آمریکا
https://eitaa.com/AGHILEH_BANIHASHEM/13599
عربستان
https://eitaa.com/AGHILEH_BANIHASHEM/13590
اسرائیل
https://eitaa.com/AGHILEH_BANIHASHEM/13583
یکم راجب حقوق بشری که واسه خانوما تو این کشورا به کار میبرن پی ببریم . . .
+ الان دوس داری کجا باشی ؟
- یه جایی که حس آرامش توش موج بزنه . . .
+ اصن همچین جایی سراغ داری😂؟
-آره ...جمکران : )
- آشفتگیهبایدببخشید -
*
˼ بخونیم؟! ˹
گفتم : شما برید ، منم میام الان .
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پایین ، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش ، از همراهای بیمارا بود لابد ..
نشسته بود روی پله ها ، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه ، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود خیلی گریه کرده ، صورتش هنوز خیس بود . .
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت .
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم ، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم '
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم :
+ حالتون خوبه ؟!
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم ، یخ بندون بود توی چشماش .
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
+ میخورین ؟! نسکافهست
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
- نسکافه دوست داره ، ولی این اواخر نمیخورد ، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه !
بلند زد زیر خنده ، سعی کردم بخندم .
دوباره به حرف اومد
- همه چی خوب بودا ، خوشبخت بودیم ! زن داشتم ، یه خونه ی نقلی داشتم ، بچه مونم داشت به دنیا می اومد ، همه چی داشتم .
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم !
بهش گفتم پسر میخواما من ، رفتیم سونوگرافی ، دختر بود .
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود ، دیشب قبل خواب پرسید : حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو ؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم ، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم !
چیزی نگفت ، به خدا جدی نبود حرفام ، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همهش ، ولی نفهمیده بود ..
ناشکری که نکردم من آخه خدا ، از سر خریت بود فقط .
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب ، درد داشته ولی صداش در نیومده ، جفت از رحم جدا شده بود ، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود ، هم بچهم ..
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم
- یه حرفایی رو نباید زد ، نه به شوخی ، نه جدی .
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه .
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم ، به هق هق افتاده بود
- آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم ، هم خودشو ، هم دخترمونو ..
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست ، ولی یهویی خیلی دیر شد ، خیلی دیر ( ؛
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره ، کاری از دست من و اشکام برنمیومد ، نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه .
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالا رفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانهم نوشتم :
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده ،
خیلی زود .
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر .
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه
همیشه عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن !( :
- آشفتگیهبایدببخشید -
خدایا شکرت که شیعهیِ علیم 🧡( ؛
خدایا شکرت که مادرمون حضرت زهراست' 🤍!
- آشفتگیهبایدببخشید -
زاویه دیدیشو دوس داشتم .😂
یه زمان توی این کشور تعیین میکردن کی شاه ایران باشه کی نباشه
الان باید ضجه بزنه دیواراشو پاک کنه🚶🏽♀