حضرا زینب داغ عزیزانش را دید.مصائب دوران اسارت را به جان خرید و دست آخر در مقابل نماد ظلم ایستاد و گفت:جز زیبایی ندیدم,اورا ستایش می کردم و همیشه از خودم می پرسیدم,چطور می شود معرفت یک انسان با این درجه برسد که این به ظاهر کشته شدن ها و مصیبت ها را زیبایی ببیند. با این فکر ها رسیدم جنت آباد.از جلوی در فضای آنجا را از نظر گذراندم.آدم زیادی در قبرستان نبود.چند نفر جلوی غسالخانه ایستاده بودند.زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود.زار می زد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سر و رویش می ریخت. چندتا بچه هم دور و برش بودند.دلم لرزید.نزدیک تر شدم.زنی که بین بچه ها بود,شیون می کرد و صورت می خراشید,دا بود.هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم.حالا چه شده بود که او این طور می کرد؟خدایا چه برسر ما آمده؟تا چند لحظه دیگر چه می شنوم؟چه می خواهم ببینم؟ احسلس می کردم چنان فشاری بر من وارد می شود که دیگر نمی توانم قدم از قدم بر دارم.حس غریبی داشتم .با اینکه می خواستم جلو بروم و ببینم چه اتفاقی افتاده است ولی یک نیروی درونی می گفت:برگرد.واقعا هم می خواستم فرار کنم و از آن فضا دور شوم.بعد هم تصور کنم چیز هایی را که می بینم صحنه ای از یک خواب است و من بیدار نیستم.درست مثل کابوس های این چند شب. اما نگاه های آدم ها یکدفعه به طرفم برگشت.دلم هری پایین ریخت.دا هم متوجه من شد.صدای ناله اش بالاتر رفت.بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد.آنقدر خاک بر سر و رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود.انگار خمیده شده بود.یکی,دو بار عبا از سرش افتاد.عبا را جمع کرد و دوباره به صورتش چنگ انداخت و به سینه اش مشت کوبید. انگار کسی هولم داده باشد به طرف او قدم برداشتم.به هم نرسیده,دا با سوز جگر خراشی گفت:دیدی بابات شهید شد,دیدی؟ دا چه می گفت.باورم نمی شد.بغض سنگین راه گلویم را بست.بدنم می لرزید.دا را بغل کردم.خیلی دلم می خواست کسی آنجا نبود.آن وقت راحت با دا عقده گشایی می کردم.راحت و با صدا,با تمام وجود اشک می ریختم و بغضی را که تشت راه گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد,آزاد می کردم.ولی نمی شد.نگاه سربازها و یکی ,دو تا پاسدار و بقیه آدم هایی که آنجا بودند به من بود.باید دا را آرام می کردم.نمی خواستم رفتار ما باعث تزلزل روحیه آنها شود.همان طور که دا را بغل کرده بودم,بوسیدمش و به سرش دستی کشیدم و گفتم:دا,صبر داشته باش.بابا خودش این راه روانتخاب کرد.چرا ناراحتی می کنی؟مگه بابا خودش نخواسته بود؟ مگه خودش نگفت این راه شهادت داره,اسارت داره,مجروحیت داره؟ حتی ممکنه دست و پام قطع بشه.این را که گفتم,شروع کرد به چنگ انداختن به صورتش و پاره کردن یقه لباسش.می خواست سینه اش را بشکافد.دست هایش را گرغتم و گفتم:خدا قهرش می یاد.روح بابا هم آزار می بینه.این کارها را نکن. ادامه دارد .... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_نهم: یکدفعه متوجه شدم بلند بلند حرف می زنم و با خدا ر
بسم الله الرحمن الرحیم : دا انگار حرف هایم را نم شنید.طاقت شنیدن نداشت.فقط جیغ می کشید و خودش را می زد.حق داشت.بعد آن همه بدبختی و رنج هایی که توی این سالها در زندگی کشیده بود, تازه داشت طعم راحتی و خوشی را حس می کرد که همه چیز به هم خورد.انگار قرار نبود از گلوی این زن آب خوش پایین برود.توی گریه هایش همه اش می گفت:تو چه می فهمی من دارم چه می کشم؟!اون از عراق,اینم از ایران. نمی دانم چرا احساس می کردم باید الان فقط,فکر دا باشم و خودم را فراموش کنم.گفتم:می فهمم ولی صبر داشته باش بیا بریم پیش بچه ها. دستم را دور کمرش گرفتم و با هم راه افتادیم.توان راه آمدن نداشت.گریه امانش نمی داد.می دانستم جلوی جمع حجب و حیا به خرج می دهد و گرنه با داغی که به دلمان نشسته بود,خیلی بدتر از اینها می کرد. به بچه ها نزدبک می شدیم.به صورت هایشان نگاه کردم.سعید با ترکه ای که در دست داشت,روی خاک های دور و برش می کشید.حسن در حالی که دست زینب را گرفته بود,رنگ پریده و زرد به نظر می آمد.منصور هم معلوم بود بغض دارد خفه اش می کند ولی غرورش نمی گذارد اشکش بریزد.محسن هم یک گوشه ایستاده بود و گریه می کرد.چشمانم دنبال لیلا گشت.لیلا توی بغل زینب خانم گریه می کرد.زینب خانم هم سرش را می بوسید و نوازشش می کرد.ماتم زدگی بچه ها را که دیدم به خودم گفتم:چقدر زود گرد یتیمی روی سر بچه ها نشست.جلوتر که آمدیم,زینب,سعید و حسن به طرفم دویدند.تا آن لحظه فکر می کردم این ها هنوز نمی فهمند,عمق این اتفاق چه قدر است.چون فقط با بهت به من و دا نگاه می کردند اما وقتی دورم را گرفتند,زیر گریه زدند.آرام و مظلومانه اشک نی ریختند.دا با این کار بچه ها صدایش بع کرثی بلند شد:ابو علی این بچه ها رو به کی سپردی و رفتی؟چرا ما رو تنها گذاشتی؟ حرف دا گریه بچه را بیشتر کرد.نشستم.یکی یکی شان را توی بغل گرفتم.بوسیدم و دست به سرشان کشیدم.سعی کردم آنها را آرام کنم.در حالی که در دلم غوغایی برپا بود.به بچه ها گفتم:گریه نکنید.بابا راه امام حسین(ع) رو رفته.به راه خدا رفته بچه های امام حسین رو یادتون می یاد.دشمن باباشون رو شهید کرد.خیمه هاشون رو آتیش زد. نمی دانستم می فهمند چه می گویم یا نه.ولی چون تنها آرامش دهنده من این فکر ها بود,برای آنها هم همین ها را می گفتم. بچه ها آرام گرفتند.رفتم سر وقت دا.او را به طرف مسجد بردم و روی لبه ایوان مسجد که سطحش بلندتر از زمین بود نشاندم.بعد زینب خانم و غساله ها ی دیگر آمدند.مرا بوسیدند و تسلیت گفتند.من هم از بغض نتوانستم جوابی بدهم.کنار دا نشستم.چند تا سرباز که آنجا بودند,جلو آمدند و به ما تسلیت گفتند.بعضی از آنها گریه می کردند.بعضی هم سیگارمی کشیدند و قدم می زدند.یکی از آنها گفت:خدا صبرتون بده.خدا رحمتش کنه.خیلی آدم با خدایی بود.اصلا ترس نداشت.همه اش به ما روحیه می داد.می گفت:از زیادی دشمن و تجهیزاتشون نترسید.ما خدا رو داریم. چشم هایم پر از اشک شد ولی نمی گذاشتم بریزند.لحظات سختی بود.نمی دانستم به درد و رنج خودم فکر کنم به بچه ها یا دا.علی هم نبود که پناهگاه مان باشد و حداقل دا را آرام کند.دا بد جوری بی تابی می کرد و خودش رل می زد.مدام دست هایش را که می برد یقه اش را بدرد,توی دست هایم می گرفتم و به او می گفتم:دا جلوی سرباز ها این طور نکن.اینا از خانواده هاشون دوراند.دل تنگ میشن.دیگه نمی تونن برن جلوی دشمن بایستند.اما گوشش بدهکار نبود و ضجه می زد.آخر مجبور شدم به او نهیب بزنم.با تندی گفتم:دا اگه بخوای اینجوری کنی نمی ذارم موقع دفن بابا اینجا باشی ها. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
زنها وقتی دلگيرند هر چه بپرسی می گويند هیچی ... مهم نيست، می گذرد اين يعنی؛ هيچ جا نرو كنارم بشين دوباره بپرس دوباره پرسيدن هايت حالم را خوب می كند! @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
شخصی به علامه طباطبایی گفت: یک ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید: علامه فرمودند: بهترین ریاضت برای شما، خوش اخلاقی با خانواده است♥️ @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer ❣💫
♥️✨ هفت راز خوشبختی؛ متنفر نباش... عصبانی نشو... ساده زندگی کن... کم توقع باش... همیشه لبخند بزن... زیاد ببخش... و يك دوست و همراه خوب؛ داشته باش... join @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
توي شرايط زندگي ؛ براي هر مشكلي ؛ پنج انتخاب داريم ؛ 1. كماكان قربانی شرايط بمانيم. 2. شرايط را تغيير دهيم. 3. نگاهمان را به شرايط تغيير دهيم. 4. شرايط را بپذيريم. 5. شرايط را متوقف كنيم. مثلاً اگر هنگامی با دوست يا همكارتان صحبت می كنيد كه دائماً حرفهای نااميدكننده و منفی می زند و نه تنها از معاشرت با او لذت نمی بريد بلكه تمام انرژيتان هم تخليه می شود، می توانيد: 1. كماكان به آن روند ادامه دهيد و اذيت شويد. 2. صحبت كنيد ولی موضوعش را تغيير دهيد تا أذيتتان نكند. 3. صحبت كنيد ولی نگاهتان اينطور باشد كه مثلاً: دارم اجازه می دهم او انرژی اش را تخليه كند. دارم كمكش می كنم. 4. بپذيريد همين كه هست. خودتان را اذيت نكنيد و مانند يك ناظر بدون دخالت احساسات به حرفهايش گوش كنيد. 5. رابطه را قطع نماييد. يادتان باشد هيچوقت 'مجبور نيستيد' كاري را انجام دهيد و هميشه كاری كه در لحظه مي كنيد در واقع 'انتخاب' شما از يكی از اين پنج انتخاب بوده است. هميشه انتخاب اقدامات و احساسات مان با ماست @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
✨ هیچوقت پیش خونواده ی خودتون یا همسرتون درد و دل نکنید و به همسرتونم یاد بدید اینکارو نکند ... @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
✨ هیچوقت پیش خونواده ی خودتون یا همسرتون درد و دل نکنید و به همسرتونم یاد بدید اینکارو نکند ... @K
🌹 شبیهِ لذتِ یک آشتیِ جانانه بعد از یک قهرِ طولانی ، شبیهِ تولدِ دوباره ی یک عشق ، یک زندگی ، یک خوشبختی ، شبیهِ بویِ تازه و دلبرانه ی نعنا و ریحان ؛ " تماشایِ با هم بودنتان ، عجیب می چسبد !!! " لطفا هوایِ هم را داشته باشید ، مراقبِ دل هایِ هم باشید ، اجازه ندهید که لحظه ای "لبخند" از رویِ لب هایِ شریکِ زندگی تان بیفتد ، اتحاد و وفایِ جاودانه تان را سنجاق کنید رویِ چشمانِ حسودِ روزگار ؛ تا دنیا ، حسابِ کار دستش بیاید ... ! تا همه بدانند ، که هنوز هم هستند ؛ مردانی که بویِ مهربانی و حمایت می دهند ، و زنانی که با دستانِ خدا گونه شان ، آرامش و خوشبختی را می سازند ... یک بار دیگر برایمان "عشق" را معنا کنید ... دلمان برایِ دیدنِ یک وفاداریِ اصیل و طولانی تنگ شده ! @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer . ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─