توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است
تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: ارباب! اینا نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
✨✨خدا ✨✨
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
.
#عاشقانه
صدا بزن مرا
مهم نیست به چه نامى
فقط “ #میم” مالکیت را
آخرش بگذار
❣️میخواهم باور کنم
مال تو هستم .
@KhanevadehMontazeran 👨👩👧👦
@BanovaneMontazer 👑
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هفتاد_و_پنجم: همین طور که به طرف جنت آباد می رفتم،صدای انف
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هفتاد_و_ششم:
منصور روی توله اخری تکه پارچه ای انداخت و ان را برداشت.خوشحال و خندان راه افتادیم طرف خانه.از بخت بدمان بابا جلوی در ایستاده بود.ما را که دید,گفت:کجا بودید؟با ترس و لرز گفتیم:همین لین پاپا اینا.
گفت:اونجا چی کار داشتید؟
افتادیم به من من کردن.به هم نگاه می کردیم,چه بگوییم.یک دفعه منصور توله سگ را از پشت سرش در اورد و گفت:علی گفت,بریم اینو بیاریم.
بابا نگاهی به من لیلا کرد و نگاهی به منصور و گفت:تو بیخود کردی رفتی اینو آوردی.
از ترس داشتیم زهره ترک می شدیم.منصور به من و لیلا اشاره کرد و گفت:تقصیر من نیست,تقصیر ایناست.
باز بابا به من و لیلا نگاه کرد و گفت:حالا بیار جلو ببینم چیه؟
منصور دستش را جلو برد.توله دست و پا می زد و می خواست از زیر پارچه بیرون بیاید.یکدفعه بابا با ملایمت گفت:زبون بسته رو چرا این طوری کردین؟کمی نگاهش کرد و بعد ادامه داد:نبرید همین طور بندازیدش تو حیاط.همه جا رو نجس می کنه.با این حرف یخمان باز شد.حدس زدم,علی بابا را راضی کرده و بابا از اول از کار ما خبر داشتهالان هم فقط می خواست سر به سرمان بگذارد.
منصور با خوشحالی گفت:پس چی کارش کنیم؟
بابا جواب داد :بذارش تو یه جعبه که هی تو حیاط وول نخوره.
تا چند روز توله را در پیت هفده کیلویی نگه داشتیم.بعد بابا و محسن روی پشت بام برایش لانه ای درست کردند.طنابی هم دور گردنش بستند که تا محدوده مشخصی می توانست دور بزند.گاهی بابا خودش طناب را باز می کرد و اجازه می داد,حیوان روی پشت بام بدود.غذای سگ را من بالا می بردم.پسر ها از ذوق او دیگر توی کوچه نمی رفتند و روی پشت بام بازی می کردند.توله سگ با آن پوست زرد طلایی رنگش هر روز بزرگتر و قشنگ تر می شد و بیشتر جست و خیز می کرد.به ما هم انس گرفته بود و به محض دیدن ما خودش را لوس می کرد.می خواست دور پای ما بچرخد ولیس مان بزند.ما هم چندان نزدیکش نمی شدیم.روی همین حساب ,من با خلق و خوی سگ که حسن و منصور اسمش را جیمی گذاشته بودند,آشنا شدم.حالا هم که سگ های سرگردان دنبالم افتاده بودندعحس می کردم می خواهند به من پناه بیاورند و از من کمک می خواهند.
به خیابان امیر کبیر که رسیدم,صدای انفجار ها خیلی شدید شد.طرف های خیابان چاسبی و خیابان خلیج فارس را هم می زدند.سگ ها که از من خیری ندیده بودند,با این صداها هر کدامشان به طرفی دویدند,به دنبال جان پناه می رفتند و دوباره بر می گشتند.بالاخره هم پراکنده و دور شدند.
جنت اباد که رسیدم یک راست رفتم توی غسالخانه.لیلا امده بود.تعدادی هم شهید آورده بودند.همه مشغول بودند.می خواستم جلوی چشم شان نروم تا پرس و جو نکنند ولی کار زیاد بود.پکر و غم زده وارد شدم.خدا خدا می کردم از نیرو نپرسند و نگویند:گفتیم رفتنت بیخوده.
تا سلام کردم,از قیافه ام فهمیدند خبری نیست و دست خالی امده ام.مریم خان پرسید:ها چه خبر؟
گفتم:هیچی.مثل دیروز بهم وعده دادن.
زینب گفت:توکل بر خدا.نمیش ه به امید دیگرون نشست.تا اینجا,کار ها رو انجام دادیم از اینجا به بعدش هم خدا بزرگه.
به من هم که دمغ ایستاده بودم و دست و دلم به کار نمی رفت گفت:حالا تو نمی خواد خودت رو ناراحت کنی و حرص و جوش بخوری.اصلا لازم نیست بری رو بندازی.اونا خودشون باید ب فکر باشن.اینجا که مال بابای ما نیست.هر کی اومد,خوش اومد.هر کی نیومد خدا به همراهش.
زینب خان این را گفت و مریم خانم و آن یکی پیرزن هم حرفش را تایید کردند.ولی چند دقیقه بعد آقای دپرویزپور را که دیدند,گفتند,دنبال نیرو باشید.ما داریم از پا در می آییم.
او هم جواب داد:والا به خدا من دنبالش هستم.تقلا می کنم.ولی اوضاع اونقدر درهم برهمه که هیچ کس به هیچ کس نیست.یه عده که رفتند زن و بچه هاشون رو از زیر آتیش بیرون ببرن.یه عده هم که میرن خط.بقیه هم که باید اونا رو پشتیبانی کنن.دیگه کسی به اینجا نمی رسه.
آنقدر حالم گرفته بود که از لیلا نپرسیدم؛دیشب خانه چه خبر؟یا دا چیزی نگفته.او هم که دید من حال و حوصله درستی ندارم,سراغم نیامد.توی سکوت مشغول کار شدمزینب و مریم خانم حرف می زدند و لی من توی لاک خودم بودم و می گفتم:چرا اینجا رو نباید سر و سامانی بدهند؟حتما فکر می کنن وظیفه شهرداریه.اگه اینطوریه,جنگیدن هم وظیفه ارتشی و سپاهی هاست.چرا همه درگیر شدن.رسیدگی به مجروحین هم کار پزشک هاست,بقیه نباید دست بزنن.حالا که همه دارن با اینا همکاری می کنند,پس باید به جنت آباد هم کمک بشه.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
animation.gif
77K
#سوال
سلام
شوهرم توی خونه خیلی زود عصبی میشه و بداخلاقی میکنه
چیکار کنم؟
لطفاً به دوستمون با جواب هاتون کمک کنید
@Sh2Barazandeh
http://eitaa.com/joinchat/1574109184Ce84bbdc135
✨
#همسرانه
پایه و اساس یک زندگی موفق؛ عشق، جذابیت و سازگاری است
اگر دو طرف به یکدیگر افتخار کنند، احترام بگذارند و متعهد باشند؛ زندگی زیبا و آرامی خواهند ساخت...!
✨
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
تمام كنيد اين ديدي گفتم ها رو
وقتی همسرتان اشتباه میکند؛
به او نگویید: "دیدی گفتم...!"
چرا که، اگر از اشتباه كردن در حضور شما هراس داشته باشدشک نكنيد به تدريج ازشما دورخواهد شد
✨