چنان محکم مرا به سینه فشارداد و در آغوش کشید، که زمان از حرکت ایستاد... گویی نه من تاب جدا شدن از او را داشتم، نه او تصمیم به رها کردن من (:
تو حرم یه خانوم عرب داشت به سمت ضریح میرفت و میگفت یا ابا الحَسْنِیْن (:
صبح ساعت ۴ بعد از نمازِ صبح از
حرم برگشتیم هتل، انقدر خسته بودم
که تا ساعت یازده و نیم خوابیدم.
پاشدم مامان بزرگم رفته بود حرم،
هرکاری کردم دلم رضا نداد تو هتل
نماز بخونم،
پاشدم وضو گرفتم حاضر شدم،
تنهایی رفتم سمتِ حرم؛ پیاده (:
گفتم فقط میرم تو همون صحن اول
نمازمو میخونم و برمیگردم.
نمیدونم؛ حس عجیبی بود، اینکه
فقط برای اینکه نماز بخونم رفتم حرم،
یه طور حس نزدیکی بیشتر (:
سر نماز پیش خودم گفتم حالا برو
سمتِ ضریح ببین میتونی مامانبزرگتو
پیدا کنی باهم برگردین؟
خودم خندهام گرفت؛ پیش خودم به
امام علی گفتم من میخواستم فقط
نماز بخونم، تو بهم گفتی نزدیک تر بیا (:
خلاصه کفشمو تحویل دادم و از
"بابالحسن" رفتم تو، رفتم کنار ضریح
هی چشم گردوندم، ولی مامانبزرگمو
ندیدم؛ میخواستم برگردم که یهو جلوم
خالی شد، رفتم نزدیک، دستمو زدم
به ضریحش، کشیدم روی چشمام...
سلام دادم و برگشتم سمتِ هتل
آخه من دورت بگردم که انقدر مهربونی :) 🌱
@Laylati
لَـیْــلَـةی" 🇮🇷
وای بچهها 😭.
رفتم توی یادداشتهای گوشیم که
صلواتهایی که فرستادمرو بنویسم
که بدونم چند تا از نذرهام مونده...
و ببینین چی دیدم :))) 💔