eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
141 دنبال‌کننده
59.7هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 🔶 مناجات‌های زرتشتی، سَرد و بی‌روح 🔰 چرا زرتشتی‌گری، تا حد بسیار زیادی از دین هندو عقب مانده است؟ با اینکه هر دو، ریشه در دین کهن مردمان آریایی دارند. 👈🏻 حضور فعال جنّیان در هندوئیزم 📎 📎 📎 📎
♦️ 🦋 آرزوی دیرینه‌ی من ✨ شهادت آرزوی دیرینه‌ی من بوده و هست و زندگی در این دنیا را به امید شهادت شب را به روز و روز را به شب سر می کنم و اگر نبود شهادت و فدا شدن در راه آفریدگار و خالق هستی زندگی در این دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. معبودا مرا به خاطر خوبان درگاهت بپذیر، معبودا من هجرت کردم از شهر و دیارم به دیاری دیگر، فقط به عشقت، معبودا گناهانم را ببخش و این قربانی را بپذیر. 🌹 فرازی از وصیت‌نامه 🌹 شهید مدافع حرم حمیدرضا فاطمی اطهر اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌹عجب حڪایتی دارد این شهید والامقام: در ۷ تیر متولد می شود در ۷ تیر اسمش برای حج در می آید در ۷ تیر به عضویت سپاه در می آید در ۷ تیر عازم جبهه می شود در ۷ تیر ازدواج می کند در ۷ تیر تنها دخترش بدنیا می آید در ۷ تیر هم به شهادت می رسد... 🌷شهید احمد اللهیاری 🌷شادی روحش صلوات... ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ♦️ خاطرات ناب دیده نشده از رزمندگان در دفاع مقدس + فیلم کمتر دیده شده از دفاع مقدس 🌷 ورزش صبحگاهی رزمندگان در دوران دفاع مقدس 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔘 داستان کوتاه روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد کدخدای ده رفت و گفت: کدخدا فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده‌ام حاصل شود. کدخدا پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. کدخدا گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره‌ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد…. کدخدا گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده‌ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟! کدخدا گفت: فراموش نکن که قول داده‌ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد کدخدا رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. کدخدا یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد کدخدا می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده‌اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد کدخدا رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست! کدخدا دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی‌ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد! ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد کدخدا می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.روز بعد وقتی روستایی نزد کدخدا رفت، کدخدا از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند ، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم و این است حکایت حال و روز ما آدمها ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔴5 اصطلاح غلط و رایج بین مردم! 1⃣خدا بد نده! ♨️این کلام اهانت به پروردگار است ،زیرا خدای تعالی در قرآن فرمود: هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه ی خدا✨ و هیچ بدی بشما نمیرسد مگر از ناحیه ی خود شما(و بخاطر اعمال خودتان است) 2⃣جوان ناکام! 📛این اصطلاح‌ عامیانه برای جوانهایی که قبل از ازدواج از دنیا میروند بکار میرود، درحالیکه ازدواج کام حقیقی یک انسان نیست که اگر ازدواج نکرد به او بگویند ناکام!! 🔆بلکه کام حقیقی انسان رسیدن به مقام بندگی خداست و استفاده ی خوب کردن از عمر و فرصتی که خدا به او داده است. 3⃣عیسی به دین خود، موسی به دین خود! 📛این جمله معنای صحیحی ندارد، زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده و همه ی آنها مردم را به توحید و یکتا پرستی دعوت میکردند و عقیده ی یکسانی داشتند. 4⃣ ولش کردی به امان خدا! 📛این حرف کفر آمیز است، زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست ، بهتر است بجای این کلام گفته شود: "ولش کردی به حال خودش" پس بدبخت شد رفت. 5⃣انسان جایز الخطاست! 📛این حرف نیز غلط است،زیرا انسان برای خطا کردن مجاز نیست،بهتر است بگوییم انسان ممکن الخطاست، یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان توبه کنندگان هستند. ❄️🌨☃🌨❄️
🌹🍃 راه های ساده برای شاد کردن خانم ها 1. زنها دوست ندارند میهمان ناخوانده داشته باشند ، بنابر این به آنها وقت کافی بدهید تا آماده شوند. 2. هر روز از همسر خود بپرسید چه کاری می توانید برایش انجام دهید؟ 3. بدانید که وقتی همسرتان اظهار سر درد می کند چاره او مسکن نیست بلکه یک لبخند است. 4. وقتی از شما خطایی سر می زند اظهار تاسف کنید. 5. وقتی اوضاع قمر در عقرب است ، لبخند را از یاد نبرید. 6. از تلاشهای همسرتان تشکر کنید و ببینید که چقدر موثر است. 7. به این فکر کنید که همسرتان بهترین زن دنیا ، بهترین مادر برای فرزندتان و بهترین عروس برای مادرتان می باشد و ببینید که او اینگونه خواهد شد. 8. خسیس نباشید و در ستایش همسرتان دست و دل بازی نشان دهید اما یادتان باشد مبالغه نکنید. 9. همسرتان را کمک کنید استعداد های نهفته اش را شکوفا کند . 10. به جای هدایای گرانبها وقتتان را در اختیار همسرتان قرار دهید ، نشان دهید که به او توجه می کنید. 11. هرگز با همسرتان نجنگید در عوض آنچه را در ذهن دارید بر روی کاغذی نوشته و همراه شاخه گلی به او بدهید. ❄️🌨☃🌨❄️
50 -- یعنی جهنم فقط حسرته و آتیش نیست ؟؟ ✅ نه، همون حسرته هست که آتشش تجسّم پیدا میکنه و جسمت رو هم میسوزونه...🔥 🚫 شما الان سرت گرمه. متوجه نیستی داری چیا رو از دست میدی..... وقتی که یه دفعه بیدار بشی، تا ابد توی حسرت از دست داده هات خواهی سوخت....😓😥 🔷 میگی وای...خدایا چی رو از دست دادم...؟ خدایا من نمیدونستم تو اینقدر خوشگلی...اینقدر زیبایی.....💞❣✨ ➖ خدایا من نمیدونستم که باید "فقط تو رو بخوام" توی دنیا...میشه دوباره برم گردونی...؟ ✔️ این آتش اینقدر جدّی هست که تبدیل میشه به آتشِ جهنم و میاد انسان رو میسوزونه.... 🔥🔥
طاها :منظورت اینه که شرکت میخوای بیای ؟؟... سپیده خمیازه ای کشید وگفت :نه منظورم این بود تایک مسیری ببریم ..... طاها :خوب خانومی چرا ماشین خودت رو برنمیداری؟؟؟ سپیده دوباره سرش رو گذاشت روی سینه طاها وگفت :حس وحال رانندگی ندارم ..اگر دیرت نمیشه وکارنداری برم آماده شم باهم بریم ............ طاها :پس سه سوته آماده شی .....توماشین منتظرتم .... سپیده داخل اتاق شد ...روی تونیک آبی فیروزه اش یک پانچوی حریر سفید تنش کرد ..یک شال مخملی سفید وآبی فیروزه ای سرش کرد ....داخل کیف سفیدشم وسایل مورد نیاز رو گذاشت وسریع با حالت دورفت پایین ..................... داشت از پله های حیاط میومد پایین که دید طاها عجیب عصبی شده ..... یک کوچولو ترسید ازش ...با قدم های آروم رفت جلوتر وکنار طاها ایستاد ..... طاها همین طور که با یکی از همکارانش صحبت میکرد به چهره سپیده که مشخص بود ترسیده نگاه کرد ..... تماس روقطع کرد ودست یخ سپیده روگرفت گفت :خانوم خوبی؟؟ سپیده خنده دار پیشونیش رو خاروند وگفت :میگم عصبی میشی ترسناک میشی ..... طاها خنده مردونه ای کرد وگفت :پس مواظب باش عصبیم نکنی ... سپیده مشت زد به پهلوی طاها وگفت :خیلی بدی میگی بخشیدم ..اما دم به دقیقه باز همین موضوع ۱۰
رو میاری وسط ............. طاها لپشوکشید وگفت :بعضی اوقات واجبه !!!! بعد یک نگاه به سر تاپای سپیده انداخت وگفت :میشه سریع بری باال ومانتو بپوشی ؟............... سپیده سرتاپای خودش رو نگاه کرد وگفت :جای از لباسم خرابه ...بعد بادقت به خودش نگاه کرد .... طاها همین طور که درماشین روباز میکرد گفت :نه فقط دوست ندارم این مدل لباس پوشیدن رو ...زود برو ...زود هم بیا ..داره دیرم میشه ...... سپیده زیر لب گفت :اَه باز شروع شد ....چرا اصال این روپوشیدی ؟؟...کجا رفتی ؟؟...چرا فالنی این جوری نگاهت کرد؟؟ .....اون یارو به تو چیکار داشت ؟؟.....لعنت به این شانس من .....کجای لباسم ایراد داره ...اصال همینه که هست ...چرا باید عوضش کنم ......بعد درمونده گفت :خدا چرا بی اعتماده؟؟ .....به چی شک داره؟؟ .....زندگیم نابود میشه آخر..................................... سپیده باهمون لباس رفت داخل ماشین نشست ..... طاها ابروی داد باال چیزی نگفت ...................... چون نزدیک عید بود سپیده تصمیم گرفت بره وسایل سفره هفت سین روبگیره .....با شوق به ماهی های قرمز نگاه کرد وگفت :میشه همین جا نگه داری ...بقیه اش رو خودم میرم .....میخوام امسال سفره هفت سین داشته باشیم ............... طاها :الزام نکرده ...خوشم نمیاد از این مسخره بازیا .............. ۱۱