🛎 #زنگ_سلامت
🌺🕊
#کانال_پند_زندگی🕊🦋
🔻 چطوری از رشد حشرات در برنج جلوگیری کنیم !؟
• برای هر یک کیلوگرم برنج خام، پنج گرم پودر نعناع خشک را در کیسه نازک ریخته و به کیسه برنج اضافه کنید.
🥀🕊
🍏🍎 @Lifepnd89
🍇🍏 @Lifepnd89
🍋🍎 @Lifepnd89
🛎 #زنگ_سلامت
🌺🕊
#کانال_پند_زندگی🕊🦋
چرا باید ناشتا میوه بخوریم؟🍑
•خوردن میوه، به صورت ناشتا و به عنوان صبحانه، با رساندن قند طبیعی به بدن می تواند به سوختوساز بهتر بدن کمک کند و همچنین باعث پاکسازی روده میشود😃
💯 میوهها سرشار از ویتامین C و آنتیاکسیدان هستند که سبب تقویت سیستم ایمنی بدن میشوند و افرادی در وعدهی صبحانهی خود از میوهها استفاده میکنند، کمتر بیمار می شوند👌
🥀🕊
🍏🍎 @Lifepnd89
🍇🍏 @Lifepnd89
🍋🍎 @Lifepnd89
پدرکه باشی لذت میبری ازاینکه
دخترت با تکیه به تو در زندگی راه بره
دخترکه باشی لذت میبری گامهای
استوار پدر درزندگی همراهت باشه...
❖
#جملات_پند_زندگی👇
🌐 @Lifepnd89
Ya Elahi Ehsan Yasin.mp3
7.29M
🥹آرامش بخش ترین آهنگی که تا الان شنیدید
📡موسیقی کامل ویدئویی که در یک ماه اخیر در فضای مجازی چند میلیون بازدید گرفته به مناسبت شب قدر منتشر شد
📌 یا الهی
🎙از احسان یاسین
📖بر اساس نص صریح قرآن و دعای جوشن کبیر
#جملات_پند_زندگی👇
🌐 @Lifepnd89
🍂🔴🍂🔴🍂🔴🍂
🔴🍂🔴🍂🔴🍂
🍂🔴🍂🔴🍂
🔴🍂🔴🍂
🍂🔴🍂
🔴🍂
🍂
✨﷽✨
#کانال_پند_زندگی🕊🦋
کریمخان زند از دیارِ ایذه می گوید :
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر .
در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانهی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایهاش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت بشویند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهین و تاجش هدیه میکنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .
میگویند به همین علت کریمخان لقبِ وکیلالرعایا را برای خود برگزید .
@Lifepnd89
🍂
🔴🍂
🍂🔴🍂
🔴🍂🔴🍂
🍂🔴🍂🔴🍂
🔴🍂🔴🍂🔴🍂
🍂🔴🍂🔴🍂🔴🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
🍂🐿
#کانال_پند_زندگی🌸
پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو،
اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
@Lifepnd89
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃