🌹سلام روز زیباتون شهدایی
این هفته میهمان لطف و کَرَمِ
«شهید عزیز جواد علی حسینی»
هستیم...
مفتخریم به همراهی شما بزرگواران...
التماس دعای فرج🌹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷نابرده رنج گنج میسرنمیشود:
وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ (٣٩)نجم
هرچقدرتلاش کنی نتیجه میگیری ونه بیشتر
🌷ازمحبت خارها گل میشود:
...ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ (٣٤)فصلت
بدی راباخوبی جواب دهیدتا دشمن شما دوست گرم شماشود
🌷خودتونو لوس نکنید:
هرکاردلتون میخواد نکنید
که گمراه وجهنمی میشوید
.. وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ (٢٦)سوره ص
...فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَىٰٓ... (١٣٥)نساء
🌷قانون ننگین وضدملی کاپیتولاسیون که باعث تسلط آمریکایی ها برایرانیان میشد باکدام آیه مخالفت داشت؟
... وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا (١٤١)نساء
هرگزنبایدکافر برمومن مسلط شود
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
❄️🌨☃🌨❄️
⚠️ #تلنگر
حاج آقا علوی تهرانی میگفتند
۱۰ دقیقه بری عطاری بویِ عطر میگیری !
۱۰ دقیقه هم بری قصابی بویِ گوشت
میگیری !
۱۰ ساله اومدی هیئت
بویِ خدا گرفتی..؟!
بویِ حسین علیهالسلام گرفتی..؟!
اگر امام حسین علیهالسلام شده سرگرمےمون باختیمااا
اخلاقت، دیدگاهت، رفتارت رو حسینی ڪن!
شهدابا حُسِین"علیہالسلام"شہیدشدن💔
اینجا.گناه.ممنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥
❄️🌨☃🌨❄️
💥تلنگر
حاجاسماعیلدولابۍمیگفتن :
بزرگترین آزمون ایمان زمانۍست ڪه وقتۍ
چیزیۍ را میخواهید و بہ دست نمۍآورید؛
با این حال قادر باشید که بگویید خدایآ شڪرت..🤲♥️
❄️🌨☃🌨❄️
✍#حکایت_بز_و_روباه
روباهی از بخت بدش به درون چاهی افتاد.
او هرچه تلاش کرد نتوانست از آن بیرون آید.
کمی بعد، بزی از آنجا می گذشت و چون روباه را در چاه دید، پرسید که چه می کند؟
روباه گفت: مگر نشنیده ای که خشکسالی بزرگی در راه است؟
از این رو به این چاه آمده ام تا آب کافی در دسترسم باشد.
تو چرا به من ملحق نمی شوی!؟
بز اندرز روباه را پذیرفت و به درون چاه رفت.
اما روباه به آنی بر پشت بز پرید و پای بر شاخ های طویلش نهاد و از چاه بیرون جست.
آنگاه روباه رو به بز کرد و گفت: خداحافظ دوست من.
اما دیگر به خاطر بسپار:
هیچگاه اندرز کسی که به گرفتاری و مصیبت دچار است را نپذیر....
❄️🌨☃🌨❄️
🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب، یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه زیر تختهسنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
❄️🌨☃🌨❄️
#ملاقات_با_خدا 14
🌺 پس تو میفهمی که من تو رو برای"یه لذّتِ فوق العاده و بی نهایت عالی و همیشگی" ساختم....
💖 و اون لذّت فقط "لذّتِ ملاقات با من" هست
❣من تموم نمیشم برای تو....❣
⭕️ همه چیز غیر از خدا برای انسان، تموم خواهد شد....✔️
🌹خداوند متعال برای تو "زیباترین و بزرگ ترین لذّتِ هستی" رو تدارک دیده:👇
لذّتِ ملاقات با خودِ خداوندِ متعال...💓
🕊مرغِ باغِ ملکوتم نیَم از عالمِ خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم...
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا برِ دوست
به هوای سرِ کویش پر و بالی بزنم...🕊
🔶🌺✅💖🔹💗
بخش اول قسمت هفتم
دلم نمیخواست دیگه ادامه بده...دلم نمیخواست اون سیلی تلخ رو بهم یادآوری کنه...پس حرفشو قطع کردم و با صدایی که از عصبانیت در حال اوج گرفتن بود و لرز داشت گفتم:
_بسه...بسه...بسه...نه...نظر من عوض نمیشه...با وجود همّه ی اتفاقات امشب من بازم نظرم عوض نمیشه...پدرم که سهله اگه همه ی عالم هم طردم کنن من بازم نظرم...عوض...نمیشه...فهمیدی؟دیگه هم سعی نکن با یادآوری اتفاقاتی که خودمم جزیی ازش بودم نظر من رو عوض کنی...امشب سیلی خوردم به درک فردا کتک میخورم...پس فردا از خونه پرت میشم بیرون...برام مهم نیس...هیچی برام مهم نیس دیگه...مهم اینه که من تازه قراره معنای زندگی کردن رو بفهمم...معنای هدفمند بودن...معنای قانون...مقررات...دیگه هم نمیخوام یک کلمه از حرف ها و نصیحت های تورو بشنوم...اگه پدرم همین امشب هم منو از خونه بیرون کنه حرفی ندارم...
به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن...
چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت:
+Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...)
از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد:
+باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن...دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس...بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس...فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی...فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی...همه چیز رو فراموش کن...نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن...هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن...منم فراموش میکنم...الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟!حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش دوم قسمت هفتم
دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده...
فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی...
باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن...
در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد:
+الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام...
وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم:
_چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم...خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه...
بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم:
_دربست...
تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم...
🍃
سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه...
با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش سوم قسمت هفتم
امروز میخوام تصمیمو عملی کنم...امروز میخوام مسلمون شم ولی نمیدونم چجوری...بابا که نمیزاره من از خونه برم بیرون...موندم چکار کنم...تصمیم گرفتم برای هزارمین بار تو این چند روز از اسما و حسنا کمک بگیرم...گوشیمو برداشتمو شماره خونشونو گرفتم...
بعد از خوردن چندتا بوق صدای امیرحسین تو گوشی تلفن پیچید:
+چه عجب زنگ زدی!بابا چشمم خشک شد رو گوشی تلفن!خب حالا زود تند سریع بگو ببینم کدوم شهر؟!
انقدر تند این حرفارو میزد که من فرصت معرفی خودمو نداشتم!
بالاخره با ساکت شدنش من تونستم حرف بزنم:
_سلام آقا امیر...خوب هستین؟
بنده خدا تعجب کرده بود و به تته پته افتاده بود:
+سَ...سلام...ببخشید اشتباه شد...شما؟!
خندم گرفته بود...با صدایی که ته مایه خنده داشت گفتم:
_الینا هستم...مالاکیان...مثل اینکه بدموقع زنگ زدم...
+عهه...شمایید...شرمنده نشناختم...آخه منتظر تماسی بودم فکر کردم شمایید...
_خواهش میکنم من شرمندم که بدموقع زنگ زدم...من بعدا زنگ میزنم...سلام برسونید...خدافظ...
بعدم بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه قطع کردم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش چهارم قسمت هفتم
یکساعت بعد گوشیم زنگ خورد.شماره خونه دوقلو ها بود...تماس رو وصل کردم که صدای دوتاشون باهم بلند شد:
+سلاااام دختر خارجی...
فهمیدم صدام رو بلندگو که دوتاشون باهم سلام کردن...
_سلام و کوفت...دوباره صدا من رو بلندگوإ؟شما که میدونید بدم میاد...میخواید مثل اوندفه ضایع شم؟!
اسما:خب حالا چه خودشم میگیره...نترس صدات رو بلندگو باشه خواستگار برات پیدا نمیشه...
_اسماااا؟!
اسما:جااانم؟!
_راستی داداشتون گفت که من اول...
حسنا پرید تو حرفمو گف:
+آره فهمیدیم...کلی هم بهش خندیدیم...
خنده ی کوتاهی کردم که حسنا گف:
+اِلـــــــی...دیدی بدبخت شدی...دیدی بیچاره شدی...دیدی...
پریدم تو حرفشو گفتم:
_مگه چی شده؟!
حسنا:ما داریم میریم...
_کجا؟!
اسما:شیراز...
_خب به سلامتی کِی میرید؟چند روزه؟
حسنا:هفته دیگه میریم...
اسما:دوتا سیصد و شصت و پنج روزه!...
_چــــــی؟!عین آدم حرف بزنید ببینم چی میگین...ینی چی دوتا سیصد روز؟!
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه امام_کلام امام(۸)
سخنان امام خمینی در مورد اسلام (ره)