🌱
یک شب داداش اومد خونه من. معمولا من عادت دارم شبها زود بخوابم. ۱۰ شد خوابیدم. حدود ۱۱ و نیم بیدار شدم دیدم روحالله نیست. از بچههایم پرسیدم دایی کجاست؟ گفتند الان میآید. من هم نگران شدم؛ به روحالله زنگ زدم گفتم: «کجا رفتی؟!» گفت: «آبجی بگیر بخواب الان میام. نگران نباش. امامزاده محمدم؛ پیش شهدام.»
نگفت مزار شهدا هستم. گفت پیش شهدام. انگار باهم دورهمی گرفته بودند.
نقل از خواهر شهید در گفتگو با سیروز سیشهید🎤
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۳
#شهید_روح_الله_عجمیان
#شهدای_مدافع_امنیت_وطن
#شهدای_اغتشاشات_۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🎥
📚 گریههای سرخ
اغتشاشگرها اتوبان را بسته بودند و با سنگ، شیشهی ماشینها را میشکستند. زنها و بچهها ترسیده بودند. سیدروحالله و دوستانش سعی میکردند اتوبان را باز کنند.
لیدر اغتشاش چشمش به لباس بسیجیِ او افتاد. فریاد زد: «بگیریدش این بسیجیه»...
روحالله سعی کرد از معرکه فاصله بگیرد و به مردم کمک کند. اما گرگها او را دوره کرده بودند...
سیدروحالله راههای آسمان را خوب بلد بود.حتی صدای شهدا را از سکوت سرد مزارشان میشنید. این را بارها در زیارت امامزاده محمد گفته بود.
سیدروحالله آرام در آغوش پرچم خوابیده بود. مادر کنار تابوت خم شد و صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد و با نفسهای بریده روضه میخواند.
_ مادر شنیدم پیراهن تو را هم به تنت پاره کردند... شنیدم شمری گلویت را برید... شنیدم تو تنها بودی و صد نفر به تو حمله کردند! چقدر شبیه اربابت حسین(ع) شدی... من هزار بار شهید شدم تا خبر شهادتت را شنیدم... مادر! من خون گریه کردم تا تو خون دادی و شهید شدی.
پدر زیر لب آرام میگفت: «در باغ شهادت را نبستند.... تو هم از من جلو زدی بابا!»
✍🏻عاطفه قاسمی ۱۴۰۱/۱۱/۱۸
👩🏻💻طراح: منا بلندیان
💻تدوین و تنظیم: زهرا فرحپور
🎙با صدای: فاطمه شعرا
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۳
#شهید_روح_الله_عجمیان
#شهدای_مدافع_امنیت_وطن
🌱
بیستمین روز از بهمن سال ۱۳۷۴ بود که کودکی در کوهدشت لرستان در خانوادهی عجمیان به دنیا آمد.
پدر و مادرش به عشق امام خمینی و انقلابش، نام او را «روحالله» گذاشتند.
کارگر ساده روزمزد بود. اغلب گچکاری میکرد. پدرش سابقه جبهه داشت و پای او را به بسیج باز کرد. همین شد که با ورودش به بسیج فعالیتهای اجتماعیاش بیشتر شد. با بچههای پایگاه، اردو میرفت و یا به آنها دفاع شخصی یاد میداد. کار در بسیج برایش اولویت زیادی داشت؛ آنقدر که هروقت به وجودش نیاز بود هرکاری که داشت را رها میکرد و خودش را به پایگاه میرساند.
پای ثابت کارهای جهادی بود و به اقتضای شغلش در ساخت و ساز خانه به جهادگران کمک زیادی میکرد.
رابطه عاطفی زیادی با مادرش داد. روزی نبود که دست یا پای مادرش را نبوسد.
سید روحالله با همه مهربان بود و هوای اطرافیانش را داشت.
یکی از آرزوهایش این بود که روزی بتواند برای معتادان یک کمپ ترک اعتیاد بسازد و از آنها نگهداری کند.
عاشق ایران بود و دفاع از ارزشهای آن را افتخار بزرگی قلمداد میکرد.
آرزوی شهادت داشت و برای رفتن به سوریه ثبتنام کرده بود. اما هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی شهادتش در وطن و به دست هموطنانش، به بدترین شکل ممکن رقم بخورد.🕊
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۳
#شهید_روح_الله_عجمیان
#شهدای_مدافع_امنیت_وطن
#شهدای_اغتشاشات_۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
دو هفته قبل از شهادتش وسط جمع دوستانهای میگفتیم و میخندیدیم که سید روحالله پرسید: «اگر وسط اغتشاشگرها گیر بیفتید چهکار میکنید؟!»
این سوال را تکتک از همه پرسید و هرکدام به شوخی و خنده از جواب دادن طفره میرفتیم. شاید بهخاطر این بود که دوست نداشتیم حتی خودمان را در آن شرایط فرض کنیم!
سید مصمم گفت جدی میپرسم!
یکی از بچهها گفت: «سید خودت گیر بیفتی چهکار میکنی؟!»
او با حالتی که انگار خودش را در آن شرایط دیده باشد گفت: «من میایستم و تا آخرین قطره خونم از پرچم و کشورم دفاع میکنم.»
همرزم شهید🎤
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۳
#شهید_روح_الله_عجمیان
#شهدای_مدافع_امنیت_وطن
#شهدای_اغتشاشات_۱۴۰۱
💠 شهادت برادرشهیدم علی خلیلی
✍نزدیک غروب بود که تصمیم بر رفتن گرفتی؛
۹ سال پیش در چنین ساعاتی احساس می کردم که جان از بدنم رفته و لم تحب البقا بعده...
راستی راستی دوست نداشتم بعد تو زنده بمانم.
همان حسی که بعد از #شهادت حاج حسین همدانی و نوید صفری و حاج قاسم داشتم!!
یادت می آید آن روزها ساعتها کنار مزارت می نشستم و دلم نمی آمد از کنارت بروم🍃؟!
اما حالا من کجا و تو کجا.🍂..
کم کم فراموشت کردیم ولی تو در تمام این سالها حضور داشتی و دوباره ما را به یاد خودت انداختی و #تنها_برای_لبخند را به من هدیه دادی.
آری؛ #تنها_برای_لبخند بهانه ای شد🌙 که مدتها شب و روز را با تو سپری کنم و دوباره زنده شوم.
علی جان؛
زنده بودنت به ما سرایت کرده است و می خواهیم نوجوانان کشور #امام #زمان عج را زنده کنیم.
در این مسیر همراه و یارمان باش.
🔸 #حجتالاسلامبهنامحشمدار
#شهید_علی_خلیلی🌷🌾🌷🌾
🌹🍃🌹🍃
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۷۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هفتاد و نهم:شورش در اردوگاه (۱)
♦️برای اولین بار بود که ما به عراقیها می زدیم. تعداد ما چند برابر بود. بعثیها عقبنشینی کردن و پا به فرارگذاشتن و بچهها دو سه نفرشون رو با سنگ زدن. اردوگاه در قرق ما بود و بعثیها بیرون و پشت سیم خاردارا منتظر دستور فرمانده شون بودن. بوی خون میومد و هرآن احتمال داشت با وخیمتر شدن اوضاع فرمان آتش صادر بشه و بچهها قتل و عام بشن. بعثیها برای حفاظت از جون خائنین، در اردوگاه رو باز کردن و اونها هم با همون سر و وضع درب و داغون و خون آلود در پناه بعثیها به بیرون از اردوگاه رفتن و دیگه هیچوقت اونها رو ندیدیم.
💥شایعاتی بعدًا منتشر شد که دو سه تاشون بعلت شدت جراحات وارده به درک واصل شدن و بقیه هم بعنوان پناهنده تحویل#منافقین شدن.
📌با عملیات مجازات خائنین و دخالت بعثیها و شهادت پیراینده، اوضاع داشت بحرانی و از کنترل خارج میشد که با دخالت بزرگترها و روحانیون اردوگاه و افراد شاخص و دعوتِ بچهها به آرامش کمکم اوضاع آروم شد. از این میترسیدیم تو این روزهای پایانی تعدادی از بچه ها شهید بشن. با هر زحمتی بود جوِّ ملتهب اردوگاه فروکش کرد.
🔸️شهید پیراینده رو بردن بهداری. حفظ جون بچهها دغدغۀ اصلی ما شده بود و تموم تلاشمون این بود که دیگه کسی شهید نشه و خونوادههای چشم انتظار تو این روزهای پایانی عزادار بچههاشون نشن. با هر زحمتی بود، بچهها به داخل آسایشگاها هدایت شدن و جلسات شور و مشورت داخل آسایشگاه برای مدیریت کردن بحران شروع شد. بعثیها که اوضاع رو نسبتا عادی دیدن با تعداد زیادی وارد شدن و بدون درگیری مجدد با بچهها در آسایشگاها رو قفل کردن و همه رفتن بیرون اردوگاه و کسی داخل نموند.
🔹️عراقیها نگران سرایت شورش اردوگاه کوچیک ما به سولههایی بود که ۵۰۰۰ اسیر روزهای پایانی جنگ در اونجا نگهداری میشد. اگر این اتفاق میفتاد و فاجعهای رخ میداد و تعداد زیادی از اسرا کشته میشدن، قضیه برای عراق مشکل میشد و با رسیدن این خبر به ایران احتمال شعلهور شدن مجدد جنگ بود. صدام میخواست از ناحیه ایران خیالش راحت باشه و تبادل اسرا هم شروع شده بود و اونها نمیخواستن، بین عراق و ایران مشکل جدیدی پیش بیاد...
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۰)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد:شورش در اردوگاه(۲)
🍂فرمانده های بعثی به شدت دستپاچه شده بودن و به هر صورتی میخواستن قضیه رو سریع فیصله بدن و ما هم خوب این قضیه رو فهمیده بودیم و نمیخواستیم براحتی ازین مسئله صرفنظر کنیم و خون#شهید_پیراینده پایمال بشه. مرداد ماه بود و گرمای هوا بیداد میکرد.
🔸️بلافاصله برق اردوگاه رو قطع کردن و آب رو روی ما بستن و سهمیهی غذا هم قطع شد و ما در#تحریم_کامل قرار گرفتیم. هوای داخل آسایشگاها بشدت داغ شده بود و چند ساعت بعد تشنگی بر ما غلبه کرد. میخواستن با اعمال فشار بر ما تسلیم بشیم و دست از شورش برداریم، اما قضیه بر عکس شد و اون طوریکه بعثیها میخواستن پیش نرفت. به این نتیجه رسیدیم که نباید ساکت بمونیم و هر طور شده صدامون رو بگوش بچههای سولهها که فاصله زیادی با ما نداشتن برسونیم و اونها رو با خودمون همصدا کنیم.
⚡همه با هم و هماهنگ تمومی آسایشگاها شروع کردیم به#تکبیر گفتن. هر کس هر چه در توان داشت، بلند تکبیر میگفت. همزمان تعدادی زیادی قاشق و کاسه ها رو به شیشهها و دیوارها میکوبیدن و اردوگاه یکپارچه شده بود تکبیر و صدا.
🔹️صدای ما بگوش سولهها رسیده بود. بعثیها با حقه و دروغ به اونها گفته بودن که اینها بخاطر آغاز تبادل و آزادی جشن گرفتن و دارن خوشی میکنن. همزمان سراسیمه تلاش میکردن که اوضاع رو تحت کنترل در بیارن و شورش بخوابه. شورش اسرا تو اون شرایط حساس براشون خیلی گران تموم میشد خیلی سریع به مقامات بالا گزارش دادن و نیمههای شب بود که نماینده صدام سپهبد حمید نصیر معاون صدام و مسئول بنیاد قربانیان جنگ(معادل بنیاد شهید ایران) به اردوگاه اومد و وارد مذاکره با نمایندگان بچهها شد. مهندس خالدی آلمانی بلد بود و اونم آلمانی میفهمید. مقداری با هم صحبت کردن. مهندس خالدی شرایط ما رو برای پایان دادن به شورش و تحصن رو به ایشون گفت و ایشون هم پذیرفت و قول داد که همۀ اونها رو انجام بده. ایشون هم خواستار پایان دادن به#شورش و#تحصن بود...
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و یکم:شورش در اردوگاه (۳)
♦️شرایط ما این بود که اولاً پیکر#شهید_پیراینده رو برگردونن اردوگاه و بچه ها تو هواخوری اونو تشییع کنن و همزمان با تبادل ما، پیکر شهید هم همراه ما به ایران فرستاده بشه. دیگه این که تا روز برگشتن به ایران به عنوان عزاداری محاسن رو نتراشیم و طبق آداب و رسوم خودمون برای شهید#عزاداری کنیم و شرط آخرمون هم این بود که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. سپهبد حمید نصیر چارهای نداشت جز که شرایط رو بپذیره. در غیر این صورت شاید جایگاه و درجهشو از دست میداد و اگه اخلالی در روند صلح بین ایران و عراق پیش میومد متهم ردیف اول او بود.
⚡اگر چه خیلی سختش بود و میدید اسرایی که تا دیروز زیر کابل و شکنجه اونها بودن حالا اینقدر پررو شدن که برای معاون صدام شرط و شروط تعیین میکنن، ولی به هر حال شرایط اقتضا میکرد که تسلیم خواسته ما بشه، ولی قول گرفت که مراسمات بی سر و صدا و شعار دادن انجام بشه و ما هم پذیرفتیم.
🔸️حمید نصیر رفت و گفت فردا نمایندههایی رو می فرسته اردوگاه و شما هم نمایندههاتون رو معین کنید که با هم مذاکره کنن و توافق حاصل بشه. فرداش تعدادی از افسرهای بعثی وارد اردوگاه شدن و سه نفر از اونها با نماینده سه آسایشگاه بند یک مذاکراتشون رو شروع کردن. از طرف آسایشگاه یک، من با یه سرگرد بعثی وارد مذاکره شدم و دو نفر دیگه هم تو آسایشگاه ۲ و ۳ با دو افسر دیگه در حال مذاکره بودن.
🔹️هنوز درِ آسایشگاها بسته بود و ما از پشت پنجره با افسرهای بعثی مذاکره میکردیم. هر سه نماینده شرایطمون همون بود که از قبل بین تموم بچه ها هماهنگ شده بود. ما روی خواسته هامون پافشاری کردیم و اونها هم به ظاهر قبول کردن. مذاکرات به نتیجه رسید و ما هم به شورش و تحصن پایان دادیم.
💥سریع بچه های نقاش عکس بزرگی از شهید پیراینده کشیدن و آسایشگاه یک بعنوان محل مراسم ختم تعیین شد. تعدادی از بچهها به رسم ایران شال عزا دور گردن انداختن و سرپا ایستادن و ابتدا همه آسایشگاها دسته دسته وارد میشدن و فاتحه میخوندن و میرفتن و عدهای دیگه وارد میشدن و قاریهای قرآن هم مرتب با صوت زیبا قرآن میخوندن. فرمانده اردوگاه خواستار این شد که افسرها و نگهبانهای عراقی در مراسم ختم شرکت کنن. مسئله رو به شور گذاشتیم تعدادی موافق بودن و برخی هم مخالفت میکردن و میگفتن اینها قاتل شهید پیراینده هستن و نباید بیان تو مجلس ختم ما. اما اونها رو متقاعد کردیم که این مسئله به صلاح و مصلحت خود ماست و نهایتا اجازه پیدا کردن که بیان در مجلس ختم ما شرکت کنن...
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۸۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و هشتاد و دوم:آخرین شهید اسارت
♦️دسته دسته از افسرها و نگهبانها میومدن و فاتحه میخوندن و میرفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ شهید برای پیراینده استفاده میکردن و میگفتن «لروح الشهید حسین بیراینده».
🔸️یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد. این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیها در اون مراسم از بدیع ترین صحنه ها و رخدادای اسارت بود که فقط یه بار اردوگاه ما و شاید در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاد.
🔹️بعد از روز سوم افسرهای عراقی که بشدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن درخواست یه ناهار وحدت بین اونها و بچهها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نمایندههای عراقی و نماینده های ما تو یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون به نحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی میکردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات میکردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد.
🔹️تا اینجای کار بعثیها به دو قولشون عمل کردن. ولی ما همچنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمیتونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیها با افراد خاطی داشتیم ، یقین داشتیم حتما این کار انجام میشه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیها نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات میشد.
💥اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری میشه و روز تبادل با شما به ایران میفرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیها بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند...