۶ راهکار برای ۶ حاجت!
مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت:
به من كارى بياموز كه:
✨ خداوند به سبب آن مرا دوست بدارد
✨و مردم نيز دوستم بدارند،
✨و خدا دارايى ام را فزون گرداند
✨و تندرستم بدارد
✨و عمرم را طولانى گرداند
✨و مرا با تو محشور كند.
حضرت فرمود:
«اينهايى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز،نياز دارد:
1️⃣ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد،از او بترس و تقوا داشته باش.
2️⃣اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند،چشم ندوز.
3️⃣ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد،زكات آن را بپرداز.
4️⃣ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ،صدقه زیاد بده.
5️⃣ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند، به خويشاوندانت رسيدگى كن.
6️⃣ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند، در پيشگاه خداى يگانه قهّار،سجده طولانى كن.
📙اعلام الدين ص 268
📙بحار الأنوار ج 85 ص 164 ح 12
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
❣خدای مهربانم:
دلم را به تو میسپارم
تا از عمق جانم بزدایی،
هر چه حائل است بین من و خودت،
هر چه مرا دور میکند ز تو،
همه آنچه از منیت و نواقصم در من
است را از من بگیر، و ببخشای بر من،
از عشق و الطاف بی پایان خودت،
چنان همیشه که بخشیده ایی
مرا رها ساز
از بند هر چه غیر خوبی و نیکی
در وجودم هست و
پر کن خالی درونم را با عشق ناب الهی...
خود که جز این نتوانم نیک بمانم
و مهر بیفشانم.
💖مهربانا...
هزاران شکر که در کنارمان هستی
و قرار و آرام دلهای بیقرارمان جز تو چه
جوییم و جز تو که را خوانیم
که همه تویی و جز تو همه هیچ،
🦋خداوندا…
لحظاتمان را قرین
رحمت و مهربانی ات بفرما
و ما را در ادامه راهمان تنها مگذار.
#الهی آمین 🤲
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Loorfakhooda ✨
#آخرین_عروس🌸
#قسمت_هفدهم
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مرتد شده و به دین خدا پشت کرده است ، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودند ، آشوب به پا کرده و به قصر حمله می کنند تا برای خشنودی و رضایت خدا ملکه را بکشند.
فكر مى كنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمى خواهد با پسر عمويش ازدواج كند.
او از جنس اين مردم نيست.
خدا به او چيزى داده كه به خيلى ها نداده است.
خدا به مليكا، قدرت فكر كردن داده است.
گويا تنها عيب او اين است كه فكر مى كند!!
امروز كسى نبايد خودش فكر كند. روحانيّونى كه نانِ حكومت مى خورند به جاى همه فكر مى كنند.
وظيفه مردم فقط اطاعت بدون چون و چرا از آنهاست.
آنها مى گويند كه رضايت خدا و مسيح فقط در اين اطاعت است.
در اين روزگار هر كس كه مى فهمد بايد سكوت كند وگرنه سزايش مرگ است.
آخر چگونه ممكن است خدا كليد بهشت را به كسانى بدهد كه دم از خدا مى زنند و از سفره حكومت قيصر نان مى خورند؟
چند روز مى گذرد و مليكا خبردار مى شود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند.
پدربزرگ او، قيصر دستور داده است تا اين عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مى دانى در روم به پادشاهى كه كشور را اداره مى كند "قيصر" مى گويند.
مليكا، نوه قيصر روم است.
#ادامه_دارد
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان آخرین عروس رمان بسیارزیبا وجذابی است حتماازقسمت اول بخوانید و دنبال کنید.
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/Lootfakhooda/5632
#ادامه دارد ...
🌒 فردا اول ماه صفر است
خونریزی یا شکستن تخم مرغ وصدقه ودود کردن اسفند فراموش نشود.
ان شاءالله با خواندن این دعا در اول ماه صفر ازبلا دور بوده ، حاجت روا شوید: نیت کنید.
✨ سبحان الله يافارج الهمّ ويا كاشف الغم فرّج همي ويسرّ أمري وأرحم ضعفي وقلة حيلتي و أرزقنی من حيث لاأحتسب يارب العالمين ✨
حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند 📌
🔓 هر كس مردم رااز اين دعا باخبركنددر گرفتاريش گشايش ايجاد می شود 🔐
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
یا رحمان یا احد❤ یا صمد
خدای ما ، چگونه از تو نا امید باشیم.
در حالی كه نسبت به ما سخت مهربانی🌹
رفیق مایی
می دانی زیباترین لحظه زندگیِ ما كجاست!؟
همانجا كه
روبه روی عظمتت سجــده می كنیم🤲
همانجاست كه
دلمان را
تمام وجودمانرا
می سپاریم به بزرگیت🌼
از همانجاست کـه
تمام نگرانی هایمان
تمام آشوب هایمانرا
به باد میدیم
از همانجاست که
می شویم همان بنده آرامت
دراین ماه مارا وکشور ما بزرگ کن.ای خدا😢🥺
کرونا را نابود کن .خدا🤲
در این ماه صفر بلا یا را از سر ما دور کن.🤲🤲🤲🤲
به همه ی عزیزان لباس عافیت بپوشان.🥼🌷🌷
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
🔅یعقوب لیث، پسر رویگری سیستانی، و اهل یکی از روستاهای سیستان به نام «قرنین» بود وی، ابتدا با برادرانشان به شغل پدر پرداخت اما. روح و همت بلند و شجاعت فوق العاده اش او را تا پادشاهی خراسان و سیستان به پیش برد و در صدد بود که حکومت خود را گسترش دهد که أجل به او مهلت نداد.
🔅یکی از نشانه های روح بلند او، این است که در اوج قدرت به یاد مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و اهل بیت آن حضرت (علیهم السلام) بود و آرزو کرد که با این قدرتش میتوانست امام حسین (علیه السلام) را یاری کند و همین آرزو، سعادت ابدی را برای او به دنبال داشت. جریان او را چنین نقل کردهاند:
🔅روزی یعقوب لیث از سفر بر میگشت: لشکریان او با صد گرز طلا که هر گرز نشان هزار سرباز بود برای استقبال او آمده بودند، هنگامی که از این لشکر در حال سان دیدن بود، قدرت خود را نظاره میکرد،
🔅پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتند: امروز «عاشورا» است، یعقوب به یاد مصائب امام حسین (علیه السلام) به گریه افتاد و گفت: ای کاش با این لشکر کربلا بودم و امام حسین (علیه السلام) را یاری میکردم.
🔅بعد از مرگ یعقوب، وی را در خواب دیدند که در قصریست، با او گفتند: این رتبه و مقام را از کجا آوردی؟
گفت: این مقام و جایگاه را به واسطه آن آرزو به من دادهاند.
📗 (آخرین گفتارها، ج ۵ ص۴۹۸-۵۰۱)
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
✍ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺷﻴﺦ ﻣﺮﺗﻀﺎﻱ ﺣﺎﺋﺮﻱ ﻳﺰﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (علیه السلام) ﺑﻮﺩ ﻣﻲﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺎ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺧﻠﺎﺻﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﻲﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻲﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﺮ ﻛﺲ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺫﺧﻴﺮﻩ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺫﺧﻴﺮﺓ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (علیه السلام) ﺍﺳﺖ. ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺮﻋﺸﻲ ﻧﺠﻔﻲ ﻗﺮﺍﺭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪﻛﻪ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ، ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﻛﻨﺪ.
ﺁﻗﺎﻱ ﺣﺎﺋﺮﻱ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻲﺷﻮﺩ. ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺮﻋﺸﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﻣﻲﭘﺮﺳﺪ : ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺁﻗﺎﻱ ﺣﺎﺋﺮﻱ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ: ﻭﻗﺘﻲ ﻣُﺮﺩﻡ، ﺩﻭ ﻣﻠﻚ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺆﺍﻝ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺧﻴﻠﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻲﮔﻔﺖ: ﻧﺘﺮﺱ ﻧﺘﺮﺱ. ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺻﺪﺍ ﺧﻮﻑ ﻣﻦ ﻛﻢ ﺷﺪ. ﺑﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪﺍ، ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﻠﻚ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻛﻠﻲ ﺯﺍﺋﻞ ﺷﺪ.
ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪﺍ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻧﻮﺭﺍﻧﻲ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺗﺮﺳﻴﺪﻱ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻗﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺷﻤﺎ ﻛﻴﺴﺘﻴﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺷﺼﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻣﻲﺁﻳﻢ. ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(علیه السلام) ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻟﻢ ﺷﺪ.
#چهارشنبههای_امام_رضایی
📚 از احتضار تا عالم قبر
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#داستانک
🍃بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد.
🍂آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه میساخت. جلوی خانه باغچهایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
🍃زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه میسازی؟»
بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت میسازم.»
🍂همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند، گفت: «آن را میفروشی؟!»
بهلول گفت: «میفروشم.»
زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟»
بهلول جواب داد: «صد دینار.»
زبیده خاتون گفت: «من آن را میخرم.»
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم و به تو میدهم.»
🍃زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
🍂زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلاییرنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای!»
🍃وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
🍂وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!» بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمیفروشم.» هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری میخواهی، حاضرم بدهم.»
🍃بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم.» هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!»
بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو میدانی و میخواهی بخری، من به تو نمیفروشم!
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
👌 #تلنگر
💖 من و پدرم 💖
من اکنون ۴ سال دارم و میگم :
*پدرم بهترین است!*
When I was 4 Yrs Old :
My father is THE BEST
من اکنون ٦ سال دارم:
پدرم همه مردم را میشناسه!
When I was 6 Yrs Old :
My father seems to know everyone
ومن اکنون ۱۰ سال دارم:
پدرم عالی و بی نظیره!
ولی کمی بداخلاقه!
When I was 10 Yrs Old : My father is excellent but he is short tempered
و من اکنون ۱۲ سال دارم:
وقتی کوچک بودم، پدرم خیلی با من مهربان بود!
When I was 12 Yrs Old :
My father was nice when I was little
و من اکنون ۱۴ سال دارم:
پدرم کم کم داره نسبت به من بیشتر حساس میشه!
When I was 14 Yrs Old :
My father started being too sensitive
و من اکنون ١٦ سال دارم:
پدرم نمیتونه با نسل امروز و عصر حاضر سازگار بشه!
When I was 16 Yrs Old :
My father can't keep up with modern
و من اکنون ۱۸ سال دارم:
پدرم روز به روز داره سختگیرتر میشه!
When I was 18 Yrs Old :
My father is getting less tolerant as the days pass by
و من اکنون ۲۰ سال دارم:
دیگه تحمل رفتار پدرم را ندارم و رفتارش قابل بخشش نیست
تعجب میکنم مادرم چگونه تو این مدت تونسته او را تحمل کنه!
When I was 20 Yrs Old :
It is too hard to forgive my father, how could my Mum stand him all these years
و من اکنون ۲۵ سال دارم:
هر کاری میکنم پدرم به من گیر میده!
When I was 25 Yrs Old :
My father seems to be objecting to everything I do
و من اکنون ۳۰ سال دارم:
من با پدرم به سختی میتونم به تفاهم برسم،
تعجب میکنم! یعنی پدربزرگم هم از دست پدرم وقتی که جوان بود اینقدر سختی میکشید؟
When I was 30 Yrs Old:
It's very difficult to be in agreement with my father, I wonder if my Grandfather was troubled by my father when he was a youth
و من اکنون ۴۰ سال دارم:
پدرم مرا در زندگی، با شرایط و قوانین زیادی تربیت کرده است و من هم باید با فرزندانم همان روش را بکار بگیرم
When I was 40 Yrs Old: My father brough up with a lot of discipline, I must do the same
و من اکنون ۴۵ سال دارم:
من حیران موندم، چگونه پدرم تونسته همه مارا تربیت و بزرگ کنه؟
When I was 45 Yrs Old:
I am puzzled, how did my father manage to raise all of us
و من اکنون ۵۰ سال دارم:
کنترل کردن بچه هام خیلی مشکله!!
حالا میدونم پدرم برای تربیت و نگهداری ما چقدر رنج و مشقت متحمل شده است.
When I was 50 Yrs Old :
It's rather difficult to control my kids, how much did my father suffer for the sake of upbringing and protecting us
و من اکنون ۵۵ سال دارم:
پدرم خیلی دوراندیش و آینده نگر بود
و برای خوشبختی ما خیلی برنامه ها برای خیلی چیزها داشته،
او واقعا بی نظیر و مهربان بود.
When I was 55 Yrs Old:
My father was far looking and had wide plans for us, he was gentle and outstanding.
و من اکنون ٦٠سال دارم:
پدرم بهترین هست.
When I became 60 Yrs Old:
My father is
THE BEST
این چرخش کامل ۵۶ سال طول کشیده تا دوباره به نقطه شروع آن، (سن ۴ سالگی)، برسد:
"پدرم بهترین بود"
Note that it took 56 Yrs to complete the cycle and return to the starting point 'My father is THE BEST '
تا دیرنشده و فرصتی هست به پدران و مادران خود نیکی کنیم و از پرودگار عاجزانه بخواهیم تا فرزندان ما، بهتر از آنچه ما با والدین خود رفتار میکردیم، با ما رفتار کنند.
Let's be good to our parents before it's too late and pray to Allah that our own children will treat us better than the way we treated our parents
پیامی از مردی که همه این مراحل را تجربه و زندگی کرده است و آن را در چند جمله خلاصه کرده که عبرتی برای دیگران باشد.
A message from a man who lived all these stages, and he summarized the story briefly
👌 تا وقتی از نعمت حضور پدرو مادر بهرهمند هستید قدرشان را بدانید قبل از اینکه از فقدانشان محزون گردید....
🌹 پنجشنبه است ...
برای شادی روح همه پدران و مادران آسمانی که یادشان و مهرشان در دلمان جاودانه هست بخوانیم فاتحه و صلوات🌹
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
💎ماهیِ نظر کرده
بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهنسالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفرهیی پدید آمده بود که چون باران فرو میبارید از آب انباشته میشد.
باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی میکرد و ماهیِ زنده یا نمکسود از شهری به شهری میبرد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایهی آن بنشست و چون حفرهی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسهی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفرهی درخت افکند و به راه خویش رفت.
مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. تا آنکه ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت، و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم!
آنگاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.
✍️: چوانگ چه نوئو
مترجم: احمد شاملو
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#آخرین_عروس🌸
#قسمت_هجدهم
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر كشور در پايتخت جمع بشوند. پيش بينى مى شود كه تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.
سيصد نفر از روحانيّون كليسا هم دعوت شده اند تا در اين مراسم حضور داشته باشند.
قصر بزرگ و زيبايى براى اين مراسم در نظر گرفته شده است.
قيصر مى خواهد براى ملكه آينده روم جشن بزرگى بگيرد، جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد.
مليكا هيچ چاره اى ندارد، بايد به اين عروسى رضايت بدهد.
اكنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه اى مى رقصند و گروهى هم مى نوازند، همه مهمانان آمده اند و قيصر بر روى تخت خود نشسته است.
درِ قصر باز مى شود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مى كنند وارد مى شود.
او به سوى قيصر مى آيد، خم مى شود و دست
قيصر را مى بوسد و به سوى تخت دامادى مى رود تا بر روى آن بنشيند.
همه كف مى زنند و سوت مى كشند، داماد افتخار مى كند كه امشب زيباترين دختر روم، همسر او مى شود.
او مى خواهد بر روى تخت بنشيند كه ناگهان همه چيز مى لرزد!
زلزله اى سهمگين، همه را به وحشت مى اندازد. آن قدر سريع كه فرصت فرار يا ماندن را به هيچ كس نمى دهد.
همه چيز در يك لحظه اتفاق مى افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است!
#ادامه_دارد
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨