#آخرین_عروس🌸
#قسمت_بیست_یک
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
يا مريم مقدّس! من چه كنم!
آيا اين خواب را براى مادرم بگويم؟ آيا مى توانم پدربزرگ را از اين راز با خبر كنم؟
نه، او نبايد اين كار را بكند.
مليكا نمى تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند محمّد(ص) شده است؟
آخر چگونه ممكن است كه نوه قيصر روم بخواهد با فرزند پيامبر مسلمانان ازدواج كند؟
مدّت هاست كه ميان مسلمانان و مسيحيان جنگ است.
كافى است آنها بفهمند كه مليكا به اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را مجازات سختى خواهند كرد!
هيچ كس نبايد از اين خواب با خبر بشود.
اين عشق آسمانى بايد در قلب مليكا مثل يك راز بماند.
چند روزى گذشته است و عشق ديدار جگر گوشه پيامبر در همه وجود مليكا ريشه دوانده است.
رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى كنند كه او بيمار شده است.
قيصر بهترين پزشكان را براى درمان مليكا مى آورد; امّا هيچ فايده اى ندارد. آنها درد او را نمى فهمند تا برايش درمانى داشته باشند.
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان آخرین عروس رمان بسیارزیبا وجذابی است حتماازقسمت اول بخوانید و دنبال کنید.
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/Lootfakhooda/5632
#ادامه دارد ...
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6010206779655325060.mp3
9.09M
#داستانک
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید.
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم...
امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته، امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند.
#کشکول_شیخبهایی
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
✍ حضرت آیة العظمی مرعشی نجفی میفرمایند:
✅ برکت دعای پدر...
زمانی که در نجف بودیم، روزی هنگام ظهر مادرم به من گفت برو پدرت را صدا بزن تا برای صرف نهار بیاید.
من به طبقه بالا رفتم و دیدم که پدرم در حال مطالعه خوابیده است.
نمی دانستم چه کنم؟ از طرفی باید امر مادر را اطاعت می کردم و از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدر، باعث رنجش خاطر او گردم.
خم شدم و لبهایم را کف پای پدر گذاشتم و چندین بوسه زدم، تا پدرم از خواب بیدار شد و گفت: "شهاب الدین تو هستی؟
عرض کردم: بلی آقا.
دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «پسرم، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت قرار دهد."
و من هر چه دارم از برکت همان دعای پدرم است که در حق من نمود و به مرحله اجابت رسید»
📕 رمز موفقیت بزرگان
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨