از شدت سر و صدایشان سرم درد گرفته بود.
هرهر و کرکر...
مگر بچه بودند که اینطور بلند میخندیدند؟ مگر بزرگ نشده بودند؟ مگر همسن نبودیم؟
از نظرم همهی اینها خیلی بچگانه و مسخره بود. نه، من اینطور نبودم. هرگز.
اما صدایی درونِ ذهنم بلند شد و به مخالفت برخاست.
اول، انکارش کردم، نادیده اش گرفتم. اما بعد، پذیرفتم.
من هم زمانی همینطور بیخیال میخندیدم. فارغ، آسوده و خوشحال.
چقدر زود گذشت. هنوز باورم نمیشود. ۴ سال؟ ۵ سال؟ چقدر زود بزرگ شدیم!
از آن جمعِ ۳ نفره چند نفر باقیست؟ هیچ!
من اینجایم و آنها هم هرکدام در شهری مشغول تحصیل اند!
اصلا، آیا آنها هم به من فکر میکنند؟ آیا دلشان برای گروه دوستی مان تنگ میشود؟ آیا آنها هم نامه ها را چندین و چند بار میخوانند و لبخند میزنند؟
اصلا، قول هایمان چه؟ آیا هنوز کسی آنها را به یاد دارد؟ چقدر ساده فکر میکردیم که همه چیز میتواند با یک (قول) ابدی شود.
شاید هیچ یک از دوستانم مانند آنها نشدند، شاید دیگر هیچوقت آن صمیمیت را احساس نکردم. اما دیگر بس است، مهم نیست. فکر کردنِ زیاد آدم را به کشتن میدهد!
رز های جاودان، آغازمان اینگونه بود...اما پایانی نداشتیم. ما تا ابد باهم ماندیم، چه با جسم و چه با روح💘(:
- بر اساس واقعیت -