eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
140 دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه شعر مثنوی وفات حضرت معصومه از فایل قبل قـدم پـاک تو بی‌شک قدم فـاطمه است حـرمـت نیز یـقـیـناً حرم فـاطـمه است در کنارِ تو شب و زمزمه را می‌فهمیم به خـدا رایـحـۀ فـاطـمـه را می‌فـهـمیم تو روایـت‌گـر آن گـوهـر نـابی، بـانو! جـلــوۀ روشـن آئـیـنـه و آبـی، بــانــو! می‌توان با تو به آن رایـحۀ پاک رسید پر زد از خاک به اندیشۀ افلاک رسید ‌می‌توان با تو به سرمنزل توحید رسید از شب تیره گذر کرد، به خورشید رسید می‌توان یک سحر از جرم و خطا عاری شد مثل امواج روان در حرمت جاری شد در حریمت همه اندیـشۀ طاعـت دارند به شـفـا آمـدگـان شوق شـفـاعت دارند زائـران رایـحـۀ آه تـو را مـی‌فـهـمـنـد ماجـرای غـم جـانکـاه تو را می‌فهـمند قـصۀ آمـدنـت قـصـۀ بـی‌تـابـی‌هـاسـت شوق دیدار سحر، قصۀ بی‌خوابی‌هاست دوری از عشق، چه دلخسته و پیرت کرده این‌چنین راهی این راهِ خطیرت کرده سخـتـی راه؛ چه بـایـد بـنـویـسم بـانو؟ عـمـرِ کـوتـاه؛ چه بـایـد بنـویـسم بانو؟ قسمت این است که قم چشمۀ جودت باشد تو بمانی و پـر از عطر وجودت باشد تو بمانی و قـم از مِهـر تو آکـنـده شود شوق در خـاطـرۀ خاک پـراکـنده شود تا که هر گوشۀ این خاک معـطر باشد قسمت این است که قم مشهد دیگر باشد ای شفاعت‌گر محشر! نظری کن ما را این هـمـه قـطرۀ جا مـانـدۀ از دریا را نظری کن که شـبی زائر کویت باشیم سـائـل دائـمی صـحـن نـکـویت باشـیم شک نداریم پر از نور یقین است اینجا جلـوۀ خاکی فـردوس برین است اینجا شاعر: قاسم بای 🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹🌹
ادامه شعر مسمط وفات حضرت معصومه از فایل قبل در دلـش عـکـس مـاه افـتـاده از مــدیــنــه بـه راه افــتــاده در پــیِ ســر پــنــاه افــتــاده دل بـریـد از دیـار معصومه بین راه از دلش هـوار کشید نـالـه از دل بی‌اخـتـیار کشید آه، از هجـر روی یار کـشید بـارهـا زد هـوار مـعـصومه غربتـش داشت بیشتر می‌شد لشکـر کـفـر حـمله‌ور می‌شد و بـه زینب شـبـیـه‌تـر می‌شد زیـنب روزگـار مـعـصـومـه لـشکـرش روی خاک افتادند بـا تـن چـاک چـاک افـتـادنـد بـی‌نــشـان و پـلاک افـتـادنـد شد به غـم‌ها دچار معصومه چـشم‌هـایـش هـماره دریا شد شـاهـد جـسـم اربـاً اربـا شـد کـربـلایـی دوبـاره بر پـا شد اشک بـی‌اخـتـیـار معـصومه حـاجـتـش دیـدن امـامش بود یا رضا یا رضا کـلامش بود خنده این روزها حرامش بود خـواهر غـمگـسار معصومه حـیـف حـاجـت‌روا نشد خانم دردهــایـش دوا نـشـد خــانـم از روی خـاک پـا نـشد خانم به رضا جـان‌نـثار معصومه بین بستر دلش قـرار نداشت غیر اوضاع سوگوار نداشت غیر یک نامه یادگار نداشت هـسـت ابـر بـهـار معصومه حـال که من نـیـامـدم، تو بـیا نـصـفی از راه آمـدم، تو بـیا من زمین‌گـیـرتر شدم، تو بیا قلب او گـشته زار معصومه گرچه در غربتی رضاجانم! من هم از راه دور گـریـانـم! پس به فکر غریب عـطشانم روضـۀ آشـکـار مـعـصـومه بـدنت زیـر و رو نشد هرگز با سـنان روبـرو نـشد هرگز نیزه سـهـم گـلـو نـشد هـرگز هست در احتضار معصومه شاعر: رضا باقریان 🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹🌹
چه حیف شد، نشد آخر به دلبرش برسد دوباره بـاز به وصل برادرش برسد به سرنوشت نوشـتند از ازل، در قم شکوه تربت زهرا به دخترش برسد علاقه‌ای که پیمبر به دختر خود داشت نوشته‌اند به موسی‌ابن‌جعـفرش برسد کنار محـمـلش آهـستـه‌تـر قدم بزنـید مباد گرد و غباری به معجرش برسد نـدیــد دیــده نـامـحـرمی عـبایـش را خدا کـند که به گوش برادرش برسد ز پـا فـتاد و نیـفـتـاد یا رضا ز لبش امـید داشت که ساعات آخرش برسد تنـش کـفن شد و اما برادرش نرسید برای دفن تنش کاش بر سرش برسد شـبـیـه عـمه خود مـاند بین نـامحرم رضا کجاست به فریاد خواهرش برسد ز ره رسید برادر، نخواست دست کسی پس از وفات به جسم مطهرش برسد همیـشه روضه مـعـصومه سـتـم‌دیده به عمه‌جان گرفتار و مضطرش برسد به وقت ناقه‌سواری ز ‌شش برادر او یکی نـبود به فـریاد خواهرش برسد نه قاسمی نه علی اکـبری نه عباسی نه یک پسر که به یاری مادرش برسد نگه به پیکر صد‌پاره حـسیـنش کرد سری نداشت که آن سایه سرش برسد فتاد لرزه به پایش چو دید نزدیک است که شمر دادزنان در برابـرش برسد نگاهی از روی حسرت به سمت علقمه کرد امـید داشت عـلـمدار لشکرش برسد صدا زد ای کس و کارم بلند‌شو عباس گـره فـتـاده به کارم بـلند ‌شـو عباس 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
باز در سینه غمی هست عیان خواهد شد گلی از گلشن سادات خزان خواهد شد او غریب است و به امید رضا آمده است دل خواهر به برادر نگران خواهد شد از غم دوری رخسار تو گریان شده ام هم به شوقت به خدا راهی ایران شده ام غم هجران تو آشفته و بیمارم کرد باعث رنج و غم و محنت بسیارم کرد همه ی آرزویم دیدن رخسار تو بود در وطن مضطرب و بی کس و بی یارم کرد خواهرت دل نگران است کجائی آقا به رهت منتظرم تا که بیائی آقا ای همه صبر و قرارم دل من تنگ شده خسته از این همه نامردی و نیرنگ شده جمع سادات در این قافله مشتاق تواند کربلا در نظرم تازه شده جنگ شده مردم این جا به علی دوستی عادت دارند و به سادات عنایات و ارادت دارند پیش چشمان ترم باغ گلی پرپر شد کوهی از غم به خدا همدم این خواهر شد جمعی از همسفرانم که ز پا افتادند زین مصیبت به خدا دیده ی زهرا تر شد شکر لله که به ما هیچ جسارت نشده معجری از سر این قافله ات کم نشده اهل قم آمده و عرض ارادت کردند با چه لطفی به من خسته محبت کردند همچو مادر که به فرزند دهد دلداری لطف کردند به ما جمله عنایت کردند شهر قم در هیجان است که گوهر دارد عطری از باغ گل موسی جعفر دارد دیده بگشا و ببین حضرت دلدار آمد غم به دل راه مده مونس و غمخوار آمد خیز و بنگر که رضا آمده نزدت بی بی چون طبیبی که به بالین تو بیمار آمد دیده بگشا و ببین لاله ی خوش بو آمد نور باران شده قم ضامن آهو آمد شعر این جا که رسید من ز نوا افتادم مات و مبهوت شدم یاد شما افتادم دل سفر کرد به بین الحرمینت ارباب یاد غم های شه کرب و بلا افتادم خواهری آمد و از غم به دلش شیون و شین قد او خم وَ ذکر لب او بود حسین
enc_16675054413636648986817.mp3
2.68M
پدر باب الحوائج برادر سفره داره من هر باری میام تو این حرم بارون میباره یه حالی داره اینجا که هرکس رو میاره آخه خانم کسی رو دست خالی نمیذاره بوی امام رضا میاد از در و دیوار حرم خونه امنم اینجاست جز قم آخه کجا برم دلم که میگیره میام گریه میکنم شبونه گره هام امانت پیش تو تا تو وا کنی میمونه قبر خاکیه فاطمه از ضریح تو معلومه اشفعی لنا سیدتی حضرت معصومه بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
🔆يادى از امام هادى (علیه السلم ) امام دهم حضرت هادى (ع ) در 15 ذيحجّه سال 212 ه‍ ق در مدينه متولد شد 33 سال (از سال 220 تا 254) امامت كرد، و در سوّم رجب سال 254 در سنّ 42 سالگى در شهر سامره بر اثر زهرى كه به دسيسه مُعْتَزّ (سيزدهمين خليفه عباسى ) توسّط معتمد عباسى به آن حضرت خورانده شد، به شهادت رسيد، مرقد شريف او در شهر، سامرا واقع در كشور عراق است . يكى از طاغوتهاى عصر امامت آن حضرت واثق (نهمين خليفه عباسى ) بود، گروهى از دژخيمان واثق براى سركوبى شورشيان حجاز به مدينه آمده بودند، و فرمانده آنها يك نفر از افسران ترك (منسوب به تركيه فعلى ) بود. ابوهاشم جعفرى مى گويد: امام هادى (ع ) به ما چند نفر كه در محضرش ‍ بوديم (و سخن از تاخت و تاز دژخيمان واثق به ميان آمد فرمود: برخيزيد باهم برويم و از نزديك آمادگى و تجهيزات اين فرمانده ترك را مشاهده كنيم ، ما همواره آن حضرت از خانه بيرون آمديم و به سوى لشگر آن فرمانده ترك حركت كرديم ، و در كنار آن لشكر در چند قدمى ايستاديم و به تماشا پرداختيم . ناگاه فرمانده ترك سوار بر اسب به سوى ما آمد، وقتى كه نزديك رسيد، امام هادى (ع ) به زبان تركى چند كلمه با او سخن گفت ، او به قدرى مرعوب عظمت معنوى آن امام ، قرار گرفت كه هماندم از اسب پياده شد و سم مركب امام را بوسيد. سپس از آن فرمانده پرسيدم : چه موجب شد كه اين گونه مرعوب امام هادى (ع ) قرار گرفتى ؟ (با اينكه او را نمى شناختى ؟) فرمانده گفت : آيا اين شخص (امام هادى ) پيامبرى از پيامبران است ؟ گفتم : نه . فرمانده گفت : اين آقا (اشاره به امام هادى ) مرا به همان نامى كه در كودكى در منطقه تركستان داشتم صدا زد با اينكه هيچ كس تا كنون نمى دانست كه من چنين نامى داشتم !!. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚
🔆نامه مقدس اردبيلى به شاه عباس ، و جواب او يكى از شاهان صفويّه شاه عباس كبير است كه در سال 1048 ه‍ ق در سن 59 سالگى در بهشر مازندران در گذشت ، و قبرش در قم مى باشد نقل شده : در عصر سلطنت شاه عباس ، شخصى جرمى كرد و از ترس او گريخت و به نجف اشرف پناهنده شد، در نجف به محضر محقق اردبيلى (ملااحمد معروف به مقدّس اردبيلى ) رفت و از او تقاضا كرد تا نامه اى براى شاه عباس ‍ بنويسد كه از تقصير او بگذرد. ملااحمد براى شاه عباس چنين نامه نوشت : بانى ملك عاريت ، عباس بداند، اگر چه اين مرد اوّل ، ظالم بوده ، اكنون مظلوم مى نمايد، چنانچه از تقصير او بگذرى ، شايد حق سبحانه و تعالى پاره اى از تقصيرات تو را بگذرد - كَتَبَهُ بنده شاه ولايت احمد الاردبيلى . وقتى اين نامه به دست شاه عبّاس رسيد، در پاسخ چنين نوشت : به عرض عالى مى رساند عباس ، خدماتى كه فرموده بودى به جان منّت داشته به تقديم رسانيد، اميد كه اين مُحبّ را از دعاى خير فراموش نكنيد - كَتَبَهُ كَلْبُ آستان على (علیه السلام ) - عباس . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚
📖 ″برشی از خاطرات″ | محمد رضا تورجی زاده | ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم . آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش .. 🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ۴۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی سرکار خانم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم وقتی رسیدیم اتاق بازجویی افسر استخبارات هم آمد. به او سید سعد می گفتند. کنار میز کوچک وسط اتاق روبروی هم نشستیم. سرباز مترجم هم کنارمان ایستاد. روی یقیه لباسم دقیق شد و اسمم را خواند. فتاح علی قلی محمد کریمی اسم پدر و پدر بزرگ را هم به پسوند اسم خودم اضافه کرده بودند. پرسید: «توسیدی؟» سرم را به علامت منفی تکان دادم. - نه سید نیستم. - نماز می خونی؟ سعی می‌کردم خون سرد برخورد کنم شانه هایم را بالا انداختم. - خب همه اسرا نماز می‌خونن منم می‌خونم. آرنجش را به میز تکیه داد، عکس صدام روی صفحه ساعتش بود. تو ایران چیکاره بودی؟ مسئولیت داشتی؟ - نه من فقط به رزمنده معمولی بودم. می‌تونید از دوستام بپرسید. این سوالها را در بازجویی اول هم پرسیده بودند. بلند شد و دور میز قدم زد. صدای تلخ تلخ پوتین‌هایش حواسم را پرت می‌کرد. - به ما خبر رسیده شما روزنامه های عراق رو تکذیب می‌کنید و می‌گید اینا دروغ می‌نویسن درسته؟ تپش قلبم تندتر شد. همان سوالی را پرسید که انتظارش را داشتم. به اولین جوابی که توی ذهنم آماده کرده بودم؛ چنگ زدم و همان را گفتم: «روزنامه‌های شما یا عربی‌ان یا انگلیسی، وقتی من نه عربی بلدم و نه انگلیسی پس چه طور می‌تونم روزنامه‌های شمارو تکذیب کنم؟ سعی می‌کردم صدایم نلرزد. از یقه ام گرفت و بلندم کرد. یکی محکم خواباند بغل گوشم. عقب عقب رفتم و به زور تعادلم را حفظ کردم. گوشم صدا داد و چند ثانیه همه جا ساکت شد. داد زد: «دروغگو خودتی، پدرته! حکومتتونه! ما عراقی ها هرچی بگیم راسته، دروغ گو شما و رهبرتون هستید.» مترجم هم مثل او داد می‌زد. سرش را نزدیک تر آورد. صدای نفس‌هایش را بغل گوشم حس می‌کردم. دهانش بوی سیگار می‌داد. انگشتش را به علامت تهدید به طرفم گرفت. - ببین فتاح کریمی علی قلی کریمی! حواستو جمع کن اگه پاتو از گلیمت درازتر کنی و یک بار دیگه از این حرفا بزنی کاری می‌کنم که تا آخر عمرت پشیمون بشی. چشمهایش از عصبانیت دو دو می‌زد. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. وقتی به سلول برگشتم. بچه ها منتظر و نگران بودند. آقا کمال از دستم ناراحت بود. می‌گفت من چندبار بهت گفتم که تندروی نکن. تو یه اسیر گمنامی! می‌برنت همین پشت، یه تیر خلاص بهت میزنن و همون جا گم و گورت می‌کنن. تو اجازه نداری خودتو به کشتن بدی فتاح! تو این شرایط باید دست به عصا حرکت کنی می‌فهمی؟ حرفهایش که تمام شد سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: ببخشید! ولی من این جسارتو از شما یاد گرفتم آقا کمال! لبخندی زد و سرش را تکان داد. ادامه دارد...