eitaa logo
★♥♥★ رِّوِّیِّاِّیِّ دِّختِّرِّاِّنِّهِّ مِّذِّهِّبِّیِّ ★♥♥★
720 دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2.8هزار فایل
https://eitaa.com/joinchat/3878289551Ca46974c86a شرایط و همسایه ها https://eitaa.com/joinchat/3535863975C74cefb0055 اینم لینک چالش کانال کپی فقط روزی3پست جهت تبادل به ایدی زیر پیام بدین @MARZIEHAM همه میتونن بیان توکانال ولی اقایون لطفا به پیوی پیام ندن
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ . . . 🕊قسمت ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭 یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد... دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و... مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر.. محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت. گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔 "برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر برادر شهیدم باشم..😞 چون مزار برادرم است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم 🌷 وای امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭 یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔 سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭 محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢 _یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏 بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم.. وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت داده😭😍 ادامه دارد...
✍️ . ‌. . 🕊قسمت زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به است😢😰 داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد _ چی شد؟ محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه _ محسن..؟😢 محسن: جانم _ بری چی میشه؟😢 محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم _ باید بهم قول بدی برگردی☹️ محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت وفقط روز تا اعزام مونده بود.. من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود _ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰 محسن: _لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊 تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲 به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم _خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دو روز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔 ادامه دارد...
✍️ . . . 🕊قسمت ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. محسن بود از ناحیه اعزامی بهش اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن. تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭 محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁 _میل ندارم میارم تو بخور😞 محسن:منم نمیخورم پس😒 به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞 شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم. فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم عطیه تا من رو دید گفت _چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢 _محسن داره میره سوریه😔 عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕 بالاخره روز اعزام رسید... همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم، خانواده خودم هم بودن بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن... محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉 محسن رفت و های من شروع شد.. با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰 باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد. قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇 رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید 🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن.. تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود کتاب رو برداشتم ورق زدم بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود یکی رو باز کردم.. ادامه دارد...
✍️ . . . 🕊قسمت اتل متل یه مادر چشاش به در خشکیده فرزند دلبندشو چندسال که ندیده😔 فرزند خوب و رعناش رشید بود و جوون بود بین جوونای شهر یه روزی قهرمون بود یه روزی فرزند نازش اومد نشست کنارش تموم حرفاشو زد با چشمای قشنگش😍 میخواست بره بجنگه با دشمنای ایران با دشمنای قرآن دشمن دین و قرآن جوون بود و قهرمون می خواست که پهلون شه عاشورایی بمیره💔 تو جبهه غرق خون شه اون مادر مهربون راضی شد و غصه خورد😔😊 یاد فراق فرزند قلب اونو میفشرد💔 آورد برا بدرقه قرآن و یه کاسه آب اما دل اون مادر سوختش و گردید کباب😔 یه روز یه ماه نه چندسال عزیز اون نیومد جوون خوب و نازش حالا دیگه انگار که سرو و رعناش از ابتدا نبوده هر روز براش یه سال بود با غصه میکشید آه😔 میگفت میاد یه روزی فرزند خوبم از راه جمعه دلش میگرفت دعای ندبه میخوند صدای گریه، زاریش دل سنگ و می سوزوند😢😞 میگفت عزیز مادر بگو به من کجایی خیلی قشنگ میدونم الان پیش خدایی اون مادر منتظر یه سال که رفت به مکه گفت به خدا کو بچم مجنونه یا تو فکه رفت تو بقیع و داد زد بچه من سرباز فرزندتون بوده یا نبوده؟؟ اسیره یا شهیده جوونه یا پیر شده بچم و سالم میخوام اومدنش دیر شده صبرم دیگه تمومه بسه برام جدایی😭 بچم و سالم میخوام عزیزکم کجایی؟ وقتی برگشت ایران وقتی به خونه رسید از پسر عزیزش خبرهایی رو شنید فرزند خوب و رعناش دیگه به خونه اومد سالم و دست نخورده از زیر خاک در اومد وقتی شعر تموم شد دیدم اشکام روی صورتم نشسته😭 همین موقع صدای زنگ در خونه بلند شد... ادامه دارد...
✍️ . . ‌. 🕊قسمت درب رو برای بهار باز کردم. تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم رو بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه😅🙈 بالاخره بهار پشت در نمایان شد. مشکوکانه به صورتم نگاه کرد🤔 وگفت: گریه کردی؟ از ترسم سریع خودم رو لو دادم و گفتم : بخدا برای محسن نبود این کتاب خوندم ( اشاره کردم به کتاب شعر محسن) بهار : عه کتاب اتل متل عشق خون من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش رو خوندی؟ _مادر 😢 بهار: میدونستی این شعر و خیلی از شعرهای این کتاب از روی واقعیته؟ _نه یعنی چی؟😢 بهار وایسا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن بهار: باشه، شام چی گذاشتی؟ _سالاد ماکارانی😁 بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟😰 تو کانال های مجازی که هر روز یه چیزی میگن.. بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار رو پیگیری کنی تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن _بهار بیا شام خب حالا تعریف کن بهار: ببین یه شهید بوده هیچ اثری ازش پیدا نمیشه تا مامانش میره مکه تو کعبه میگه بچم باید صحیح و سالم برگرده وقتی بر میگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح و سالم برمیگرده ایران وقتی تو رفتی وسایل شام رو بیاری کتاب رو نگاه کردم دیدم بیشتر شعرهایی که از روی حقیقت نوشته شده رو علامت زده اون شب با بهار یه عالمه حرف زدیم بالاخره اول مهر شد و من و عطیه راهی مدرسه شدیم. خبر شگفت آوری شنیدیم ششم مهر 🌷 در تهران هست قرار شده همه خانمها با هم بریم.. ادامه دارد...
✍️ . . . 🕊قسمت روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد. بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟ _ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم☹️ بهار: ان شاءالله داری میمیری😁 تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم😯 زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن. اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود😣 بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر😬😒 وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی؟ مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی😍😊 متعجب و شرم زده بودم از حرفا🙈 تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد☺️😊 دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون. ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد😅😌😍 ادامه دارد...
✍️ . . . 🕊قسمت 🍀راوی عطیه 🍀 دوروز بود خونمون شبیه غمکده بود😔 هیچ حرفی بین من و محمد رد و بدل نشده حتی در حد سلام.. میدونستم تقصیر خودمه محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت بودن سخت تر از بقیه پاسدارهاست منم با عشق گفتم❤️ اما الان نمیدونم چرا کم آوردم دو روز محمد اومد خونه گفت باید بره .. قاطی کردم داد وبیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم😔☹️ محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبینم واقعا باید صبور باشم. تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود _ الو سلام خوبی؟ بهار: سلام عطیه خانوم مرسی، یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما. _ نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش (چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخواد حالا امروز مامان بهار درست کرده و همه مون رو دعوت کرده) از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم : من دارم میرم دنبال خانم محسن تا با هم بریم خونه بهار محمد: عطیه بسه عزیزم😢🙏 دو روزه یک کلمه با من حرف نزدی😔 _ محمد میفهمی هربار که میری مأموریت با هر زنگ تلفن و در، میمیرم😔 میگم نکنه مجروح شد، نکنه شهید شد😰😭 محمد:خسته شدی؟ فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده باشه😊 _ خسته نشدم من عاشقتم😍 فقط قول بده بازم سالم برگردی محمد: روی چشم😊☺️ خم شد گوشه چادرم رو بوسید🙈 محسن: برو به سلامت خانم گلم _زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم زینب: سلام خوبی؟ محمد آقا رفت مرز؟ _نه شب میره☹️ زینب: به سلامتی از صبح اونقدر دلشوره دارم حالت تهوع، سرگیجه😣 _ان شاءالله خیره دینگ دینگ بهی درو باز کن ماییم😁 بهار: زینب بی تربیت بهی چیه بدو بیا بالا جوجه نازم همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس ام اس گوشیم روشن خاموش میشه همسرم "" " عطیه جان برنامه امشب کنسل شده افتاد برا چند روز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن "" " جواب دادم چیزی شده محمد؟ محمد" "" آره، محسن ومهدی مجروح شدن، تو سروصدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هر دوشون خواهر و خانوم مهدی هم اونجان؟ "" " _ یا امام حسین😱😰 جان عطیه مجروح شدن؟ محمد:" "" اره بخدا الان تو اتاق عملن"" " به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهات کار مهمی داره... ادامه دارد...
✍️ . ‌. . 🕊قسمت 🍀راوے بهار🍀 وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی مجبور شدم وانمود کنم خوبم😊 گووشیم زنگ خورد. اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد _ بچه ها من برم دوغ بیارم رفتم تو آشپزخانه در رو بستم _ الو سلام آقای علوی خوب هستید؟ عطیه گفت چی شده ولی توضیح نداد حال و چطوره؟😰 سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره دو سه تا خورده به پشت هم به خورده عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان لطفا شما بهشون بگید. اینا الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده به هوش میان ان شاءالله🙏 فقط تو رو خدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال به ایران خیلی نگران حال خانمش بوده😔 _ باشه نگران نباشید فعلا یاعلی محمد : یاعلی گوشی رو که قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم: عطیه جان بیا این پارچ های آب رو ببر تا وارد اتاق شدم دیدم مهدیه میگه : عطیه چیه گرفته ای؟😄 زینب: خخخخخ محمد میخواد بره مرز برا همونه😁 مهدیه: اوخی راستی زینب الان چند ماهته؟ زینب: دو ماه میزان با رفتن محسن ده روز دگ میاد☺️ با گوشیم به همه به جز مهدیه، عاطفه و زینب اس دادم چی شده و گفتم یه چیزی بهونه کنید و برید.. محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخوایم بریم بهشت زهرا زینب: منم میام خیلی 😢 _ تو بمون با عاطفه، عطیه و مهدیه میریم پیش (دهقان امیری) زینب: باشه سوار ماشین شدیم زینب: عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط به خاطر یه اعزامه؟ _ زینب گاهی واقعا میترسم😔 زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن، حرف بشنون تا بقیه تو امنیت باشن.. قبل از شهادت حسین خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار، محرابی پناه، بابایی زاده و... صبور شدم بالاخره رسیدیم چیذر _ عطیه شما برو آب بیار عطیه: چشم _ بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف و عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون یه فرصت عمل به حرفاتون داده مهدیه: بهار تو رو خدا داداشم شهید شده؟ نگاهم افتاد به زینب آروم بود و فقط اشکاش میریخت😔 _ نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه و مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه عاطفه: یا حضرت زینب😱 مهدیه:☹️ _ زینب دخترم یه چیزی بگو زینب: بریم بیماریستان..😔 ادامه دارد...
✍️ . . . 🕊قسمت 🍀راوے زینب🍀 وقتی رسیدیم بیمارستان محمد آقا اومد سمتمون محمد : همین الان هر دوشون رو از اتاق عمل درآوردن، بردنشون ریکاوری. 12 ساعت بعد اول آقا مهدی به هوش اومد یه ساعت بعد محسن به هوش اومد تا چشماش باز کرد رفتم پیشش _ سلام عزیز دلم محسن : سلام خانمم خوبید؟ _محسن تو چرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟😭😰 محسن : آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری😁😉 با دست زدم پشت دستش گفتم : عه محسن باید به روم بیاری؟🙈 محسن : فنقل بابا چند وقتشه؟😍 _ تقریبا دوماه محسن تو رو خدا خوبی؟😰 محسن: آره عزیزم پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه _ چشم بعد از بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم: زود خوب شو عزیز دلم😊❤️ تا اومدم بیرون دیدم عاطفه و مهدیه از اتاق آقا مهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود _ آقا مهدی خوب بود؟ مهدیه : زینب داداشم چندتا تیر خورده بود؟😭 بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیز دلم خدارو شکر کن سالمه بهار : محسن خوب بود؟ _ اره خداروشکر محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن الحمدالله دیگه ماه های بعد بارداریم اروم بودم... ادامه دارد...