مُهمَل
با خنده گفتم این آخرین عکسیِ که میگیرم
چشاشو برام نازک کرد گفت مگه چیزی دیگم میتونستم بگم؟
با خنده رومو برگردوندمو گفتم
معلومه که نه.
خیلی خسته بود ولی بخاطر من چیزی نمیگفت تا عکسمو بگیرم،
اومد کنارم وایساد به خیابونا زل میزد
گفتم به چی اینقدر زل زدی؟
گفت به خیابونا
بهش گفتم مشتی منو گرفتی؟اینو که میدونم
خندید گفت نه بابا مگه میشه ایسگاتو گرفت؟
گفتم خب پس چی؟
زل زده بود به خیابونا گفت: یادمه بار اولی که همو دیدیم و از خیابون رد میشدیم
هرطرفی که ماشین میومد میرفت و منو یجوریایی کنارش قایم میکرد!
ی روز که بحثمون شد بهش گفتمتو اصن دوسم نداری..
فقط به فکر خودتی!
گفت یادته میخواستیم از خیابون رد شیم؟
من فقط برای عزیزترینام اینکارو میکنم..
تو از جونم عزیزتری
من دوستت ندارم آخه؟
چشاش اشکی شد و نگام کرد و گفت: خیلی عزیزه این توجه ها نه؟
چشامو به ماه دوختم گفتم خیلی عزیزِ مراقبش باش:)
*این عکسم وقتی تو مشهد بودیم رفیقم گرفته بود، وخب خیلی دوسش دارم.
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم :)
خب حواسم هست دیروز براتون شعر نذاشتم ولی ی شعر خیلی قشنگی از سعدی دارم که میگه :