چقدر خوبه با به اشتراک گذاشتن تجربه هامون بتونیم گرهی از عزیزی وا کنیم
🌺🌺🌺😍
دوست عزیزی دارم به نام فاطمه ❤️
فاطمه جون یک دختر نازی داره به نام زهرا که همسن و ساله دخترمه 😊
خدا هر دو رو حفظ کنه
فاطمه یک هنر عالی داره قرار گذاشتیم که بیاد به من آموزش بده
یک روز که بعد از مدتها قرار گذاشت تشریف بیاره
گفتم لطفا زهرا رو با خودت بیار چون هلنا دلش تنگ شده ❤️
همدیگر رو ببینند و دوستان باهم ساعتی خوش باشند😍
فاطمه گفت حالش اصلا خوب نیست 😔
سه روزه توی بیمارستان نیم به خاطر دخترم و مادرم و آقام و ...
یکی سرم وصل میکنن بهش تموم میشه
دیگری رو بستری و...
همه چی بهم ریخته 😱😡
خلاصه اعصاب داغون و نگران
هیچ کدوم حالشون بهتر نمیشه که نمیشه
این وسط من موندم با چند نفر مریض رو دستم 😳😱
واقعا هم خیلی سخته که مریض داشته باشی همه تقریبا علایم مشابه 🤮🤧
تهوع و اسهال و استفراغ و ...
بدتر ازون وقتیه که این همه علم و پیشرفت و امکانات 😎 تخصص و فوق تخصص 🧐
همه ناتوان همه دست شون بسته 😔
راست میگه خیلی سخته منم این حس واماندگی و درماندگی رو تجربه کردم 🙇♀
سلامتی ناحیه 🤴👸 روسرمون ولی خودمون نمیبینم
دیگران وقتی خدای نکرده تاج شون دچار مشکل میشه روسر ما میبینن 🧝♀
خلاصه فاطمه خانم و زهرا خانم آمدن
جاتون خیلی خالی به همه مون کلی خوش گذشت 💃💃🌹🌹
خصوصا وقتی که نشستم و شرح حال زهرا جون گرفتم
و علائم رو بررسی کردم و پازل چیدم
زهرا میگفت : خاله غذا از گلوم نمیره پایین انکار یک چیزی جلوش رو گرفته
انگار
تا خونه شما سه مرتبه 🤮
تکنیک لقمه رد کردن یا لقمه گیری یا گرفتن رگ معده رو براش زدم
حالش خوب شو و عالی 😇😇💃💃
فاطمه اصلا باورش نمیشد 😳😊
مرتب میپرسید زهرا حالت خوبه مامان ؟
: خوبم عالیم به خدا مامان 😍😂😊
باز من پرسید یعنی نگران نباشم🤔