#داستانک معنوی
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا
برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک معنوی
گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد
. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فر قت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
🔸دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
🔸ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
🔸دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
🔸عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ).
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .
ﺑﺎﺭﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ .
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ (ﮐﻮﭼﮑﯽ) ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ
ﻣﯿﺰﻧﻪ .
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ،ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ .
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ
ﺍﺳﺖ؛ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ،ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند .
زن_و_شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخواهم بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را برایت میدم.
زن با این كه ظاهراً معلوم بود راضی نیست گفت : درست است.
مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدهم.
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام حالا میرسند غذا آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم درست کنم آخر خانواده تو که بیگانه نیستند یك چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو را ببخشد دیروز به من میگفتی كه نمیتوانم غذا درست کنم حالا میرسند ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که بیگانه نیستند.
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد....
بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در آمد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانِ خودش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفت ؟
زن گفت : همین حالا از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت امد خانه ما و ما را برای غذای امشب دعوت کرد مگر میشود خانه نباشد ؟
زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و گفت که چرا زودتر نگفتی که خانواده من را برای شب دعوت کرده ای ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم هیچ چیز در خانه نداریم زود بیا خرید کن.
مرد گفت : من دیر میام خانه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکند یك چیزی حاضری درست کن همانطور
که خواستی حاضری به خانواده من بدهی.
(با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری)
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
یکی بود ، یکی نبود.
آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که،
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا!
خواهی آنچه را که از “رحمت” تو میدانم و از “بخشایش” تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من
«تذكره الاولياء عطار_نيشابوری»
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#قرآن
#داستانک 🍃🍒
✨وَ الَّذِينَ إِذَا فَعَلُواْ فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُواْ أَنفُسَهُمْ ذَكَرُواْ اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُواْ لِذُنُوبِهِمْ وَ مَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ ...✨
آل عمران / 135
و آنها كه وقتى مرتكب عمل زشتى شوند، يا به خود ستم كنند، به ياد خدا مى افتند و براى گناهان خود، طلب آمرزش مى كنند- و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد؟
در حديث پر معنى و تكان دهنده اى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:" هنگامى كه آيه 135 سوره آل عمران نازل شد، ابليس بالاى كوهى در مكه رفت، و با صداى بلند فرياد كشيد، و سران لشگرش را جمع كرد.
گفتند: اى آقاى ما! چه شده است كه ما را فرا خواندى؟
گفت: اين آيه نازل شده (آيه اى كه پشت مرا مى لرزاند و مايه نجات بشر است) چه كسى مى تواند با آن مقابله كند؟
يكى از شياطين بزرگ گفت: من مى توانم، نقشه ام چنين است و چنان! ابليس طرح او را نپسنديد!
ديگرى برخاست و طرح خود را ارائه داد باز هم مقبول نيفتاد!
در اينجا"وسواس خناس" برخاست و گفت: من از عهده آن برمى آيم.
ابليس گفت: از چه راه؟
گفت: آنها را با وعده ها و آرزوها سرگرم مى كنم، تا آلوده گناه شوند، و هنگامى كه گناه كردند توبه را از يادشان مى برم!
ابليس گفت: تو مى توانى از عهده اين كار برآيى نقشه ات بسيار ماهرانه و عالى است. و اين ماموريت را تا دامنه قيامت به او سپرد"
📚 تفسير نمونه، جلد 27، صفحه : 476
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند .
زن_و_شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخواهم بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را برایت میدم.
زن با این كه ظاهراً معلوم بود راضی نیست گفت : درست است.
مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدهم.
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام حالا میرسند غذا آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم درست کنم آخر خانواده تو که بیگانه نیستند یك چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو را ببخشد دیروز به من میگفتی كه نمیتوانم غذا درست کنم حالا میرسند ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که بیگانه نیستند.
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد....
بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در آمد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانِ خودش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفت ؟
زن گفت : همین حالا از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت امد خانه ما و ما را برای غذای امشب دعوت کرد مگر میشود خانه نباشد ؟
زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و گفت که چرا زودتر نگفتی که خانواده من را برای شب دعوت کرده ای ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم هیچ چیز در خانه نداریم زود بیا خرید کن.
مرد گفت : من دیر میام خانه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکند یك چیزی حاضری درست کن همانطور
که خواستی حاضری به خانواده من بدهی.
(با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری)
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند .
زن_و_شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخواهم بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را برایت میدم.
زن با این كه ظاهراً معلوم بود راضی نیست گفت : درست است.
مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدهم.
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام حالا میرسند غذا آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم درست کنم آخر خانواده تو که بیگانه نیستند یك چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو را ببخشد دیروز به من میگفتی كه نمیتوانم غذا درست کنم حالا میرسند ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که بیگانه نیستند.
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد....
بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در آمد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانِ خودش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفت ؟
زن گفت : همین حالا از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت امد خانه ما و ما را برای غذای امشب دعوت کرد مگر میشود خانه نباشد ؟
زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و گفت که چرا زودتر نگفتی که خانواده من را برای شب دعوت کرده ای ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم هیچ چیز در خانه نداریم زود بیا خرید کن.
مرد گفت : من دیر میام خانه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکند یك چیزی حاضری درست کن همانطور
که خواستی حاضری به خانواده من بدهی.
(با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری)
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨