شبی که صبحش میخواستم برم پیش ننه هاجر نهال اومد خونمون.
گفت پیش این پیرزن نرین .
الان مثل سابق کارش درست نیست .
نهال گفت به خاطر پیریش پسر بزرگش کمکشه .
شهرام هم حرفهای زنشو تایید کرد .
نهال پیشنهاد داد پیش زن دایی مادرش تو شهری که ۴۵ کیلومتری با شهر محل زندگیم فاصله داشت بریم.
اونقدر با زبون بازی حرف زد تا امیر علی قبول کرد .
مخالفت کردم اصرار داشتم برم پیش ننه هاجر .
امیر علی جلوی روی اونها بهم گفت مگه نشنیدی پسر بزرگش کاراشو میکنه .
چطور میخواهی پای برهنه ات رو نشونش بدی؟
#ادامهدارد...
فادیا
کپی شرعا حرامه
نویسنده خاطره گفتند اصلا راضی نیستند ممنون که رعایت میکنید.
خاطره ارسالی اعضا 👆👆
💠شما هم دوست داشتید میتونید خاطرات زندگی و یا تحول معنوی تون رو بنویسید و برامون بفرستید. با قلم خودتون در کانال قرار میگیره.
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
@Khoodneviss
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_1
سلام
من مریم هستم
۳۷ ساله و اهل یکی از کلانشهرهای وطنم ایران
با وجودی که در دوران تحصیل به اصطلاح اهل قلم بودم و اتودهای ادبی زیبایی میزدم ولی تا حالا داستان یا خاطره ننوشتم و نمیدونم میتونم در نگارش بخشی از مهمترین اتفاق زندگیم حق مطلب رو ادا کنم یا نه .
ولی با پیشنهاد جالب خانم هیام که فرموده بودند بیشتر خاطرات تحولات معنوی براشون بفرستیم بهتر دیدم تجربیات زیبای زندگیم رو با شما دوستان گلم به اشتراک بزارم .
پس به احترام چهل شب خلوت عاشقانه با معبود مهربانم اسم خاطره ام رو ((چله ی عاشقی)) میزارم .
من مریم در کنار همسر بزرگوارم و مهدیار و مهدخت دو دسته گلم زندگی بسیار زیبایی دارم .
خوشبختیم چون سعی میکنیم در جای جای زندگی مطیع اوامر پروردگارمان باشیم .
معتقدیم خوشبختی و آسایش جز در پرتو گذشت ، قناعت ،همدلی و مهربانی حاصل نخواهد شد.
اما برای بیان سرگذشتم مجبورم به سالها قبل برگردم ...
من در خانواده ای سنتی و معتقد به دنیا آمدم ، مثل اکثر خانواده های ایرانی .
در دوران کودکی به خاطر بیماری خاصی که گریبان مادرم را گرفته بود اکثر مواقع را نزد مادربزرگ مادری ام سپری میکردم و همین سبب شد که وابستگی خاصی به او پیدا کنم به صورتی که حتی وقتی مدرسه میرفتم منتظر اولین تعطیلی بودم تا به خانه ی او بروم تعطیلات عید ، تعطیلات تابستان و ...
دوران دبیرستان چون دیگر همه ی خاله ها و دایی هایم ازدواج کرده بودند به صلاحدید همه در دبیرستانی نزدیک منزل مادربزرگم ثبت نام کردم و دیگر عملا با او زندگی میکردم .
متاسفانه دوران خاص نوجوانی و دوستان نه چندان مقیدی که در اطرافم داشتم و مهمتر از همه دوری از والدینم که نمیتوانستند نظارت چندانی بر من نوجوان داشته باشند باعث شد در روابط محرم و نامحرمی چندان رعایت مسائل را نکنم و آزادانه با جنس مخالف رابطه داشته باشم البته منظورم از رابطه تماسهای تلفنی و یا دیدارهای گاه و بیگاه در پارک و ... است و از این حد خارج نشد ولی همین حد هم من را سالها از معشوق حقیقیم دور نگه داشت .
شبی که همراه مادربزرگ و خواهرم به یکی از مکانهای باستانی و تفریحی شهرمان رفته بودیم متوجه ی نگاههای خیره ی پسری بسیار خوش چهره و خوش صدا به روی خودم شدم .
سعید فاصله ی نسبتا زیاد آن مکان تا منزل را که معمولا پیاده طی میکردیم به دنبالمان آمد و بالاخره موفق شد در فرصتی مناسب شماره ی تلفن خودش را به من بدهد.
بعد از چند روز کلنجار رفتن با ندای وجدان بالاخره این هوای نفس بود که پیروز شد و من با سعید تماس گرفتم .
مشتاقانه تحویلم گرفت و گله کرد که چرا این همه مدت او را منتظر گذاشته ام .
صدای دلنشین و چهره ی زیبایش مرا جذب خود کرد و روز به روز بیشتر وابسته اش میشدم.
البته از حق نگذریم سعید پسر موجه و موقری بود و اگرچه اکنون میفهمم که تا داشتن ایمان واقعی فاصله ی زیادی را باید سپری میکرد اما به اصطلاح اهل نماز و روزه و رعایت مسائل مذهبی بود و ادعا میکرد من را برای همیشه در کنارش میخواهد .
در این فاصله من هم کم کم به نزد خانواده ی خودم برگشتم .
دیدارهای گاه و بیگاه با سعید و البته تماس های تلفنی روزانه ادامه داشت و من شناخت مختصری نسبت به او پیدا کرده بودم.
پسری به شدت عاطفی و متعصب .
توان اینکه به قول خودش نامحرم با چشمانش مرا دید بزند نداشت و عجبا که خودمان را محرم هم فرض میکردیم .
پدرم هیاتی و اهل برگزاری مجالس اهل بیت بود .
هیات هفتگی دعای ندبه در محله ی ما برگزار میشد و اینبار نوبت ما بود .
سعید هم در صحبتهایمان متوجه قضیه شد و روز برگزاری هیات دیدم که به همراه دوستش شرکت کرده بود .
دیدم که چگونه متعجبانه خیره به منزل بزرگ و باشکوهمان بود و اخمهایش در هم رفت.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_1 سلام من مریم هستم ۳۷ ساله و اهل یکی از کلانشهرهای وطنم ایران ب
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_2
سعید آشفته و نگران بود چون توانایی فراهم کردن یک زندگی مرفه همانند آنچه تاکنون داشتم را نداشت.
در همین ایام یکی از همسایگان که پیرزنی بسیار زنده دل و شاداب بود و رفت و آمد زیادی هم با ما داشت برای پسر یکی از اقوامش من را از پدر و مادرم خواستگاری کرد.
علی از خانواده ای بسیار سرشناس و ثروتمند والبته محترم بود.
من که به بهانه های مختلف خواستگارهای خودم را رد میکردم دیگر در این مورد خاص هیچ بهانه ای نداشتم.
موضوع را با سعید در میان گذاشتم و سربسته به او فهماندم که اگر دیر بجنبد ممکن است هردو ضرر کنیم.
اصرار های خانم همسایه و پدرو مادرم و دل نگرانی های سعید که احساس میکردم چیزی را از من مخفی میکند حقیقتا کلافه ام کرده بود .
مادرم، خاله ام را واسطه کرده بود که اجازه بدهم حداقل برای خواستگاری بیایند و اگر نخواستم به بهانه ای ردشان کنم ولی من از قبل میدانستم که هیچ بهانه ای برای رد کردنشان ندارم.
روزی که علی و خانواده اش برای خواستگاری آمدند من تمام مدت دعا میکردم کاش من را نپسندند. چون با دیدنشان تازه مطمئن شدم که اگر سعید نبود حتما علی را به عنوان مرد آینده ام انتخاب میکردم.
وقتی مادر علی اجازه خواست که برای حرف زدن با همدیگر به مکان خلوتی برویم فهمیدم دعایم مستجاب نشد.
علی من را پسندیده بود .
هنگامی که برای حرف زدن رفتیم واقعا نمیدانستم چه سوالی باید از او بپرسم .
تمام وقت آرزو میکردم ای کاش اکنون سعید به جای او نشسته بود و راجع به آینده مان حرف میزدیم .
بیشتر علی صحبت میکرد. حالت نگاهش و لبخند روی لبش حاکی از رضایت داشت و مدام از من میخواست هرسوالی دارم از او بپرسم .
من هم چند سوال کلیشه ای راجع به شغل و سن و ... پرسیدم و گفتم که دیگر سوالی ندارم .
چشمان علی رنگ تعجب به خود گرفته بود .
پرسید:
_ مطمئنی سوالی نداری؟
و وقتی با پاسخ منفی من مواجه شد لبخند روی لبانش شکوفاتر شد.
این حالتش برای من هم عجیب بود ولی چندان اهمیتی نداشت چون در هر صورت پاسخ من منفی بود .
بعد از رفتنشان کسی از اعضای خانواده ام نبود که لب به تحسین از علی باز نکرده باشد واقعا هم جای تحسین داشت .
پسری مومن و باوقار با شغل و درآمد خوب خانواده ای بسیار محترم و نامی
و از نظر ظاهری هم مقبول و مورد پسند.
حرفی برای گفتن و بهانه ای برای رد کردن نداشتم جز اینکه علی به دلم ننشست.
حرفم برای همه خنده دار بود برای همه حتی کوچکترهای جمع.
از فردا اصرارهای علی برای جلسات بعدی شروع شد.
وقتی با هزار زحمت خانواده ام را قانع کردم که به درد هم نمیخوریم.
این علی بود که کوتاه نمی آمد و خواهان جلسات بیشتری بود تا به قول خودش من را قانع کند به خواهرش گفته بود علاوه بر ظاهر این دختر که بسیار به دلم نشسته رفتار موقرانه اش بیشتر مجذوبم کرده است .
ظاهرا برایش عجیب بوده که چرا من هیچ سوالی راجع به مال و منال و میزان درآمدش از او نپرسیده ام و حال آنکه هرجا به خواستگاری میرفته اولین سوال دخترها همین بوده است .
حالا میفهمیدم چرا اینقدر در جلسه خواستگاری از من میخواست هر سوالی دارم بپرسم و چرا با چشمانش اظهار تعجب و البته خوشحالی میکرد.
سعید اما همچنان دل نگران و البته منفعل شاهد ماجرای ما بود.
نه مستقیم میگفت که به خواستگاریم می آید و نه اجازه میداد که راجع به علی حتی فکر کنم .
در دوراهی عجیبی بودم .
تکلیفم با خودم هم مشخص نبود .
علی دست بردار نبود و مدام دیگران را واسطه میکرد .
خواهرانش را به عناوین مختلف مثل شرکت در مجلس مولودی خوانی که در منزلمان برپا بود به نزد من میفرستاد و یا برای نذری پزان سالانه شان خانواده ام را دعوت میکرد.
تصمیم گرفتم با سعید قاطعانه صحبت کنم باید میدانستم اصلا من قرار است جایی در زندگی آینده اش داشته باشم یا نه؟
نزدیک ماه رمضان بود و سعید به پیشواز رفته بود؟
جدیدا رنگ و روی زرد و ضعف های گاه و بیگاهش من را به فکر برده بود.
.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_2 سعید آشفته و نگران بود چون توانایی فراهم کردن یک زندگی مرفه همانن
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_ 3
آن روز با سعید اتمام حجت کردم هرچند در مرامم نبود که خودم را به کسی تحمیل کنم ولی دلبستگی به سعید باعث شد غرورم را بشکنم و از او کسب تکلیف کنم .
بهانه آورد که باید فرصت داشته باشد تا خودش را جمع و جور کند و با خانواده اش صحبت کند .
میگفت فعلا در توانش نیست که زندگی در شان من برایم بسازد و اگر همین طور به خواستگاری بیاید حتما پدرم جوابش میکند
ولی وقتی به او اطمینان دادم اگر پا پیش بگذارد بهانه دارم تا علی را جواب کنم فرصت خواست که ظرف روزهای آینده تکلیفمان را مشخص کند.
اما روزهای آینده با خبری دردناک غافلگیرم کرد.
وقتی بعد از سپری شدن مهلت مقرر از او کسب تکلیف کردم ناگهان با صدای بغض آلود گفت اینها همه بهانه بود و او به بیماری لاعلاجی مبتلاست .
سرطان خون .
ناباورانه به او گفتم که لازم نیست برای اینکه مرا از سر خود وا کنی به دروغی به این بزرگی متوسل شوی ولی گفت پرونده ی پزشکی اش موجود است و میتواند من را نزد پزشک متخصصش ببرد .
دنیا برسرم آوار شد .
گفت اینکه تا حالا به من نگفته ترس داشته که ترکش کنم ولی عذاب وجدان به سراغش آمده و خواسته من را آزاد بگذارد تا تصمیم مناسبی برای آینده ام بگیرم .
شده بود مصداق بارز مثل با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن.
علی برای ادامه ی جلسات خواستگاری اصرار میکرد و سعید با بغض میخواست اگر میتوانم منتظر بمانم تا جواب آزمایشهای بعدیش برسد.
وقتی بعد از چندروز خبر آورد که پلاکت خونش هیچ تغییری نداشته بیشتر مصمم شدم تا به پای او بنشینم و در این موقعیت سخت تنهایش نگذارم.
محکم ایستادم و به علی جواب رد دادم هرچند او دست بردار نبود.
به سعید گفتم حتی اگر آینده مان برای هم نباشد یک پا می ایستم و شفای او را از خدا میگیرم و بعد از زندگیش بیرون میروم .
ماه رمضان فرا رسید .
چه ماه رمضانی ! چه ماه ماهی!
قرار بود شفای سعید را بگیرم ولی انگار مقدر بود خودم شفا داده شوم .
بیقرار و درمانده بودم ، کل کتابهای ادعیه را زیر و رو میکردم و هرچه دعا و نیایش در باب شفای مریض وارد شده بود خواندم.
به هرکس میرسیدم برای باز شدن قفل حاجت کلید میخواستم .
یادم نیست کسی به من راه چاره داد یا خودم تصمیم گرفتم که سحرها زودتر از خواب بیدار شوم و نماز شب بخوانم .
از خدا طلب یار زمینی ام را میکردم ولو به بهای اینکه مجبور باشم از او جدا شوم فقط سلامتیش را میخواستم.
کم کم به فکرم رسید من که آنقدرها مراعات حجابم را نمیکنم.
با چه رویی از خدا میخواهم که حاجت من را روا کند لذا بیشتر مراقب حجابم شدم .
دیدم چگونه میتوانم مثلا غیبت بندگانش را بکنم و بعد بی هیچ خجالتی از خدا بخواهم که سعید را شفا دهد پس سعی کردم دیگر بدگویی بندگانش را نکنم.
به همین ترتیب دیگر بیشتر مواظب اعمالم بودم اما نه به خاطر عبودیت خدا بلکه به خاطر روا شدن حاجتم .
خنده دار بود مطیع خداوند شده بودم اما هنوز با نامحرم رابطه داشتم ، با گریه هایش میگریستم و دلداریش میدادم .
گذشت تا اینکه لذت مناجاتهای شبانه و درد دلهای روزانه ام کار خودش را کرد.
ماه رمضان تمام شد و من همچنان مراقبه های ماه رمضان را ادامه میدادم و در انتظار اجابت خواسته ام بودم.
سعید اما دیگر نا امید شده بود و میگفت وقتت را تلف نکن.
تو به زندگیت برس اگر خدا خواست من را هم شفا میدهد.
عدم استجابت دعایم من را به فکر فرو برد یک شب تفألی به کلام خدا زدم و جالب بود که صحبت از دوا و شفا آمد.
شفا گرفتم آن هم چه شفایی!
در این بین سوالات و شبهات مختلفی به ذهنم خطور میکرد .
اینکه آیا اصلا پشت این دری که من میزنم کسی هست؟
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_ 3 آن روز با سعید اتمام حجت کردم هرچند در مرامم نبود که خودم را به
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_4
باخودم میگفتم:
خداوند کجاست؟ توسل به معصومین چه معنایی دارد؟آیا اصلا خدایی هست که پیامبری باشد یا قیامتی برپا شود؟
این سوالات واقعا ذهن من را درگیر کرده بود و من که هیچ پیش زمینه و مطالعه ی قبلی نداشتم و صرفا به واسطه ی آباء و اجدادم مسلمان و شیعه بودم دست خالی و آشفته با انبوه این دست شبهات درگیر بودم.
میخواستم شفای سعید را از خدا بگیرم ولی خودم دچار آشفتگی روح و روان شدم.
شنیده بودم که درگیر شدن با این سوالات حتی ممکن است انسان را تا آستانه ی الحاد هم پیش ببرد ولی در مورد من لطف خدا بود که دستم را گرفت .
تصمیم گرفتم همچنان به ریسمان بندگی نصفه و نیمه ام چنگ بزنم و از خدا بخواهم که خودش جواب سوالاتم را بدهد .
انگار اصلا فراموش کرده ام که برای چه به این درگاه آمده ام حالا شفای خودم را از خدا میخواستم .
وضعیت روحی آشفته ام در چهره ام نمایان شده بود و اندوه از سرو رویم میبارید جوری که خانواده ام را نگران کرده بود .
جویای حال سعید بودم اما نه مثل قبل .
طوری که طعنه میزد و میگفت نگفتم اگر بفهمی بیمارم من را ترک میکنی.
نمیدانستم چه کنم کسی را در اطرافم نمیشناختم که بتواند پاسخهای منطقی و عقلانی برای سوالهای اعتقادی من داشته باشد .
پس این بار در نماز شب هایم به جای دعا برای سعید برای خودم گریه میکردم و از خدا میخواستم راهی برای پاسخ به شبهاتم پیش پایم قرار دهد.
غافل از اینکه همه ی این سوالات را خود خداوند در ذهن من قرار داده بود تا او را درست و اصولی بشناسم و به ایمان نصف و نیمه ام جهت درست بدهم .
شنیده بودم که اعتقاد به اصول دین یعنی توحید و نبوت و ... باید بر مبنای عقلی و تحقیقی باشد یعنی باید خودمان با تحقیق و بررسی به آن پی ببریم .
از خداوند طلب یاری کردم من یک قدم برداشتم و او مسیر بندگی را برای من باز کرد .
ناخودآگاه جواب سوالاتم را در سخنرانی بزرگان، در مجالس وعظ و خطابه، در کتاب های بیشماری که تهیه کردم و از همه مهمتر در پیرامون خودم به دست می آوردم.
بهار بود و من میدیدم درختان مرده ی دیروز رخت حیات پوشیدند.
نظم و انضباط جهان را دیدم حالا بیشتر به آناتومی بدن خودم دقت میکردم و علم آفرینش اعضای بدنم مرا به اثبات وجود خدا میرساند.
فهمیدم که او واجب الوجود است و تا نباشد امکان وجود من نیست .
همه ی اصول فلسفی وجود خداوند مثل دور و تسلسل و ... ناخودآگاه در ذهنم شکل میگرفت.
جوری که بعدها که در حوزه ی علمیه و در کتاب اصول عقاید به این نکات اشاره میشد انگار من قبلا همه را میدانستم .
وقتی وجود خداوند برایم به اثبات رسید و پی به صفات عدالت و علم و حیاتش بردم اثبات بقیه ی اصول دین برایم آسان شد .
اینگونه بود که شفا گرفتم .
اینبار واقعا خدا را شناختم و فقط به خاطر خودش مطیع امرش شدم به خاطر او حجاب کردم.
به خاطر او با بندگانش مهربانتر شدم.
دست از حرام کشیدم و همه را از این تحول درونی که فقط و فقط با کمک خود خدا صورت گرفت متعجب و شگفت زده کردم .
اما هنوز دل کندن از سعید برایم سخت و جانفرسا بود.
به خاطر اینکه فکر میکردم چون بیمار است به حضور و دلگرمی من احتیاج دارد.
هرچند دیگر کمتر با او تماس میگرفتم و در همین تماسهای کوتاه هم مانند قبل با او راحت نبودم ولی برای دل کندن از او هنوز مجاب نشده بودم .
بعد از هر تماس با او عذاب وجدان سراغم را میگرفت .
اینبار حقیقتا شرمنده ی خدا بودم .
چطور میخواستم بنده ی خوبی برای خدایی باشم که با بند بند وجودم به وجودش اعتقاد پیدا کردم و آنوقت هنوز با نامحرم رابطه داشته باشم .
به قول معروف شترسواری که دولا دولا نمیشد.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_4 باخودم میگفتم: خداوند کجاست؟ توسل به معصومین چه معنایی دارد؟آیا اص
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_5
سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم.
معنای واقعی از عشق زمینی به عشق الهی رسیدن را با تمام وجود درک میکردم .
حالاحقانیت بسیاری از چیزهایی که قبلا قبول نداشتم و حتی ممکن بود مسخره شان کنم برایم به اثبات رسیده بود .
بسیاری از کسانی که قبلا به خاطر ظاهر و اعتقادات مذهبی شان چندان مورد پسندم نبودند حالا در نظرم موجه و موقر بودند.
تغییر صدو هشتاد درجه ای من برای همه عجیب و غیرقابل باور بود اکثرا میگفتند موقتی است و بعد که خسته شد دوباره مثل قبل میشود.
نمیدانستند عشق خداوند در رگ و پی و استخوانم نفوذ کرده بود و از من جدا شدنی نبود.
یک هفته تمام خودم را مجاب کردم که با سعید تماس نگیرم.
دلتنگی ها بماند، نگرانی ها از وضعیت سلامتیش بماند.
خاطراتش بماند. بماند که هر لحظه چهره و صدایش در نظرم جلوه گر میشد آری بماند!
بعد از یک هفته بسیار دل نگران سلامتی اش بودم گفتم یک تماس کوچک میگیرم احوالپرسی میکنم و زود قطع میکنم.
همین کار را کردم ،صدایش از همان ابتدا دلخور و بغض آلود بود شاکی از اینکه چرا با او تماس نمیگیرم و چه اتفاقی برایم افتاده.
چه باید میگفتم باور میکرد اگر میگفتم به در خانه ی خدا رفتم تا شفای تو را بگیرم ولی خداوند دریچه های معرفتش را به رویم گشود؟
گفتم: سعید من برای شفای تو حتما دعا خواهم کرد ولی دیگر نمیتوانم به رابطه مان ادامه دهم .
نمیتوانم به بهانه ی احوالپرسی از تو مدام تماس بگیرم . اما نگفتم تازه فهمیده ام که چرا نباید از همان اول با تو رابطه برقرار میکردم .
نگفتم که فهمیده ام چرا خداوند انسانها را از ارتباط با نامحرم پرهیز داده است .
فقط به سعید گفتم: امیدوارم شفا پیدا کند و اگر خواست خداوند بود آینده مان برای هم باشد ولی نه در سایه ی ارتباط گناه با هم.
سخت بود خداحافظی ولی من او را با تمام دلبستگیها به خدا سپردم .
من این عشق زمینی را به خدا بخشیدم و به خاطر خداوند از سعید گذشتم .
من برای او یک قدم برداشتم و مطمئن بودم خداوند جوابم را می دهد.
با هرسختی بود تحمل کردم. هرگاه دلم به سمت او میرفت از درون خودم را مجبور میکردم که نه نباید.
تا همین لحظه دیگر هیچ خبری از او نگرفتم و فقط شفایش را از خدا خواستم .
سعید هم بنده ی خدا بود و قطعا خیرش را خدا بهتر میدانست.
نمیدانم سرنوشت سعید چه شد و خدا برایش چه درنظر گرفت ولی امیدوارم اگر هنوز زنده است سایه ی لطف خدا برسرش باشد و او هم به معرفت حقیقی خداوند برسد چرا که لایقش بود.
اما بعد از آن هم خدا سرنوشت خوبی برایم رقم زد.
نتیجه ی پا گذاشتن روی دلم را از طرف خدا دیدم. مطمئن بودم وقتی با خدا معامله کنی بهترین را برایت رقم میزند.
خداوند بعد از سعید بهترینها را برایم رقم زد ،بهترینها را .
به سختی فراموشش کردم .
ماه ها از آن اتفاق شیرین و از آن #چلهیعشق که من را به خدا رساند گذشت .
علی خواستگار قبلی ام هنوز دست بردار نبود و گاه و بیگاه برای خواستگاری مجدد تقاضای وقت میکرد اما اینبار من نه به خاطر سعید، بلکه به خاطر عوض شدن آرمان ها و اعتقاداتم به او پاسخ منفی میدادم .
مدتی از او خبری نشد با خودم فکر کردم که علی از خانواده ی معتقدی است و من در جلسه ی گذشته راجع به ایمان و اعتقاد هیچ صحبتی با او نداشته ام و چه بسا آرمان های من مطابق شخصیت او باشد پس تصمیم گرفتم اگر بار دیگر تقاضای خواستگاری کرد قبول کنم اما ..
یک روز که در اتاقم مشغول مطالعه بودم خواهر علی تماس گرفت .
خودم را آماده کرده بودم تا فرصت جدیدی به علی بدهم .
بعد از سلام و احوالپرسی حرفهای خواهرش مرا متعجب کرد .
گفت که بعد از اصرارهای زیاد علی برای ازدواج با من و جوابهای سرسختانه و منفی من بالاخره خانواده اش توانسته اند او را قانع کنند که به خواستگاری دختر دیگری بروند و امشب شب بله برون و نامزدی علی است ولی با این وجود علی از خواهرش خواسته برای آخرین بار با من تماس بگیرد واگر همین حالا من بگویم که جوابم مثبت هست همه ی قول و قرارهایشان با آن دختر را به هم بزنند.
میگفت علی هنوز نتوانسته از من دل بکند.
عجبا من چگونه میتوانستم که به خاطر خودخواهی خودم با احساس و سرنوشت دختری بازی کنم ؟
برایش آرزوی خوشبختی کردم و نگفتم که چه تصمیمی گرفته بودم .چند روز بعد خانم همسایه شیرینی ازدواج علی را برایمان آورد و من حسرت و اندوه را در چشمان مادرم دیدم .
علی و سعید عملا از زندگی من حذف شدند .
اما خداوند قراربود پازل زندگیم را جوری بچیند که رنگ و بوی خوشبختی بدهد من برای خدا یک قدم کوچک برداشتم ولی خداوند خروار خروار عشق و خوشبختی نصیبم کرد.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💠#خاطرهنگاریغدیر3⃣ 🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه) 🌸روز عید غدیر🌸 بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت
#خاطرهنگاریغدیر4⃣
پشت کوچه پس کوچه ها می ایستم.
_آدرس را درست اومدیم؟
نرجس می گوید: آره خودشه همینجاست.
نگاهی به اطراف می اندازم.
_گفتی پدرش معلوله؟
_آره
در ماشین را که باز میکنم تازه تفاوت زیر کولر بودن و دمای معمولی هوا را می فهمم.
آفتاب با شدت هرچه تمام به سر و رویمان می تابد. چادر سیاه را حائل چشم هایم میکنم اما فایده ندارد. هرچه گرماست را به خودش جذب میکند.
هُرم گرما که به صورتم میخورد، سردرد می شوم.
۴۵ درجه یا ۵۰ درجه است؟ نمی دانم. هوای جنوب این وقت سال آدم را خیس آب می کند. بوشهر شرجی بود، اما این جا آفتابش پوست را می سوزاند.
هوا بس ناجاوانمردانه گرم است... گرم!
نرجس در میزند، در کوچک فلزی رنگ و رو رفته را.
صدای دویدن می آید. در باز می شود و پسر بچه ای هشت ساله با موهای تراشیده جلویمان می ایستد.
_سلام مامانت خونه است؟
نگاهی به ما دو نفر می اندازد.
_بله
_میشه بهش بگی بیاد؟
دختری کوچکتر با موهای کوتاه و شانه نکرده و لباس پسرانه ای که توی تنش زار میزند بدو بدو به سمت در می آید. دمپاییش را عوضی پوشیده . روی دمپایی پاره شده و جلویش به زمین چسبیده.
همان طور دم در می ایستد و نگاهمان میکند. چشم های درشت و قشنگی دارد.
پسر مادرش را صدا میزند.
نرجس از دختر می پرسد: اسمت چیه دختر گل؟
پسر از جلوی در کنار می رود و به خواهرش میگوید: جلو نرو صبر کن
اسمش معصومه
نرجس می گوید: شما هم باید محمد باشی درسته؟
در همین حد ایستادن، عرق از گودی کمرم به پایین میچکد. پشت لباسم خیس است. کمی ماسک را پایین میدهم. هوا برای نفس کشیدن نیست.
زنی لاغر اندام با صورتی آفتاب سوخته، روسریش را گره میزند و با عجله دم در می آید.
با دیدن ما یک پَرِ روسری را جلوی دهانش میگیرد.
نرجس بسته ی معیشتی را جلویش می گذارد و می گوید: عیدتون مبارک .
زن تشکر می کند اما دختر کوچک می گوید: عیده، چه عیدی؟
نرجس می گوید: عید غدیره کوچولو، عید مولا علی.
پسر با غروری خاص می گوید: تلویزیون نشون داد ... نمیدونی؟ برو بعدا بهت میگم .
زن وسایل را برمیدارد و می گوید: دستت درد نکنه خدا کمکتون کنه. هرچی از خدامیخواید بهتون بده
نمی دانم چرا ناگهان زبانم می چرخد و می گویم: از ما تشکر نکنید، از امام علی تشکر کنید.
چشم هایم می سوزد. نمی دانم چرا بغض دارم؟
از زیر چادرم بسته ی هدیه ی غدیر را در می آورم. بسته ی دخترک را جلویش میگیرم.
_بفرما خانم کوچولو عیدت مبارک
با تردید نگاهم میکند. مادرش می گوید: بگیر معصومه، عیدی امام علیه
دخترک با تعلل دستش را جلو می آورد. بسته را میگیرد و داخلش را نگاه میکند.
برادرش سرش را توی کاور سبز رنگ میکند و میپرسد: چیه؟
بسته ی دیگر را جلوی او می گیرم
_بفرما عید شما هم مبارک باشه
پسر خیلی محجوب می گوید: ممنون
دخترک که معصومه نام دارد یکی از کیسه ها را باز میکند و با دیدن لباس صورتی چشم هایش گشاد میشود.
انگار تا به حال کسی به او عیدی لباس نداده.
لباس نو.
_لباسه مامان ببین لباسه!
مادرش همچنان با روسری جلوی دهانش را گرفته.
پسر که باید محمد باشد، دست توی کاور سبز رنگ می کند و به طرز نا باوری میان کاور را جست و جو میکند.لباس و کتاب غدیر را بیرون می آورد.
_مال منم لباسه... ببین شلوار هم داره.
بسته شکلات و یک ماسک پارچه ای هم بیرون می آورد.
معصومه با هیجان می گوید: مداد رنگی و کتاب نقاشی، بادکنک هم هست.
نرجس می گوید: برو بادکنک هاتون رو باد کنید، امروز جشنه.
بیش تر از این نمی توانم بمانم.
تا وقت خدا حافظی و سوار شدن و تا وقتی که ماشین را راه می اندازم، هر سه تاییشان دم در ایستاده اند. ناباور به دست هایشان نگاه می کنند.
معصومه دست مادرش را می کشد و هی اشاره به بسته ها میکند.
سر پیچ کوچه چشم از آن ها می گیرم.
ماسک را پایین می دهم. این جا دیگر می توانم راحت باشم؟ راحتی را میفهمم. می دانم کجا هستم. می دانم چقدر ناشکر هستم.
حالم قابل توصیف نیست.
قطره ها می بارد و زیر لب فقط یک کلمه به زبانم می آید:
علی... علی ...علی ...
همچنان یادت در کوچه ها دست بچه ها را می گیرد.
ای ابوتراب! خاکم کن پیش از آن که به خاک روم.
#ادامهدارد
#هیام
#نارینه
#شامغریبان
غروب روز دهم محرم(عاشورا) پس از آتش زدن خیمه ها کودکان هر کدام به سویی رفته بودند حضرت زینب پس از جمع کردن شان متوجه شد که دو نفراز آن ها نیستند، نگران به هرسو میرفت تا این که آن دو را درگوشه ای درحالی که پیش هم خوابیده بودند یافت. وقتی حرکت شان داد ناگهان متوجه شد آن ها از تشنگی و گشنگی و ترس جان داده اند.
دشمن وقتی از این امر آگاه شدند، از ابن سعد خواستند به باقیمانده افراد امام آب بدهند.
وقتی که اجازه داده شد، آب آوردند اما کودکان از نوشیدن آب سر باز میزدند و میگفتند چگونه بنوشیم حال آن که فرزند رسول خدا تشنه به شهادت رسید...
حضرت زینب کودکان پا برهنه و گرسنه و تشنه را در اطراف خود دید که همه به او پناه آورده و می نالند. برخی نیز از نداشتن پرده و پوششی ناراحتند حضرت زینب با همفکری ام کلثوم تصمیم گرفتند همه را جمع کرده وامام زین العابدين را درمیان شان جای دهند.
سپس هردو به نگهبانی بپردازند. این جمع مصیبت دیده ودرسوگ عزیزان نشسته جز اشک و آه چیزی نداشتند.
وضعیت بازماندگان به گونه ای بود که آن شب خواب به چشم ها نیامد. حضرت زینب آن شب علی رغم همه ی رنج ها و سختی ها، زخم ها ( زینب سلام الله سپر تازیانه بچه ها بود، بدن و صورتش کبود شده بود. با پای برهنه دنبال بچه ها در بیابان میگشت.)
آن شب نماز شب را نشسته خواندند.
به نقل از امام سجاد امام حسین در اخرین لحظه های وداع به وی گفته بود: خواهرم در نافله ی شب مرا یاد کن.
می گویند در آن شب سخت، همسر وفادار امام حسین علیه السلام که کودک شیرخوارش را هم از دست داده بودک در آن شب غریب و غم بار _شاید در کنار خیمه ی سوخته_این گونه می سرود:
ان الذی کان نورا یستضاء به
بکربلا قتیل غیر مدفون
سبط النبی جزاک الله صالحه
عنا جئت خسران الموازین و ... الی اخر
معنی: آن که خود نور بود و سرچشمه ی روشنایی، کشته شده و پیکرش بر زمین مانده است. تو همچون کوهی بودی که با ما با مهرورزی و دین ورزی رفتار می کردی. پس از تو چه کسی یار یتیمان و نیازمندان و درماندگان خواهد بود!
پس از تو تنها خواهم ماند تا آن گاه که در میان ریگزار و خاک دفن شوم.
حضرت رباب، این عاشق سوخته دل در فراق همسرش یک سال بر سر قبر حسین سکنی گزید. زیر سایه نمیرفت. کدام عاشق این چنین بر سر مزار معشوقش می نشیند. آن هم یک سال؟
و آن قدر زیر آفتاب سوزان ماند تا به حسین رسید. یک سال بیشتر از حسین دوام نیاورد و به او ملحق شد. رباب بیش از آن که برای فرزندش بگرید برای حسینش، همسرش ، امامش میگریست.
شام غریبان خانواده ی پیامبر و شکیبایان عاشورا ، با آه و درد و سوز و ساز ونماز و زمزمه به صبح رسید.
گویا اندک آبی نیز به آنان رساندند. حتی نوشته اند که دختر کوچک حسین، با دیدن آب گریست و ظرف را در دست گرفت تا به گودال قتلگاه برساند.
امام سجاد علیه السلام در این لحظه ها در تب می سوخت. حضرت زینب تمام شب در کنار او به عبادت و پرستاری مشغول بود.
شب یازدهم، شب آمادگی برای رنج های بزرگ تر بود. کربلا پایان نیافته بود.
اکنون آغازی در پایان بود و بدایت رسالت سنگین زینبی.
#ادامهدارد...
@khoodneviss
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند و دریافتند که از دنیا رفته است.
ام کلثوم چند خشت در خرابه جمع کرد و کنار هم نهادند و رقیه را بر آنها نهاد و در سوگ و اندوه و ماتم دفن کردند.
ام کلثوم بیش از دیگران می گریست. علت را پرسیدند. خطاب به خواهرش زینب گفت : دیشب رقیه به من میگفت عمه جان گرسنهام و از من نان خواست ولی اکنون جنازهاش را در پیش رو میبینم.
رقیه را غسل دادند و با همان پیراهن کهنه دفن کردند.
سن و هنگام شهادت ۳، ۴، ۵و ۷ سال نگاشتهاند که درست تر ۴ سال است. زمان شهادت حضرت رقیه را پنجم ماه صفر سال ۶۱ یعنی چهار روز پس از ورود کاروان اسرا به شام نوشتهاند.
(معالی السبطین:ج۲، ص ۱۷۱.)
****************************************
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. همیشه برایم سوال بود چه بلایی بر سر آن دخترک خردسال آمد. شنیده بودم رقیه در خرابه ی شام با دیدن سر پدر از دنیا رفته اما همیشه برایم سوال بود چطور؟
حالا می فهمیدم این همه سختی و رنج در سفر کربلا تا شام، پای پیاده با شتران بی جهاز و مهمتر شکنجه و گرسنگی و آفتاب سوختگی ( سرما و گرما) در آن خرابه، یک مرد را از پا در می آورد چه برسد به دختری خردسال!
نمی دانم چرا اشک هایم خشک نمیشد. حال دلم عجیب بود.
ورق آخرِ کتاب، خطی با خودکار توجهم را جلب کرد.
دست خط نارینه بود.
"رقیه خاتون! دختر حسین! قول می دهم با نام و یاد پدرت زندگی کنم و هرگز یاد شما و اهل بیت را از خاطرم نمی برم. گفته اند با دستان کوچکت گره گشایی میکنی. دستم را بگیر بزرگ بانوی کوچک!"
بزرگ بانوی کوچک! نارینه چه جمله ی زیبایی گفته بود در وصف رقیه ی چهارساله.
چشم هایم را بستم. حس خوبی بود با حسین بودن. یعنی من هم می توانستم با حسین باشم؟
#ادامهدارد
@khoodneviss
سلام✋✋✋
آخِی 😍😍
تولد خوشه ماهِ
برشمامبارک 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎊🎊🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂
•┈┈••✾•✾••┈┈•
رمانتون خیلی خوبه
خیلی حساش زنده هستن
آدم میخونه انگار کنار خوددشون اتفاق افتاده.
ممنون ازهمه زحماتتون❤️❤️❤️❤️
•┈┈••✾•✾••┈┈•
بسیار عالی بود. پر از نکات آموزنده. پر از درس زندگی. توصیفات بی نظیر. خوشه ی ماه رمانیه که انشاءالله به چاپ برسه وجودش توی کتابخونه لازم لازمه.
کلا درجه یک دیگه. ممنون از زحماتتون.
💐💐💐
•┈┈••✾•✾••┈┈•
سلام
این رمان به شدت جا افتاده
استخون دار
پر محتوا
تمیز
خوش پردازش
خوش قلم
و البته جذاب و شیواست
که ان شاالله بعد از اتمامش با یک ویرایش ساده به عنوان یکی از بهترین رمان های اعتقادی عاشقانه زبان فارسی وارد بازار کتاب خواهد شد
کماکان ارادتمند بانو😘
(شین.الف)
هیام: عزیزی😍 همچنین پرِ پرواز خودت که من باهاش ارتباط خوبی برقرار کردم.
•┈┈••✾•✾••┈┈•
سلام هیام بانو
از خوشه ی ماه درس های زیادی میشه گرفت، چیزهایی که توی واقعیت هست
باورها ،تفکرات، آداب و رسوم
مشکلات، از خودگذشتگی،احترام به پدرومادر، دونستن قدر داشته هاو دید و نوع نگاه افراد به زندگی و...
توکل و حس حضور خدا در زندگی
اینکه هیوا وحسام سر راه هم قرارگرفتند کار خدا بوده
رفتار هرکدام برای دیگری تلنگر بوده وباعث رشد دیگری شده ،توکل وصبراین دو نفر مخصوصا تو مشکلات
موفق وسربلند باشید براتون آروز میکنم
آنچه را آرزو دارید به بهترین شکل ممکن
براتون رقم بخوره ان شاءالله🌹😘😘
•┈┈••✾•✾••┈┈•
سلام.
راستش منم اگرجای هیوا بودم توی این موقعیت پاروی دلم میذاشتم حتی اگر دلم باکسی بود که همه با وجودش موافق بودند
به نظرم ازدواج توی این شرایط نابسامان خانواده که مادر رفته پدر افلیج وبیمار خواهر درآستانه جداشدن ویک خواهر نوجوان با شرایط حساس روحی و همه امیدشون به توست کار منطقی نیست باید صبر کرد تا شرایط کمی سامان بگیره.
•┈┈••✾•✾••┈┈•
و تو متولد شده اے...
میان قایق به ساحلِ امن رسیده...
پروانه ے خیالے که از پیله ے تاریکے رها گشته است..
غرورے که کوه را پشت سر گذاشته است...
نوازش دست باد بر خوشه ے گندمے که به مهمانے ماه رفته است...
سازے که کوک شده ے نغمه هاے دلتنگے است...
شیشه هاے رنگے که تلالو نور محبت را در بر گرفته است...
تضرع و خشوع در شبانگاهان که دل را به آسمان کشانده است...
وچشم هاے پر نجابت دوخته شده به مهتاب...
متولدشده اے تا عشق را از نگاه خدا برایم سرمشق کنے...
عشق بوے خاکِ باران خورده را میدهد...
بوے نان تازه...
بوے چاے دارچین در هواے سرد...
عشق بوے تو را مےدهد...
(تولدت مبارک خوشه ے نشسته در دل ماه)🎊🎊🎉🎉🎈🎈
[واَنا لَکم ناصِحُ اَمین]
وبراستے که برایم دلسوز و خیرخواهے...❤️🌱اعراف۶۸
•┈┈••✾•✾••┈┈•
میدونم کِی بهدنیا اومدم،
اما نمیدونم کی مُتولد شدم!
بَعضی ها بعد نگاه آخر عزیزشون
قبل مرگ متولِد میشن
و بعضی ها با اولین گریه نوُزاد!
بعضیها یه روز صُبح
تو هَمون خیابون منتهی به محل کارِشون
و برخی وسط فَریادهای نارضایتی همسرشون!
شاید یه روز برفی که پشت ترافیک بودیم،
و تو فکر روز کسالتبارمون،
با دیدن گلنرگس دخترک دستفروش متولد شُدیم!
تولد آدمیزاد چیزی غِیر از روز تَولدشه ،
شاید با خواندن یک ورق از رمان خوشه ماه
یا شنیدن یکی از نصیحت های سید هاشم قصه
شاید!خاطره بازی با رمان رویای وصال
شایدم نگاه عمیق به، جدال بین شاهزاده وشبگرد.
هرچند بعضی ها اصلا متولد نمیشن ، اما من با یک دوست متولد شدم .
درست یک سال پیش با خواندن اولین قسمت رمان خوشه ماه و آشنایی با بهترین دوست نویسنده ام .
تولد یکسالی خوشه ماه مبارک و
آشنایی خودم با بهترین دوست دنیام😘
•┈┈••✾••✾••┈┈•
گاهی اوقات یه چیزایی خیلی بی خبر و حتی بدون دعوت وارد زندگی آدم میشن....
خوشه ماه یکی از این چیزایی هست که بی خبر و بدون اینکه خودم متوجه بشم وارد قلبم شد باعث شد هر چند کم خودمو بشناسم.
من یه دخترم توی این دور و زمونه خیلی چیزا رو بد متوجه شدم چیزی مثل عشق......
ولی خوشه ماه بود که باعث شد عشق واقعی رو با عمق وجودم بفهمم و درک کنم.
اونجایی که هیوا گفت ارامش خانواده ام مهمتر از زندگی خودم هست, من خیلی چیزا رو فهمیدم, هیوا میتونست خیلی رک و پوست کنده بگه من میخوام با حسام ازدواج کنم ولی نگفت ,نکرد. چون میدونست با این کارش اتیش میندازه توی خرمن زندگی خانوادش چیزی که این روزا جوونا خیلی باهاش اشنا نیستن....
هیام جان ازت ممنونم و بی صبرانه منتظر پارت های بعدی هستم تا ببینم اخرش چی میشه.... :)😉🌺
#ادامهدارد...
📜صفحه ۲۲۱
سلمان میگوید: "وقتی شب شد علی علیهالسلام حضرت زهرا سلاماللهعلیها را سوار بر چهار پایی نمود و دست دو پسرش امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را گرفت و هیچ یک از اهل بدر از مهاجرین و انصار را باقی نگذاشت مگر آنکه به خانههایشان آمد و حق خود را برایشان یادآور شد و آنان را برای یاری خویش فراخواند.
ولی جز ۴۴ نفر کسی از آنان دعوت او را قبول نکرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهای تراشیده و در حالی که اسلحههایشان را به همراه دارند بیایند و با او بیعت کنند که تا سرحد مرگ استوار بمانند. وقتی صبح شد جز چهار نفر کسی از آنان نزد او نیامد.
(از روایت کتاب احتجاج چنین بر می آید که در خانه هایشان با حضرت تا حد شهادت بیعت کردند ولی فردا صبح حاضر نشدند)
(سلیم می گوید) به سلمان گفتم: چهار نفر چه کسانی بودند؟
گفت: من و ابوذر و مقداد و زبیر بن عوام
امیرالمومنین در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد گفتند :"صبح نزد تو می آییم"
ولی هیچ یک از آنان غیر از ما نزد او نیامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولی غیر از ما کسی نیامد."
══════
نمیدانم چرا اشکهایم پشت پلک هایم منتظر نشسته اند. هی دق الباب میکنند. چرا مانعشان شده ام؟
آهای با شما هستم. تنها سپاهی که پلیدی را پشت سر میگذارید.
باید ببارید... ببارید بر غربت مولایم ...
ببارید از بد عهدی مردانی که بیعت میکنند تا شهادت اما زیر آن میزنند.
ای دل تو چه میکنی؟
آیا تو را با آن ها نسبتی هست؟
چند بار با مولایت بیعت کرده ای و بیعت شکسته ای؟ حواست هست تاریخ تکرار میشود؟
#ادامهدارد...
#هیام
@khoodneviss
🕯شهادت حضرت زهرا🕯
الف)نقشه ی حمله به خانه ی حضرت
وقتی علی علیه السّلام خوار کردن مردم و ترک یاری او را، و متحدشدنشان با ابو بکر و اطاعت و تعظیمشان نسبت به او را دید، خانه نشینی اختیار کرد.
عمر به ابو بکر گفت: چه مانعی داری که سراغ علی بفرستی تا بیعت کند، چرا که کسی جز او و این چهار نفر باقی نمانده مگر آنکه بیعت کرده اند.
ابوبکر در میان آن دو نرمخوتر و سازشکارتر و زرنگ تر و دوراندیش تر بود، و دیگری (عمر) تندخوتر و غلیظتر و خشن تر بود.
ابوبکر گفت: چه کسی را سراغ او بفرستیم؟
عمر گفت: قنفذ را می فرستیم. او مردی تندخو و غلیظ و خشن و از آزادشدگان است و نیز از طایفه بنی عدی بن کعب است.
ابوبکر، قنفذ را نزد امیر المؤمنین علیه السّلام فرستاد و عده ای کمک نیز به همراهش قرار داد.
او آمد تا در خانه حضرت و اجازه ورود خواست، ولی حضرت به آنان اجازه نداد.
اصحاب قنفذ به نزد ابوبکر و عمر برگشتند در حالی که آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
عمر گفت: بروید، اگر به شما اجازه داد وارد شوید و گر نه بدون اجازه وارد شوید.
آنها آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: "به شما اجازه نمی دهم بدون اجازه وارد خانه من شوید. "
همراهان او برگشتند ولی خود قنفذ ملعون آنجا ماند.آنان (به ابوبکر و عمر) گفتند: فاطمه چنین گفت، و ما از اینکه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خودداری کردیم.
عمر عصبانی شد و گفت: ما را با زنان چه کار است!!
سپس به مردمی که اطرافش بودند دستور داد تا هیزم بیاورند. آنان هیزم برداشتند و خود عمر نیز همراه آنان هیزم برداشت و آنها را اطراف خانه علی و فاطمه و فرزندانشان علیهم السّلام قرار دادند. سپس عمر ندا کرد بطوری که علی و فاطمه علیهما السّلام بشنوند و گفت: بخدا قسم ای علی! باید خارج شوی و با خلیفه پیامبر بیعت کنی و گر نه خانه را با خودتان به آتش می کشم)!
حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: ای عمر، ما را با تو چه کار است؟ جواب داد: در را باز کن و گر نه خانه تان را به آتش می کشیم!
فرمود: "ای عمر! از خدا نمی ترسی که به خانه من وارد می شی)؟!
ولی عمر ابا کرد از اینکه برگردد.
#ادامهدارد ...
*اسرار آل محمد*
#هیام
@khoodneviss
#شامغریبان
غروب روز دهم محرم (عاشورا) پس از آتش زدن خیمه ها کودکان هر کدام به سویی رفته بودند.
حضرت زینب پس از جمع کردن شان متوجه شد که دو نفر از آن ها نیستند، نگران به هر سو میرفت تا این که آن دو را در گوشه ای درحالی که پیش هم خوابیده بودند یافت. وقتی حرکت شان داد ناگهان متوجه شد آن ها از تشنگی و گشنگی و ترس جان داده اند.
دشمن وقتی از این امر آگاه شدند، از ابن سعد خواستند به باقیمانده افراد امام آب بدهند.
وقتی که اجازه داده شد، آب آوردند اما کودکان از نوشیدن آب سر باز میزدند و میگفتند: چگونه بنوشیم حال آن که فرزند رسول خدا تشنه به شهادت رسید...
حضرت زینب کودکان پا برهنه و گرسنه و تشنه را در اطراف خود دید که همه به او پناه آورده و می نالند. برخی نیز از نداشتن پرده و پوششی ناراحتند حضرت زینب با همفکری ام کلثوم تصمیم گرفتند همه را جمع کرده و امام زین العابدين را درمیان شان جای دهند.
سپس هر دو به نگهبانی بپردازند. این جمع مصیبت دیده و در سوگ عزیزان نشسته جز اشک و آه چیزی نداشتند.
وضعیت بازماندگان به گونه ای بود که آن شب خواب به چشم ها نیامد. حضرت زینب آن شب علی رغم همه ی رنج ها و سختی ها، زخم ها ( زینب سلام الله سپر تازیانه بچه ها بود، بدن و صورتش کبود شده بود. با پای برهنه دنبال بچه ها در بیابان میگشت.)
آن شب نماز شب را نشسته خواندند.
به نقل از امام سجاد، امام حسین در اخرین لحظه های وداع به وی گفته بود: خواهرم در نافلهی شب مرا یاد کن.
می گویند در آن شب سخت، همسر وفادار امام حسین علیه السلام که کودک شیرخوارش را هم از دست داده بود، در آن شب غریب و غم بار _شاید در کنار خیمه ی سوخته_این گونه می سرود:
ان الذی کان نورا یستضاء به
بکربلا قتیل غیر مدفون
سبط النبی جزاک الله صالحه
عنا جئت خسران الموازین و ... الی اخر
معنی: آن که خود نور بود و سرچشمه ی روشنایی، کشته شده و پیکرش بر زمین مانده است.
تو همچون کوهی بودی که با ما با مهرورزی و دین ورزی رفتار می کردی. پس از تو چه کسی یار یتیمان و نیازمندان و درماندگان خواهد بود!
پس از تو تنها خواهم ماند تا آن گاه که در میان ریگزار و خاک دفن شوم.
حضرت رباب، این عاشق سوخته دل در فراق همسرش یک سال بر سر قبر حسین سکنی گزید.
زیر سایه نمیرفت. کدام عاشق این چنین بر سر مزار معشوقش می نشیند. آن هم یک سال؟
و آن قدر زیر آفتاب سوزان ماند تا به حسین رسید. یک سال بیشتر از حسین دوام نیاورد و به او ملحق شد. رباب بیش از آن که برای فرزندش بگرید برای حسینش، همسرش، امامش میگریست.
شام غریبان خانواده ی پیامبر و شکیبایان عاشورا، با آه و درد و سوز و ساز و نماز و زمزمه به صبح رسید.
گویا اندک آبی نیز به آنان رساندند. حتی نوشته اند که دختر کوچک حسین، با دیدن آب گریست و ظرف را در دست گرفت تا به گودال قتلگاه برساند.
امام سجاد علیه السلام در این لحظه ها در تب می سوخت. حضرت زینب تمام شب در کنار او به عبادت و پرستاری مشغول بود.
شب یازدهم، شب آمدگی برای رنج های بزرگ تر بود. کربلا پایان نیافته بود.
اکنون آغازی در پایان بود و بدایت رسالت سنگین زینبی.
#ادامهدارد...
@khoodneviss2
🕯شهادت حضرت زهرا🕯
الف)نقشه ی حمله به خانه ی حضرت
وقتی علی علیه السّلام خوار کردن مردم و ترک یاری او را، و متحدشدنشان با ابو بکر و اطاعت و تعظیمشان نسبت به او را دید، خانه نشینی اختیار کرد.
عمر به ابو بکر گفت: چه مانعی داری که سراغ علی بفرستی تا بیعت کند، چرا که کسی جز او و این چهار نفر باقی نمانده مگر آنکه بیعت کرده اند.
ابوبکر در میان آن دو نرمخوتر و سازشکارتر و زرنگ تر و دوراندیش تر بود، و دیگری (عمر) تندخوتر و غلیظتر و خشن تر بود.
ابوبکر گفت: چه کسی را سراغ او بفرستیم؟
عمر گفت: قنفذ را می فرستیم. او مردی تندخو و غلیظ و خشن و از آزادشدگان است و نیز از طایفه بنی عدی بن کعب است.
ابوبکر، قنفذ را نزد امیر المؤمنین علیه السّلام فرستاد و عده ای کمک نیز به همراهش قرار داد.
او آمد تا در خانه حضرت و اجازه ورود خواست، ولی حضرت به آنان اجازه نداد.
اصحاب قنفذ به نزد ابوبکر و عمر برگشتند در حالی که آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.
عمر گفت: بروید، اگر به شما اجازه داد وارد شوید و گر نه بدون اجازه وارد شوید.
آنها آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: "به شما اجازه نمی دهم بدون اجازه وارد خانه من شوید. "
همراهان او برگشتند ولی خود قنفذ ملعون آنجا ماند.آنان (به ابوبکر و عمر) گفتند: فاطمه چنین گفت، و ما از اینکه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خودداری کردیم.
عمر عصبانی شد و گفت: ما را با زنان چه کار است!!
سپس به مردمی که اطرافش بودند دستور داد تا هیزم بیاورند. آنان هیزم برداشتند و خود عمر نیز همراه آنان هیزم برداشت و آنها را اطراف خانه علی و فاطمه و فرزندانشان علیهم السّلام قرار دادند. سپس عمر ندا کرد بطوری که علی و فاطمه علیهما السّلام بشنوند و گفت: بخدا قسم ای علی! باید خارج شوی و با خلیفه پیامبر بیعت کنی و گر نه خانه را با خودتان به آتش می کشم)!
حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: ای عمر، ما را با تو چه کار است؟ جواب داد: در را باز کن و گر نه خانه تان را به آتش می کشیم!
فرمود: "ای عمر! از خدا نمی ترسی که به خانه من وارد می شی)؟!
ولی عمر ابا کرد از اینکه برگردد.
#ادامهدارد ...
*اسرار آل محمد*
#هیام
@khoodneviss