واسه اولین باره که
دلتنگ اون روزی هستم که هیچی رو نمیدونستم
صاف و ساده دوستت داشتم:)
«كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي فَأَمُوتَ...»
با من حرف بزن قبل از اینکه قلبم شکافته شود و بمیرم.
از حالِ من اگه میپرسی شبیه حالِ بازماندهایه که صبح روزِ بعد از زلزلهی بم، از خونه بیرون میاد و جز آوار چیزی نمیبینه.
یک بیحسی یا سر شدگی در تمام اعضای بدن؛ انگار وسط ویرانهها نشستم و فقط تماشا میکنم. نه میدونم کجام، نه میدونم کیام، نه میدونم میخوام چیکار کنم و نه میدونم قدم بعدیم باید رو به کدوم سمت باشه. من گم شدم. اینجایی که هستم رو نمیشناسم. چیزی ازش باقی نمونده که بشناسم.
گیج و مبهوتم؛ انگار بار تمام غمهای این شهر، روی دوش منه. انگار برای تمام اونهایی که زیر آوار موندن عزادارم. اینجا احساس غربت میکنم و انگار بعد از این قراره یک احساس غربت ابدی همراهم باشه.
حالا نه میشه منتظر اتفاقی بود، نه منتظر خبری؛ تا کی باید اینجا بشینم؟ نمیدونم؛ تنها حسرت میخورم که چرا من یکی از اونهایی که زیر آوار موندن نبودم. کاش جای یکی از اونها بودم!