سلام به ممبرای گلم ✨
خوش اومدید به کانال رمان"زندگی در مرگ"💤
این رمان ژانر های مختلفی داره.🎭
از دارک بگیرید تا کمدی.
تقریبا همه نوع ژانری توش وجود داره و خب من هم نمیدونم که قراره چه حالاتی داشته باشه و چه اتفاقاتی درش بیفته.فرض کنید که یه دونه رو کاشتیم و لحظات رشد کردنش رو با هم دیگه تماشا میکنیم.🌱
تو این کانال علاوه بر رمان «زندگی در مرگ» فعالیت های دیگه ای مثل موسیقی،فکت،رمان کوتاه،پروف و ... قرار میگیره.🔥
امیدوارم که بتونیم با خوندن این رمان چیزای جدید یاد بگیریم و از خوندنش لذت ببرید و با داستان و دختر داستانمون پیش بریم.
#Life_in_the_Die
Part 1
به صحنه ای که روبروش نقش بسته بود خیره مانده بود. امکان نداشت که واقعیت داشته باشد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
به لکه های سرخ خون که روی آسفالت پیر خودنمایی میکردند چشم دوخت. واقعا نمی دانست در مقابل صحنه دلخراش روبرویش چه چیزی بر زبان جاری کند.
او خود را مقصر این حادثه می دانست.چرا باید اینگونه می شد. پدری که میخواست اورا تا چند لحظه پیش با زور و اجبار به عقد پسری از دوستانش در بیاورد ،الان کف آسفالت سرد و خیس خیابون در دریایی از خون غرق شده بود.
فلش بک به یک ساعت قبل...
_خانم وگا آیا سوگند می خورید که در همه لحظات زندگیتون خوبی و بدی ،خوشحالی و ناراحتی و در آرامش و سختی همیشه و همهجا درکنار آقای مارکول زندگیتان را سپری کنید؟
و با تمام شدن حرف عاقد سکوت سهمگینی فضای مجلس را به سلطه خود گرفت.
دختر که با اجبار و ترس در آن مجلس و به عنوان عروس، آنجا حاظر شده بود،نمی دانست که باید چه کند.
شاید فرار بهترین راه بود!
اصلا چه اتفاقی افتاده بود که اکنون در آنجا ایستاده بود.
***
چندسال بعد...
همیشه زندگی اینطور که فکر می کنید پیش نمیره. اونجا است که طعم تلخاش را به تو نشان می دهد.
یا باید سازگار باشی ،یا مخالف و خسته از مخالفت.
سانری ترجیح داد که سازگار باشه. چون به اندازه کافی خسته شده بود. او هرچه که زندگی برای او رغم میزد می پذیرفت. بدون هیچ انگیزه ای. جوری که فقط زندگی یک نواختی دارد. کار کن ،غذا بخور ،بخواب. یک زندگی بخور و نمیر. آن چیزی بود که خود او بخاطر بی رحمی روزگار انتخاب کرده بود.
ولی کسی چه میدانست. شاید فقط این ظاهر زندگی دختر بود!
چراکه او انگیزه ای به نام انتقام داشت. انتقام از فردی که باعث و بانی تمام این بدبختی های او شده بود.
بد بختی ای که شروع آن با انداختن فکر ازدواج زوری دختر در افکار پدرش برای ثروت بیشتر بود که به مرگ پدرش ختم شد و با همسر عزیزش که در روز عروسیشان بهش شلیک شد نیز به پایان رسید.
زندگی ای که انگار در مرگ گذرانده می شود، دیگر هیچ چیز جز انتقام برایش مهم نبود.
فردی که تمام این بلا ها را سراو آورده باید تاوان تمام بدی هایی که به او و اطرافیانش کرده است را بدهد.
چند سال قبل...
بالاخره توانست بود که به دانشگاه ورود پیدا کند. با شرایطی که برای دختر پیش آمده بود ، مجبور بود در دوره سال اخر دبیرستانش کاره پاره وقت داشته باشد. تا هم اجاره اتاقی که در آن زندگی می کرد را بدهد و هم شهریه مدرسه اش را. شاید احمقانه بیاید وقتی کاخی به اون عظمتی در بالا شهر آن منطقه برایش وجود دارد، برای اجاره اتاق کوچکی سرکار پاره وقت برود. شاید او از مال و اموالی که از پدر بی رحمش به ارث برده بود بیزار بود. میترسید که مال و ثروت چشم او را هم ماننده پدرش کور کند و در آخر به مرگ تبدیل شود.
«ادامه دارد...»