#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلودوم
_اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟
_منظورت چیہ؟
_اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟
نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟
صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم
مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد!
#اے_سایہ_سـرم_تاکہ_تورفتے_همـسرم!
#همــش_بهونہے_تورو_میگیـره_دخـترم!
مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے...
امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید بہ همہ چی پشـت پا بزنیم...
چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ...
مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست
صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم
دسـتت را روے شانہ هایم میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش!
میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلوسـوم
پـرده هارا کنار میزنـم
نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا
صبح قشنــــــــگ بخیــر...
غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم...
روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو
خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...!
–ساعت چنده؟!
۶:۳۰_
دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا...
میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم...
از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی...
_به بـه...آقـا محمد...
از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی...
قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم...
سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی...
لبخند میزنی و میگویی: یا الله
_سلام عزیزم...بفرما
پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی:
#آنچه_از_دست_بانو_برآید_بر_دل_نشیند
لبخند پر رنگی میزنم...
خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است...
با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی...
لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم...
در همان حال به چهره ات نگاه میکنم...
سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟...
لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــ💚ـــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهلوپـنجم
دوازده ثانیہ...
دوازده خاطــره...
دوازده اتــفاق...
هر روزش یڪرنگ...
هر ثانیہ اش پر شده بود از نـفس هاے پاکت کہ مـرا مهمان با تو بودن کرده بود!
چہ زیبـا زندگے من در کنارت زینت بخشیـده شد...!
قلمم را روی کاغذ میگذارم و نوشتہ ام را مرور میکنـم...دستـم را زیر چانہ ام میگذارم و خـط بہ خـط را دور میزنم
وقتے از آخرین کلمہ هم میگذرم نفس عمیقے میکـشم
با حــرف پایانے ام دفـترچہ ام را میبندم و دوباره در قفسہ ام جایش میدهم
تابــستان۹۵
از پـشت پنجره بہ حیاط خانمان نگاه میکنم...آفتاب پر نور روے شاخہ هاے درخـت انار حیاطمان برق انداختہ است
آب باقے مانده ے توے حوضچہ ے آبی رنگ ڪنار باغچہ امان هم همـــراه شاخہ ها میدرخـشند...
آفتاب بہ همہ ے آنها روشنایی میبخـشد!عجـــب مخلوق بخــشنده اے...
بہ در سفیـد رنگ حیاطمان خـیره میشوم...هربار کہ از بیــن چارچوبـش میگذرے پشـت همین پنجره ها مدام منتـظر میمانم تا قفـل آهنے اش بچــرخد و تو از پشـت در دوباره وارد خانہ امان شوے!
انـتظار خنده داریســت مگر نہ؟!
البتہ دیگـر اسمـش را انتظار نمی گذارم
خـطابش میکنـم دیوانگے!جـنون!
بہ هـر حال کہ تو در این داستان اسـتاد بہ آتش کشیدن لیلی ات شده ای و من هم مجــنونے برای مجنون!
* * * * * *
_غــــذام ســـــوخت...!
مے خنــدے و در را میبندی و وارد اتاق میشـوی هراسان بہ سمـت آشپزخانه میروم و قرمہ سبـزے سوختہ ام را از روے اجاق گاز بر میدارم...
آنقـــدر با عجلہ کہ حتے فراموش میکنم دسـتمالے براے برداشتن دیگ بردارم دســتم میسوزد و دیگ از دستم بہ زمین مے افــتد
و تمــام خورشت سبزے ام روے سرامیک هاے آشپـزخانه پخـش میشود
با صداے جیغ و افتادن غـذا بہ سمت آشـپزخانہ می آیی و میگویی : چیشده؟؟؟؟
نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ــــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـلوچهارم
بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم
وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے
جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم
بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من!
با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من!
جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے
همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد...
قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم
فـقط سہ روز مانده...!
از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم
چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا...
_فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...!
_نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے
_چشم هرچی شما بگے
شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے
پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے
با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم
رویت را بہ سمـتم میکنے
با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟
_برو عزیزم مراقـب خودت باش!
_یاعلی
* * * * * *
بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم:
#اے_کہ_مـرا_خواندهاے
#راه_نـــشانمــ_بده...
چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم
آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد!
از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت...
نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✍علامه طباطبایی(ره):
همه امامان معصوم علیهم السلام رئوف هستند اما رأفت حضرت #امام_رضا علیه السلام ظاهر است. . در مورد لقب امام رئوف نقل است که مرحوم میزا علی آقا قاضی طباطبایی نقل می کنند که من در یک مکاشفه و شهودی در صحن مطهر اباعبدالله(ع) در شب جمعه ای دریافتم که در دل تاریکی های پشت حرم امام حسین(ع) پنجره ای نورانی سوسو می زند. خوب که دقت کردم دیدم بالای آن پنجره نوشته شده باب الرضا(ع). دریافتم که آن تاریکی ها شاهدی است از تاریکی های اخرالزمان که «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ» به اثر کارکرد ساکنان کره زمین فساد در زمین و دریا ظهور پیدا می کند و ارتباط رحمت خاصه خدا با ساکنان کره زمین قطع می شود. در آن زمان تنها پنجره گشوده شده به روی ساکنان کره زمین پنجره نازنین حضرت امام رضا(ع) است که به این خاطر ایشان معروف و موسوم به امام الرئوف شده است. لذا رافت ایشان مخصوص آخرالزمان و فراوانی فساد و تباهی است که دست همه را می گیرد. درب رحمت آن حضرت به روی همه زائران گشوده است.
گل نرگس:
💠بسم رب الشهداوالصدیقین💠
📩به مناسبت سالروز شهادت
💥شهید_وحید_رضایی_طالبی
💥تاریخ تولد : ۱۵ /۵/ ۱٣۴٩
💥تاریخ شهادت : ٢٨ /۴/ ۱٣۶۶
💥محل شهادت : جزیره مجنون
💥مزار شهید : مفقودالاثر
⚘_____⚘
⚘خواستم از تو بنویسم اما هربار قلم به دست گرفتم ذهنم یاری نکرد که نکرد. فکرم همه جا پرواز کرد و روی هر بامی که فکرش را بکنی نشست. تا اینکه در جزیره مجنون فرود آمد؛ آنجا که تو رفتی و دیگر برنگشتی...
⚘پس نشستم تا با ✒قلمم خاک مجنون را غربال کنم. ولی گرد و خاک به پا شد ، مجنون تو را سخت در آغوش گرفته بود. گویی میترسید که تو را باز پس ستانم و قلبش برای همیشه خالی بماند. تویی که در دومین ماه تابستان در شهر امام_رئوف چشم به جهان گشودی و شدی چهارمین فرزند خانواده. وحید رضائی!
⚘رسیدن به مقطع📚 دبیرستان مقدمه ای بود بر تحولی عظیم که تو دچارش شدی قلم را بر زمین نهادی و عَلَم را دست گرفتی! راهی 🔥جبهه شدی و به گمانم در همان اولین اعزامت که سوار 🚎قطار شدی دل مادرت آب شد و ریخت پشت سرت، مادر است دیگر انگار میدانست این آخرین باریست که قامت رعنایت را میبیند.
⚘این اولین و آخرین اعزامت بود. از آنجا به بعد مجنون بود که تو را در آغوش خویش گرفت و برایت مادریکرد!
و مادرت که 👀چشم به کوچه دوخته تا فقط یک بار دیگر قد و بالایت را نظاره کند...😔
⚘_____⚘
🔻ارواح مطـــــــهرشهیـــــــدان🔻
🚩امــــــــــام شهیــــــــــدان🚩
⚘ شهیدوحیدرضا طالبی⚘
💠 صلــــــــــــــــــــوات💠
🌹🍃🌹🍃
🌹🌹:
#خاطرات_شهید
●همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.»
● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
✍راوی: همسرشهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
🌹🍃🌹🍃
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌹 ویژگۍها و نکاتـاخلاقۍ آقا مصطفۍ صدرزاده
ـ به فقرا در حد توان خود کمک میکرد.
ـ اراذل و اوباش محل رو جذب هیئت میکرد.
ـ از بچگی سعی میکرد با دوستانش هماهنگ کند و به مسجد برود.
ـ برایش فرقی نمیکرد طرف مقابل مذهبی باشد یا نه، کوچکتر از او باشد یا بزرگتر، در هرحال ادب را رعایت میکرد و احترام میگذاشت.
💚ویژگیهای شهید رو در خودمون تقویت کنیم
🔰اگر با گلوله توپ شهیـد نشوم ،آبرویم می رود؛
#برگی_از_خاطرات
🌷شهید حجت فتوره چی ، فرمانده محور عملیاتی لشکر ۳۱ عاشورا مدت ها در کردستان با ضد انقلاب مبارزه میکرد.
یکی از همرزمانش درباره این شهید میگوید:
شهید فتوره چی بارها میگفت خدا نکند حجت با گلوله یا ترکش شهید❣ شود.. حجت باید با گلوله توپ شهید شود و الا آبرویم می رود.
همرزمانش این جملات را مزاح و شوخی😂 تلقی میکردند.
در مرحله دوم عملیات والفجر۴ بود که راهی منطقه عملیاتی ک حجت در آن جا بود شدیم سراغ وی را از حمید باکری گرفتیم و حمید اقا با دست به منطقه پر درخت🌳 اشاره کرد ک شاید آنجا باشد.
چون بیسیمش📞 قطع شده بود به جستجو منطقه دیگر پرداختیم تا این که سر بی بدن 🌹او را پیدا کردیم.
بدنش متلاشی شده بود و قابل جمع کردن نبود.
🌹🍃🌹🍃
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا📖
.
به مناسبت سالروز:شهادت
شهید:احمدعلی نیری
تاریخ تولد:۱۳۴۵/۴/۲۹
تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۷
مکان شهادت:عملیات والفجر8 منطقه عملیّاتی اروند،
مزار شهیداحمدعلی نیّری در قطعه 24بهشتزهرا، کنار بلوار، پنج ردیف بالاتر از مزار شهید دکتر چمران قرار دارد.
🌷زندگینامه شهید سرافراز🌷
💠شهیداحمدعلی نیّری در روستای آینه ورزان دماوند بدنیا آمد💫 دبستان را در مدرسه اسلامی کاظمیه با موفقیت پشت سر گذاشت📙 درس و مشقش خوب بود. برای دوره راهنمایی پدرش او را به مدرسه حافظ فرستاد؛ چرا که در این مدرسه به مسائل اخلاقی و معنوی توجه میشد💫 دردبیرستان جزو شاگردان ممتاز رشته ریاضی بود ولی به دلایلی از درس خواندن انصراف داد، و به خانواده خود گفت که «دیگر دبیرستان مرا به هدف نمیرساند، از این به بعد میخواهم در درسهای آیت لله حقشناس شرکت کنم». مدتی در چایفروشی یکی از بستگانش مشغول بود؛
👌احتیاجی به پول نداشت اما چون اهلبیت علیهم السّلام بیکاری را مهمترین خطر برای نوجوانان معرفی کرده بودند، کار میکرد؛ خمس پولی که از کارکردن به دست میآورد را پرداخت میکرد👇
💠احمدعلی مربی فرهنگی ⛳مسجد هم بود و خالصانه کار میکرد. او تأکید زیادی در دوری از گناه و ترک معصیت داشت؛
💠احمدعلی نیّری در عملیات والفجر8 منطقه عملیّاتی اروند، به آرزویش، که شهادت در راه خدا بود، رسید. یکی از دوستانش، که هنگام شهادت با او بود، میگوید: ترکش به پهلویش خورد و به زمین افتاد، از ما خواست که بلندش کنیم، بلند شد و✋ دستش را روی سینه گذاشت و سلام بر اباعبدالله الحسین علیه السّلام داد و به😔 شهادت رسید.
📝فرازی ازوصیتنامه شهید والامقام👇
خوشا به حال کسانیکه شناختند وجود خویشتن را در این دنیا، و عمل میکنند به وظایف خود به امید تزکیه نفس و ترفیع درجه و لذت عبادت و خشوع قلب. 📖 قرآن را فراموش نکنید؛ بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان کتاب آسمانیست است. اسلام را در تمام شئوناتش حفظ کنید. رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است یاری کند. انشاءالله خداوند عزّوجلّ جزای خیر به شما عنایت فرماید!
والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین🌺
.
🔻ارواح مطـــــــهرشهیـــــــدان🔻
🚩امــــــــــام شهیــــــــــدان🚩
🕊شهیدوالامقام احمد علی نیری🕊
🚩صلـــــــــــواتــــــــــ🚩
🌹🍃🌹🍃