eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
141 دنبال‌کننده
59.7هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
روزتون با این عکس زیبا بخیر ونیکی سلامتی وطول عمررهبرخوبان صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که به زندگیم انگیزه دادی 😍 خدایا شکرت که به زندگیم آرامش دادی 😍 خدایا شکرت که به زندگیم عشق دادی 😍 خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت صبحتون خدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دوشنبه تون زیبا  یک دل آرام 🌸🍃 یک شادے بے پایان یک نور ازجنس امید یک لب خندون یک زندگے با برڪت و هزار آرزوے زیبا ازخداوند🌸🍃 برایتان خواهانم روزتون زیبا و دلنشین 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〽️فیلمی از برخورد شهید ابومهدی المهندس با کسی که به او تعارف کرد. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🥀🕊 تولد اول فروردین ۱۳۴۱ بوئین زهرا استان قزوین شهادت ۳۰ تیر ۱۳۶۵ فاو ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ برادرم و خواهرم! اگر ما قرآن را قبول داریم، باید تمام و کمال قبول داشته باشیم، نباشد که یک صفحه از قرآن را که درباره ی فتح ما ‏نوشته است، قبول داشته باشیم و در صفحه یا آیات دیگر که از جنگ و جهاد و دفاع از اسلام یاد مى‏ کند، آنها را نشنیده و ندیده بگیریم. ✅ مسلمان و شیعه‌ی على ع بودن، یعنى علی وار زیستن و على گونه شهید شدن است. ✅ و تو اى خواهرم! حجابت را حفظ کن که حجاب تو ارزنده ‏تر از خون من است. ✅ این بنده‌ی حقیر، در زندگیم خدمتى به اسلام نکردم، شاید مرگم باعث خدمتى به اسلام شود
🥀🕊 هر‌ موقع‌ به‌ بهشت‌ زهرا‌ میرفت... آبۍ‌‌ بر‌میداشت‌‌ و قبور‌ شهدا‌رو مۍ‌شست‌! میگفت‌: با‌ شهدا‌ قرار‌ گذاشتم‌‌ که‌ من‌‌ غبار‌ رو از‌ روۍِ قبر‌هاۍ آنها‌ بشورم‌ و آنها هم‌ غبار‌ِ گناه‌‌ رو از‌ روۍ‌ِ‌ دل‌‌ من‌‌ بشورند.... :))) ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
تولد:۱۳۳۸/۳/۶ شهادت: ۱۳۶۱/۱۲/۱۲ شهیداسماعیلی توی سپاه آمل مشغول کار بود.گزارش رسید عده ای منافق توی یکی از کوچه های پرپیچ و خم آمل،مشغول نقشه کشیدن و خراب کاری هستند.بعدها معلوم شد آنهابناداشتندطی نقشه ای،بچه های سپاه آمل راترور کنند.شهیداسماعیلی به مسئولین وقت سپاه آمل پیشنهاد کرد: اگر صلاح بدانید،داخل تیم منافقین نفوذ کنم. با پیشنهادش موافقت شد.باترفندی،اعتماد منافقین را به خود جلب کرد.مدت دو هفته ای راکنارآنهابه سربرد.بعدازچندروز مسئول تدارکات تیم شد.یک روز وقت شام،از فرصت استفاده کرد و برای این که نمازش قضا نشود،رفت مسجد نزدیک خانه ی تیمی.یکی از منافق ها شک کرد.تعقیب اش کرد و وارد مسجد شد.دیگر قضیه لورفته بودو برای آن منافق معلوم شده بودکه حسن جاسوس است.خانمی توی مسجد متوجه شد یکی دارد دایی حسن را تعقیب می‌کند.نماز دایی که تمام شد،موضوع تعقیب آن آدم مشکوک را به او اطلاع داد.با نشانه هایی که خانم از آن آقا داد،دیگر برای دایی حسن یقین شد که او یکی از همان منافقین خانه ی تیمی است.دیگر به آن خانه نرفت.دست به کار شد و خودش را به سپاه رساندوقبل ازاینکه منافق هاآنجا را تخلیه کنند،بچه های سپاه دریک عملیات موفقیت آمیز،همه ی اعضای آنجا را دستگیر کردند. سردار شهید "حسن اسماعیلی" در یکی از عملیات جنگلی در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۱ در درگیری با منافقین جنگلی به همراه ۵ تن دیگر از شهدا در منطقه "شیمکده" به درج رفیع شهادت نائل شدند. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست... مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد‌ شهید سید مرتضی آوینی
سالروزشهادت بسیجی مخلص وخوش اخلاق شهیدمحمدرضاجان نثاری دروصیت خود چنین آورده، دست از رهبر عزیز ودلسوزمان برندارید واو را تنها نگذارید سخنان خیرخواهانه او را بشنوید مبادا گوش به حرف یاوه گروهک ها و منافقین بدهید به یاد آخرت باشید و قیامت را درنظر بیاورید پاس میداریم مقام همه شهدا را باذکر فاتحه مع الصلوات🌹
🥀🕊 دائـم الوضـو بود! موقـع اذان خیلی‌ها می‌رفتنـد وضو بگیرنـد؛ ولی حسـن اذان و اقامـه می‌گفـت و نمازش را شـروع می‌کرد. میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه، حیـف زمین خدا نیسـت که آدم بدون وضو روش راه بـره..؟! +شهید
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ از ضامن خارج کردی؟ «بله حاج آقا.» سرش را بلند کرد رو به آسمان این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند. یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان «الله اکبر.» طوری گفت که گویی خواب همه ی زمین را می خواست بریزد به هم ،پشت بندش سید فریاد زد: «یا حسین» و شلیک کرد گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ی دیگر هم زدند و پشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: «برگردید دنبال تانکهای «۷۲ T» ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.» بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها کمی از من نداشتند تو همان لحظه ها از حرف هایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم افتادیم به جان تانک ها تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت:« نگاه کن سید ،جان، این همون «۷۲ - T» هست که میگن گلوله به اش اثر نمی کنه.» و یک آرپی چی زد به طرف یکیشان که کمانه کرد. بچه های دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او به اعتراض گفتند: «ما می زنیم به این تانک ها ولی همه اش کمانه می کنه چکار کنیم؟ به شوخی و جدی گفت:« پس خداوند عالم شما روساخته برای چی؟ خوب بپر بالای تانک و نارنجک بنداز تو برجکش برو از فاصله ی نزدیک بزن به شنی اش» خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانک ها همان طور که می رفت گفت: «بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا»... 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم از فرط خستگی هرکس گوشه ای خوابید من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم. در حالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم خوابم برد. از گرمای آفتاب از خواب بیدار شدم دو سه ساعتی خوابیده بودم هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد زود گفتم :«جانم کار داری باهام؟» به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که درد می کشد گفت: «اینو بگن» تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش یعنی توی گوشت و پوست فرو رفته بود یک آن ماتم برد. با تعجب گفتم:« این دیگه چیه؟» گفت: «از بس که خسته بودم هوای زیر سرم ر ونداشتم این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.» به هر زحمتی بود، آن را کندم دردش هم شدید بود، ولی به روی خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیای شیرین بود یک رؤیای شیرین و بهشتی عبدالحسین داشت بلند می شد دستش را گرفتم صورتش را برگرداندطرفم، تو چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم و گفتم :«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.» «کدام جریان؟» ناراحت گفتم: «خودت رو به اون راه نزن این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. «حالا بریم سید جان که دیر میشه برای این جور سؤال و جواب ها وقت زیادی داریم.» خواه ناخواه من هم بلند شدم ولی او را نگه داشتم گفتم:« نه همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄