هدایت شده از مِجری🧿🧿
#یه نوستالژی خوب
حال خوب کن😍
دیوار گلی وپوشش هاي مرد و زن قدیم
#سبک زندگی
مرحوم حاج باقر صادقی احمد آباد
سمت راست تصویر مرحومه کَل ربابه کریمی(دختر کد خدا حسین)
همسر حاج علی اکبر صادقی کریم آباد
(پسر علی حاج صادق معروف)
روحشون شاد
ودخترشون سمت چپ : حاجیه خانم فاطمه صادقی (حاج باقر)
زنده باشن الهی 🤲🙏
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
#نوستالژی
#عکس قدیمی
#خاطره ی نوجوانی😊👌کریم آباد
از سمت راست ایستاده
رسول رضایی
عباس جنايي
رضا رضایی (حسن کبل اکبرا)
احمد پوررضایی(حاجی غًلسنا)
عباس رضایی(حاجی رضا)
نشسته پایین سمت راست حسین دهقان(شیخ اکبر)
ایستاده جلو سمت راست
حسین رضایی حاج رضا
عباس دهقان (حاج حسن)
حسن دهقان(اکبر کلمدا)
حسن رضایی (حاج رضا)
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
#خاطرات گذشته
✍اقای علی حیدری
باعرض ادب خدمت مِجری ایهای عزیز🌹
ایشون حاج علی اکبر صادقی(معروف به اکبر حسن غلملی)خدا رحمت کنه همه رفتگان شمارو پیرمرد خوش رو دلسوز درکل غصه خوار همه! البته میخوام خاطرات خری که داشتن و به تاکسی محل معروف بود رو بگم😁 ایشون خرویی داشتن که خیلی آروم بود به تاکسی معروف بودفکر نکنم بچهای توروستا باشه که تجربه یه بار سوار شدنشو نداشته باشه! خیلی خرو فهمیده حرفگوش کنی بود به قول امروزیا اتومات بود برنامه بهش میدادن خودش میرفت برمیگشت😀 پدر بزرگ ما صبح زود که از خواب بیدار میشدن سوار بر مرکب به سمت نامعلومی روانه میشدن در مسیر اگه روزمین چیزی میدیدن ازجمله مداد رنگی.سکه از خر پیاده برمیداشتن بگازون سمت خونه ما چون از بچهاشون فقط مادر من با خالم گرگین آباد بودن خالم که بچه ای نداشتن ولی ما الاماشالا 😁(بگین ماشالا) ادامه مسیرو میرفتن اگه کسی بنایی میکرد وایمیسیدن خدا قوتا میگفتن کمکی نمیخد چون همه ایشونا به تارف بابادی میشناختن میگفتن چرا ایشون که زرنگتراز همه بودن درجوابشون میگفتن خب پس من برم جلوتر خرو راببندم به تیر برق بیام دیگه اگه شما کبلکبر را دیدن اون اوسا نگون بختم دید😁 دیگه تشنه هم که میشدن باعصاشو در خونه را از میزدن که یه اوخارهویی آب بدین من(یه لیوان آب) بعد ادامه راه بالاخره خاطرات خوشی از ایشون برا ما و اهالی روستا به جا مانده تا سرانجام در یه غروبی از سال....... هنگامیکه خانمشون(بی بی من فوت کردن ایشون زن دوم داشتن) سراسیمه به سمت خونه ما اومد که بابااکبر دیر کردن حتی خرو هم نیومده این استرس مارو زیادتر کرد که حتما اتفاقی افتاده که با همت مردم روستا بعداز ساعتها دنبال گشتن بالاخره تو یه کیز پسته(جوبی که درختای پسته کاشته شده)درحالی که مشغول علف چیدن بودن به رحمت خدا رفتن روحشون شاد😔 اینو اضاف کنم که بعداز فوتشون از روستاهای مجاور خواهان خرو بودن وقتی میبردنش فرار میکرد راست میومد در خونه پدر بزرگ که بالاخره بردیم تو بیابون های اطراف ولش کردیم این بود خاطرات ما با پدربزرگ و خروشون خوش باشید🤚🤚
مِجری: ممنونیم از اقای علی حیدری نوه بزرگوار مرحوم بابت خاطره زیبایی که برای ما ارسال کردند
🆔@MEJRi403