- ملجا قلبے .
-
سلام به کسی که در چشمانم جای دارد...
گاهگاهی افکاری ذهنم را به دنبال خود میکشیدند که چرا بکاء؟ چرا اسم و رسمت بکاء است؟
گمانم این بود که به اشک علاقهمندی. میگفتم اشک چه کرده که اینگونه در دلت جای پیدا کرده؟ آنقدر که به نامی برگزیدیاش.
گفتم روشن است، اشک تسکینیست در سکون!
از یاد برده بودم ثبت تصاویر علاوه بر لطف و لذت، حزن را در گوشه و کنارش به همراه دارد. از یاد برده بودم بکاء مانند زندگی در دل کسی که آگاشتن خاطرات و تاریخ را انتخاب کرده است، جریان دارد؛ که آدمیان، آدم جزئیات نیستند و عکاسها چرا؛ که جان میکنی زمانی که چیزی را در عکسی میبینی که دیگر نیست، که دیر است برای دوباره داشتنش.
گاهی با نوای یک موسیقی، شمیمی که از مشامت خطور میکند، سخنی هرچند کوتاه یا نوشتهای آشنا بغض در گلوی آدمی قد علم میکند، چه برسد به دیدن تصویری که هم میتواند نوایی را در گوشَت بیندازد، هم عطر گذشتهها را در سرت پخش کند، هم حرفهای زده شده در آن زمان را به خاطرت بیاورد، هم تو را در دلتنگی خفه کند.
هنگامی که دنیا تو را هم به میدان نبرد خود آورد، من نبودم، اما به گمانم از همان نخستین نفس، در گوش دنیا زمزمه کردی که برای زمین خوردن آمدهای، اما برای شکست خوردن نه.
فکر نمیکنم پا گذاشتن در دار مکافات نیاز به تبریک داشته باشد، اما به قطع جنگیدن تا ابدالدهر سند فخر خواهد ماند...
_ برای عزیز مرهم، بکاء.