چشم تو بارانی و لب های تو گرمِ دعا
تا شفای مادرِ خود را بگیری از خدا
حال تو این روزها مانند مادر خوب نیست
از همه تنها تری در شهر، مثلِ مرتضی
شهر پیغمبر نفس گیر است با آه علی
کوچه ها دریاست از شرمِ نگاهِ مجتبی
روضه ها را باز کن ای روضه خوانِ فاطمه
بی تو در یک هاله ی ابهام مانده روضه ها
بارها خواندیم و آخر هم نفهمیدیم که
بر سرِ زهرا چه آمد بین امواجِ بلا ؟
صورتِ ریحانه و سیلی ! خیالش هم بد است
چادر صدّیقه ی کبری کجا و ردِّ پا !
شعله از در رفت بالا ، قلب میخ آتش گرفت
آتشش را ریخت یک جا در دلِ خیرالنّساء
شد گلی بین در و دیوار خانه چون گلاب
باغبانی آب شد از شدّت شرم و حیا
بی حیاها آمدند و باحیایی را زدند
شد شکسته پهلویش با ضربه های بی هوا
مادرت افتاد از پا ، بی رمق فریاد زد
بعدِ " یا فضه خذینی " گفت یا مهدی بیا
#رضا_یزدی_اصل