eitaa logo
🕋💫ظهور نزدیک است💫🕋
2.6هزار دنبال‌کننده
52.5هزار عکس
57.2هزار ویدیو
350 فایل
🔥فتنه‌ها را باید با روشـــنـــگری خاموش كرد. 💎 هرجا روشنگری باشد، فتنه‌انگیز دستش كوتاه می‌شود. ❤باخامنه ای کسی نگردد گمراه 🌙اودرشب فتنه میدرخشدچون ماه ارتباط با ادمین: @yazdanp_m @mahdyyonfatematazzahra @mahdyyon313
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چشم‌و‌دل‌سیرهای هرزه ▪️نماینده چشم‌ودل‌سیر پارلمان استرالیا یه جوری به این خانم نماینده آزار جنسی رسونده که بدبخت اشکش دراومده و می‌گه اینجا جای مناسبی برای زنان نیست. ▪️چقدر متمدن و فرهیخته هستن! ▪️مرده رو از حزب اخراج کردن. نخست‌وزیر هم اومد از افکار عمومی عذرخواهی کرد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
رئیسی۱.۶ میلیارد دلار دیگر از بدهی های روحانی را تسویه کرد. ⭕️ میدانید اگر این پول خرج مردم میشد چقدر از مشکلات را حل میکرد؟ ⭕️ رئیسی رئیس جمهور دو کشور است؛ یکی کشورِ بدهی های روحانی و دیگری مملکت ایران! یکی از دلایلی که اثر کارهای خوب دولت سر سفره‌های مردم نمیاد، همین جبران گندکاری‌های دولت قبله | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای مناظره استاد قرائتی با مولوی عبدالحمید در سیستان و بلوچستان؛ وقتی که عبدالحمید توان پاسخی سوال حاج آقا قرائتی را ندارد و بین علمای اهل سنت ساکت میماند! ! 🆔 @Violet_Key
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها شب زیارتی هم به یاد این هنرمند واقعی باشیم هم حس و حال اربعین رو تمرین کنیم.... ! 🆔 @Violet_Key
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ از کشفیات جدید و روز دنیا توسط طالبان! حذف درهای خودرو پلیس برای گرفتن زودتر دزدها! ! 🆔 @Violet_Key
🔴تاریخ معاصر جایگاه زن غربی در یک تصویر از نگاه حقیرانه اندیشمندان غربی به زن تا تحمیل حقارت های نظام سرمایه داری به زن ترجمه دو عبارت انگلیسی ❗️زن کالا نیست ❗️در کشور من تجاوز به زن راحت تر از کار پیدا کردن است ! 🆔 @Violet_Key
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥حضور فراجا در زاهدان برای جلوگیری از هرگونه خراب کاری توسط ارازل و اوباش عبدالحمید بعد از نماز جمعه ! 🆔 @Violet_Key
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گول تبلیغاتو نخورید😂 شیطان هم همینجوری تبلیغاتی داره برای محصولاتش و آخر کار وقتی زمان حساب و کتاب می‌رسه و آدمها به خدا میگن تقصیر شیطون بود که گول خوردیم😭😞 خود شیطان میگه من فقط تبلیغات کردم شما مشتری شدید🤦‍♂ ! 🆔 @Violet_Key
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️برای هر سیاستی که مصلحت نظام اسلامی باشد در خدمت هستیم. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت شهادت سردار دلها ۱:۲۰😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوب است همه این مطالب را بخوانیم زیباست👇👇
قسمت اول: شرکت در مراسم ختم! مرد خوبی بود اهل مسجد و نماز جماعت در اول وقت بود حتی صبح ها هر سال روز تاسوعا نذری می دادند اهل حلال و حرام بود بسیار در پاکیزگی و نظافت خانه و خودرویش حساس بود همه چیزش برق می زد سرطان گرفت به رحمت خدا رفت به مراسم ختمش رفتم چیزهای عجیبی دیدم که با شما در میان می گذارم نه شما من را می شناسید و نه او را پس براحتی سرگذشت آنچه گذشت در مراسم ختم را با شما در میان می گذارم بدون هیچ کم یا زیادی وارد مسجد شدم و به سمت زیرزمین مسجد یعنی سالن اجتماعات رفتم، وارد راه پله شدم صدای فلوت توجه من را بخود جلب کرد. کمی جلوتر چندنفر با کت و شلوار و کراوات ایستاده بودند وارد شدم و صحنه عجیبی دیدم سالنی بزرگ با بیش از ۳۰۰ صندلی و یک سن بزرگ و مجلل دو نفر روی سن ایستاده بودند یکی می خواند و دیگری می نواخت داخل سالن حدود ۱۰۰ مرد و بیش از ۱۰۰ زن نشسته بودند. آقایان جلو و خانم ها عقب شاید بیشتر از یک سوم خانم ها بدون حجاب بودند.لباس های مشکی و موهای بلوند براشینگ و کراتینه شده!! چند نفری از خانم ها با همان سر و شکل لابلای آقایان می لولیدند. نشستم و قرآن تک حزبی که در دستم بود را باز کردم و شروع به قرائت نمودم. صدای فلوت آنقدر زیاد بود که توجهم از قرائت چند بار دچار خدشه شد. ناگهان کسی من را صدا کرد به نام کوچک و بسیار مضطرب! ابتدا توجه نکردم و گمان نمودن تشابه اسمی است. اینجا کسی من را نمی شناسد. او هم که چند سال پیش همسایه من بود و تمام. دوباره فردی از روی سن من را صدا زد! دقت کردم. تصویر داخل استند روی سن که تصویر متوفی بود، صدا از آنجا بود. دوباره صدا زدن تکرار شد و من دقت کردم لب ها و دهان تصویر متوفی روی استند تکان می خورد و صدا می زند. چشم هایم را بستم، سه بار بسم الله الرحمن الرحیم را تکرار کردم و کمی عرق سرد روی پیشانی ام نشست و دوباره چشمانم را باز کردم و همان صحنه را دیدم. نه اهل مکاشفه بودم و نه چشم برزخی داشتم اما این اتفاق واقعی بود و در حال افتادن بود. به اطراف نگاه کردم، دو نفر با فاصله دو صندلی سمت راست من نشسته بودند و مشغول لمس گوشی خود بودند. سمت راستم یک راهرو بود و آن طرف تر هم ادامه صندلی ها و چند نفر در حال صحبت بودند. این بار صدا نزدیک تر آمد و گفت برادر چرا جواب نمی دهی؟ در دل گفتم اگر سخنی بگویم اطرافیان نسبت به من دچار اشتباه خواهند شد. بلند شدم و به سمت درب خروج رفتم. ناگهان همسر متوفی را دیدم که خانمی حدود ۶۰ ساله بود. یک پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود با موهای رنگ کرده مجعد و شانه نزده. کنارش دخترش ایستاده بود. حدود ۳۰ ساله با یک پیراهن بلند مشکی و بدون روسری با یک هدبند مشکی! من در مسیری بودم که باید برای خروج از سالن از مقابل ایشان رد می شدم. خودم را در صف دیدم که بستگان یا آشنایان به ترتیب تسلیت می گفتند. اکثر آقایان با همسر متوفی دست می دادند و دختر متاهل و سی ساله اش را بغل می کردند! من زمانی که رسیدم دیدم پشت سر همسر متوفی، خود متوفی ایستاده با چهره بسیار لاغر، چروکیده، نگران، تعرق کرده، رنگ پریده و لباس‌های بسیار خاکی و کپک زده. خشک شدم. همسر متوفی من را شناخت و به خیال اینکه من از دیدن او دچار نارحتی و غم شدم بلند گریه کرد. گفت چقدر با شما مانوس بود، چرا در این مدت به او سر نزدید؟ شما را برادر خودش می دانست. گفتم ایشان تکرار نخواهد شد و من متاسفم که دیر مطلع شدم، حتی دو هفته پیش چند بار تماس گرفتم ولی هر دو تلفن او خاموش بود. گفت بله در کما بود و تلفن هایش در منزل جا مانده بود. دختر متوفی با دیدن من کمی خجالت کشیده بود و هدبندش را جلو می کشید. انگار فقط من نامحرم بودم! نگاه کردم دیدم متوفی نیست و سریع خداحافظی کردم و به سمت درب خروج رفتم. پسر و داماد او ایستاده بودند، اصرار کردند برگردم به سالن و ناهار آنجا باشم. گفتم عجله دارم و جدا شدم. پله ها را بالا می رفتم که غم عجیبی تمام وجود من را فرا گرفت. صداهای ملتمس گونه او در گوشم بود و آن چهره مضطرب و چیزی که تاکنون و در تمام عمرم ندیده بودم. تصمیم گرفتم برگردم شاید دوباره او را ببینم و سخنی بگویم. به یاد آوردم چقدر می توانم از سکرات موت و برزخ و شب اول قبر از او سوال بپرسم. به واضح یقین داشتم اراجیفی که عده ای در برنامه های سخیفی چون زندگی پس از زندگی به اسم مرگ می گویند تخیلات و اوهام است. می خواستم برگردم ولی من که با اصرار خداحافظی کرده بودم؟ سوار خودرو شدم. تمام مسیر صدا در گوشم بود و در حال مرور و تحلیل آنچه اتفاق افتاده بود، بودم. تاکنون اموات را فقط در خواب دیده بودم. ادامه دارد.... ┏━━━━ °•🚩•°━━━┓ @patak96   ┗━━ °•🚩•°━━━━━┛
قسمت دوم: رؤیای صادقه! شب با فکر و خیال های عجیب و غریب به خواب رفتم. موضوع را به احدی نگفتم. از این بیم داشتم که با گفتن و فاش شدن موضوع، قطع ارتباط قطعی شود. از طرفی ممکن بود متهم به ادعاهای کاذب برای جلب توجه یا توهم شوم. شب بخواب رفتم. امیدوار بودم در خواب متوفی را ببینم و حرف ناتمامش را با من تمام کند. متوفایی که در عالم بیداری توانسته بود خود را به من نشان دهد، خب توقع این بود که قطعا در خواب نیز خود را به من نشان دهد. اما هیچ خوابی از او ندیدم! روز جمعه به دنبال کار خود رفتم. عصر در حال برگشت به منزل راه خود را به سمت خانه متوفی کج کردم. خودرو را پارک نمودم حدود ۱۰۰ قدم پیاده به سمت منزل قدیم خود رفتم. از همان اول کوچه پلاکاردها نصب شده بود. به جلوی در رسیدم. نیمی از ساختمان با پلاکاردها و بنرها، سیاه پوش شده بود. داخل پارکینگ ده ها تاج گل به دیوار تکیه داده شده بود. به گل و گیاه انبوهی که در کوچه و داخل راهرو و... متوفی کاشته بود و مانند جانش از آنها مراقبت می کرد، خیره شده بودم. آنها هنوز جان داشتند ولی او دیگر جان نداشت! هنوز فراموش نکرده بودم که برای جان گرفتن درخت چنار داخل کوچه، از لرستان سفارش کود داده بود. خواستم زنگ بزنم و به داخل بروم و مجدداً تسلیت بگویم اما بخاطر وضعیت جدید همسر و دختر متوفی، پشیمان شدم. یک صلوات و یک حمد و یک توحیه نثار روحش کردم و به سمت خودرو که ابتدای کوچه پارک کرده بودم برگشتم. به محض اینکه برگشتم دیدم کسی از داخل پارکینگ من را به اسم صدا زد. گمان کردم پسر یا داماد متوفی باشند اما آنها نبودند بلکه خود متوفی بود. این بار تلاش کردم به خودم مسلط باشم اما بی اختیار زمانی که ظاهر و هیبت او را دیدم تمام بدنم فروریخت و اصطلاحاً خالی شد. متوفی با چهره ای بسیار خاک گرفته و سفید شده، سر بریده همسرش در دستش بود از گلوی همسرش خون بر زمین می ریخت! من بیرون خانه در کوچه بودم، و از شیشه درب پارکینگ این صحنه و وضعیت را می دیدم. گفتم: "این چه اتفاقی است که برای من می افتد؟ آیا تو جن هستی و ذهن من را تسخیر کرده ای؟ آیا تو روح [...] هستی؟" همزمان ضمن تکرار بسم الله الرحمن الرحیم، مدام و ناخودآگاه ذکر یا حی یا قیوم را زمزمه می کردم. متوفی چند قدم به جلو آمد و من چند قدم به عقب رفتم. او کاملا به پشت شیشه درب پارکینگ رسیده بود. من نیز وسط کوچه ایستاده بودم. هوا گرگ و میش بود. ناگهان دیدم تمام بدن متوفی سیاه پوش شد، صورتش از خاک آلودگی خارج شد و کمی هم نورانی شد. او به من جملاتی اینچنین گفت که احساس می کنم برخی صداها را شنیدم و برخی را لب خوانی کردم: "به ما سر بزن... بیاور برای ما... فراموش نکن... اسیر شده ایم... آقا به داد به ما برسید... می خواهم به مسجد بروم نمی توانم... همه آب ها شور است... چگونه می توانید اینها را ببنید ولی به روی خودتان نیاورید؟ برو اینها را به [...] (نام همسرش را گفت) نشان بده" گفتم یک نشانه بده تا حرفهایم را باور کند، گفتم به خوابم بیا و کامل توضیح بده، گفتم الان در چه وضعیتی هستی؟ گفتم آیا در لحظه مرگ حضرت امام علی ع را دیدی؟ چندین سوال زنجیر وار پرسیدم و موقع سوال او روی زمین خوابید و مانند یک نوزاد خود را جمع کرد و گویی بسیار سردش شده شروع به لرزیدن کرد. هوا کم کم تاریک می شد. من او را می دیدم و او هیچ پاسخی نمی داد و مدام کوچک می شد و آنقدر کوچک و سیاه شد که دیگر در تاریکی پارکینگ نمی توانستم او را تشخیص دهم. ناگهان وحشت و خوفی عجیب بر من مسلط شد و ناچار شدم تا خودرو بدوم. شب هیچ نتوانستم بخورم یا بنوشم. به اهل و عیال گفتم دچار مسمومیت و تب شده ام. به این بهانه بسیار زود به خواب رفتم تا ناچار نباشم با کسی گفتگو کنم. جمعه شب خواب متوفی را دیدم. کنار من روی صندلی سالن ختم نشسته بود و من در خواب فراموش کرده بودم که او فوت کرده است. گفت برادر ما بیچاره شدیم پدر ما را درآورند. گفتم کی؟ گفت این زن و بچه. گفتم من چه کنم؟ گفت برو به فلانی (نام همسرش) بگو من را اذیت نکند. من برگشتم دیدم همسرش پشت سر ما با همان وضعیت بی حجاب نشسته و گریه می کند. گفتم چرا خودت به او نمی گویی؟ گفت من قهرم. گفتم چرا ایشون بی حجاب شده؟ قبلا روسری به سر می کرد؟ تا این را گفتم دیدم متوفی از روی صندلی بلند شد و به سمت همسرش رفت و با دست سر او را از بدن جدا کرد و نعره می کشید. صدای جیغ و فریاد بلند شد. ناگهان من دیدم نمی توانم تکان بخورم و حتی کلمه ای حرف بزنم. ادامه در پست بعدی 👇👇👇👇👇
ادامه از پست قبلی 👆👆👆👆👆 از خواب بیدار شدم. تا چند ثانیه شاید ۲۰ ثانیه همان حالت در من ادامه داشت، اراده هیچ حرکت یا تکلمی نداشتم. بعد که این حالت برطرف شد به یادآوردم همسایه قدیمی که در خوابم آمده، به رحمت خدا رفته است. در چند لحظه اتفاقات روز ختم و خواب را کنار هم چیدم و پازل های ذهنی ام تکمیل شد. اما من چگونه باید بروم و به یک خانم حدود ۶۰ ساله که چند روز است همسرش را از دست داده چیزی بگویم؟ چگونه به او بگویم همسرش بخاطر او معذب است؟ کدام عالِم است که این موضوع را باور و تحلیل کند؟ براستی چه باید کرد؟ آیا حجاب یک زن ۶۰ ساله آنقدر مهم است؟ آیا موضوع دیگری در کار است و من نمی دانم؟ همسایه قدیمی روز سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ به رحمت خدا رفته. مراسم ختم ۱۸ خرداد برگزار شد و ۱۹ خرداد خواب او را دیدم. فعلاً آنچه گذشت را نقل نمودم چراکه هیچ چیزی بی دلیل رخ نمی دهد. حتی اگر همه این موارد خواب و خیال و اوهام باشد، یک جایی این صحنه ها خلق و دیده شده است. حجت شرعی داشتم که نقل کنم. کسی من و متوفی را نمی شناسد و نخواهد شناخت. پس نه دکانی در کار است و نه آبرویی از کسی می رود. اما شاید برای برخی ولو یک نفر ذکر آنچه گذشت عبرت و هدایت باشد. ادامه دارد.... ┏━━━━ °•🚩•°━━━┓ @patak96   ┗━━ °•🚩•°━━━━━┛
قسمت سوم: مواجهه! شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ به دنبال کار و زندگی رفتم. تمام فکرم مشغول آنچه گذشت بود. خواب بود؟ رؤیا بود؟ مکاشفه بود یا ؟ در مجموع یک چیز برایم قطعی بود و آن این که روح متوفی از وضعیت زن و فرزندانش در عذاب است. اما چرا به این روح اجازه داده شد تا با من ارتباط برقرار کند؟ آیا همه ارواح مجاز می باشند تا بلافاصله پس از موت با ناسوت ارتباط برقرار کنند و پیامی را برسانند؟ در رابطه با افراد متعددی که می توانستم با آنها در این زمینه مشورت کنم فکر می کردم. ای دادِ بیداد، اکثر آنها در سالهای اخیر به رحمت خدا رفته یا شهید شده بودند. شروع به مرور کردم: مرحوم اوس مهدی ابوالحسنی شهید حاج حسن حسین زاده مرحوم آیت الله آقامرتضی تهرانی مرحوم آیت الله جندقی (میرفخرایی) مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ عبدالعلی مرحوم حاح میرزا ابوالفضل مرحوم حاج رضا سلطانی مرحوم رادمنش مرحوم معطر مرحوم آقاسید حسین افتاده مرحوم سید عبدالله فاطمی نیا و استاد حاج م.ز فقط از این جمع بعضا گمنام یا ناشناس یک نفر باقی مانده بود. او هم در سفر اخیر اربعین بخاطر شدت گرما و خستگی راه، دچار سکته مغزی شده بود و روی تخت در منزل زمینگیر بود. پس باید چه می کردم؟ ناگهان در اوایل شب صدای مرحوم اوس مهدی ابوالحسنی در گوشم پیچید و گفت به سیدالکریم برو! سیدالکریم؟ آری قبله تهران و حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیهما السلام. چگونه بروم؟ قیام کردم، بعد از نماز به بهانه یک موضوع کاری از خانه بیرون زدم و به سمت شهرری روانه شدم. از بازار قدیم وارد حرم شدم. همواره دوست دارم به یاد بازار بین الحرمین کربلا که سالهاست تخریب شده، از این بازار وارد حرم شوم. حال و هوای کربلا دارد. وارد صحن شدم. سمت چپ شبستان مسجد جامع بود و سمت راست باغ توتی. بسیاری از اولیای خدا در باغ توتی دفن هستند. نگاه کردم که باید به کدام سمت برسم. دنبال نشانه بودم. چرا که من به خود نامده بودم... به حوض بزرگ وسط صحن نگاه کردم. دیدم مرحوم اوس مهدی ابوالحسنی در حال بستن شیرهای آب است. عرق چین سیاه همیشگی‌اش بر سر بود و کت بر دوش گویا وضو گرفته بود، و دانه دانه شیرهایی که مردم یا بچه ها بازگذاشته بودند یا چکه می کرد را می بست. چند روزی بود دیدن اموات در خواب و بیداری برایم غیرمنتظره نبود. جلوتر رفتم سلام کردم جواب داد گفتم کجا بروم گفت برو داخل شبستان همه آنجا هستند. جلوتر آمدم دیدم یک پیرمرد محاسن سپید است اما مرحوم اوس مهدی نیست. گفتم بزرگوار ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. گفت خواهش می کنم و به ادامه کارش مشغول شد. در هر صورت به من گفته شده بود باید وارد شبستان می شدم. قبل از کرونا این شبستان محل وصل حلقه یاران و عشاق الحسین در شب های جمعه بود. جایی که ده ها سال حاج منصور ارضی سلمه الله شب های جمعه دعای کمیل را مناجات می نمود. آمدم وارد شوم در قفل و بسته بود. در زدم کسی در را باز نکرد. یکی از خدام با آن پالتوهای دراز جلو آمد و گفت اینجا بسته است بفرمایید آنجا و حرم حضرت امام زاده طاهر را نشان داد. وارد حرم های اهل بیت علیهم السلام و امامزادگان بلندمرتبه شدم زیارتی نمودم چند رکعتی نماز و دیدم خبری نیست و به منزل بازگشتم ادامه دارد.... ┏━━━━ °•🚩•°━━━┓ @patak96   ┗━━ °•🚩•°━━━━━┛
قسمت چهارم: بزم خوبان! زمانی که به منزل رسیدم؛ تنها چند دقیقه ای تا اذان باقی مانده بود. نماز را خواندم و تعمداً و به این امید که زود بخوابم و خواب ببینم به بستر رفتم‌‌. اما آنقدر خسته بودم که حتی صدای هشدار تلفن همراه در ساعت ۸ بامداد یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ را نیز نشنیدم. آن روز با همه اتفاقاتش گذشت. باز هم شب و باز هم امید خواب دیدن! در طول زندگی ام هیچ گاه اینقدر وابسته به خواب یعنی رؤیا نبودم. از طرفی بر این امر مشرف بودم که رؤیا همانطور که می تواند صادقه باشد، می تواند کاذبه هم باشد. مثلا یکی از تکنیک‌های پر کاربرد مدعیان دروغین و کاسبان عرفان، موضوع خواب و رؤیاست. احمدالحسن مدعی دروغین یمانی و پیروان کوردل او، با استفاده از برخی تصرفات و اجیر نمودن اجنه کافر یعنی اولاد و خاندان ابلیس، افراد بسیاری را به انحراف و انحطاط کشانده اند. چرا که فرد در خواب صداها و تصاویری مبنی بر حقانیت این فرد شیاد می بیند و ناخودآگاه در بیداری او را محق می داند‌. در حالی که نمی داند قربانی یک دسیسه کثیف شیطانی شده است. از طرفی برخی خوابها و رؤیاها، بخاطر تفکرات روز یا هرج و مرج ذهنی یا زمزمه های شیطانی است. خیلی باید مراقب می بودم که خواب و رویا را زمانی حجت بدانم که منطبق با شرع و عقل و قرآن و روایات باشد. اما بعد، آن شب به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم‌. وقتی از خواب بیدار شدم بلافاصله احساس کردم نیم بیشتری از خوابی که دیدم را فراموش کردم، سریع آنچه بر یاد داشتم را نوشتم  که از این قرار است: خود را در حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیهما السلام دیدم. مقابل مسجد جامع قدیم. دق الباب می کردم‌. فردی در را باز کرد که او را نمی شناختم. داخل شبستان بسیار روشن و پرنور بود. بوی خوبی می آمد. مانند زمانی که وارد میهمانی یا عروسی می شویم و بوی عطر و میوه و شیرینی و غذا ترکیب می شود. فرد دومی آمد و گفت کار شما چیست؟ گفتم سوال دارم. گفت به سمت منبر برو. رفتم. همه چیز مانند حالت طبیعی آن بود. فقط کنار دیوار پر بود از کیسه های بسیار بزرگ برنج و بنشن و حبوبات. گویی انبار شده بود‌. توجهم به سمت منبر جلب شد. عجب صحنه ای بود. آمدم طبق عادت همیشگی از جیبم گوشی تلفن همراه را در بیاورم و عکس و فیلم بگیرم. دیدم اصلا گوشی همراهم نیست. اما صحنه عجیب این بود. روی منبر آیت الله العظمی بهاءالدینی نشسته بود. سمت راست منبر آیت الله کشمیری نشسته بود. سمت چپ منبر مرحوم آیت الله آقاسیدعلی آقای قاضی نشسته بود. پشت منبر یک هودج بود. روی هودج شیخ رجبعلی خیاط نشسته بود. کنار او چهار نفر بودند. مرحوم میرزا ابوالفضل، مرحوم شیخ جعفر مجتهدی، مرحوم شیخ علی اکبر برهان و مرحوم بهلول گنابادی!! افراد دیگری نیز بودند که من آنها را نمی شناختم. یک نفر گفت سوالت را بپرس و برو. گفتم با دیدن این صحنه تمام سوالاتم را فراموش کردم. گفت فکر کن. گفتم‌ چرا در جمع شما، شهداء نیستند؟ مثلا حاج قاسم و ابراهیم هادی. آیت الله العظمی بهاءالدینی پاسخ داد: داداش جون شهدا که مثل ما گیر نیستن اونها آسانسور رو مستقیم رفتند بالا. حالا با این لحن خودمانی کم کم برخودم مسلط شدم و چند سوال پرسیدم که هر سوال را یکی از بزرگان جواب میداد و هزار افسوس که بیشتر سوالات و پاسخ‌ها را بعد از بیدار شدن از یاد برده ام. اما آنچه به یاد دارم این است که پرسیدم آنچه من دیدم روح همسایه متوفی بوده یا توهم شیطانی بوده است؟ یک فردی که او را نمی شناختم پاسخ داد هیچ کدام، این چیزی که تو دیدی ملکوت اعمال آنها بوده. چیزی که دیدی از جنس صورت باطنی اعمال بوده! در یک زمان دیدم هودج شیخ رجبعلی خیاط رحمت الله علیه به سمت آسمان می رود. از آیت الله العظمی بهاءالدینی پرسیدم آیا شیخ رجبعلی را تایید می کنید؟ پاسخ داد همه ما را خدا باید تایید کند و حضرت امیر جانم به قربان او بنویسد. کار ما دست اوست. دست او هم باز است. ولی این را بدان که این رجبعلی و سه نفری که زیر هودج او هستند از اوتاد روزگار خود بودند. این را بدان تا روز قیامت که فیلم کاملش را ببینی! در این هنگام مرحوم بهاءالدینی خنده ای بسیار شیرین کرد. گفتم می خواهم نزد شما بمانم. چقدر حال و هوای خوبی دارد اینجا. همه شما را دوست دارم. مرحوم آیت الله العظمی آسدعلی آقای قاضی جواب داد پسر جان باید بوی خاک بگیری، باید از جان بگذری، باید متاعت خریدار داشته باشد. برو و شهدا را غسل و کفن کن که تار نخ کفن آنها شهرتان را از عذاب نجات داده است. سپس مرحوم آیت الله العظمی بهاءالدینی با شوخ طبعی فرمود: داداشم همه لذت اینجا این هست که ما دور هم هستیم. دیر اومدی زود هم میخوای بری؟ گفتم شما رفیق فابریک امام خمینی بودی، پس امام کجاست؟ گفت آسد روح الله در مقام شهداست. با ما نمی پرد...
فردی دستم را محکم گرفت و گفت برو بیرون. گفتم به والله به میل خود نمی روم. محکم سیلی به گوشم زد و گفت زود برو بیرون. میرزا ابوالفضل از دور اشاره کرد برو برو برو... تا سرم را برگردانم که بروم بیرون، فردی سپید پوش از لابلای دیوار شبستان آمد بیرون گفت این نامه را به حاج منصور برسان. آمدم باز کنم دستم را گرفت و گفت برو بیرون تا دیر نشده. آمدم در صحن اصلی حرم. نامه را باز کردم و کاغذ سفید با خط های موازی آبی بود. پشت نامه هم همین بود. تعجب کردم و برگشتم دومرتبه دق الباب کردم. کسی در را باز نمکرد. ولی صدایی شنیدم. صدای مناجات و دعای کمیل حاج منصور بود و صدای شیون و ناله مانند زنان. دوباره به نامه نگاه کردم. روی نامه نوشته شده بود: از طرف آجرهای شاکی شبستان! ادامه دارد... ┏━━━━ °•🚩•°━━━┓ @patak96   ┗━━ °•🚩•°━━━━━┛