eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ امام صادق (ع) : ✅✅ هيچ رگي نزند و پائي به سنگ نخورد و سر درد و مرضي پيش نيايدمگر به جهت گناهي که انسان مرتکب شده است. 🌸👇 و براي همين است که خداي عزوجل در قرآن ميفرمايد: 🚥➖➖🚥➖➖🚥 🕋 هر مصيبتي که به شما مي رسد براي کاري است که به دست خود کرده ايد 🕋 و خدا از بسياري ( از معصيت ها ) هم گذشت ميکند. 💠 ٣٠ 💠 🚥➖➖🚥➖➖🚥 ✳️ امام (ع) فرمودند : 🌺🌺 آنچه خدا از آن مي گذرد از آنچه از آن مواخذه ميکند بيشتر است. 🌸🌸 شرح: يعني آن گناهاني که خدا از آن ميگذرد بيشتر است از آن گناهاني که خدا بوسيله آن گناه عذاب ميکند. 🔰پیوست : 🔔🔔 مجازات کردن در همین دنیا،نشانه لطف و رحمت خداوند به بندگانش هست که با مجازاتهای دنیایی مارا تنبیه و گناهانمان را ذوب میکند تا بار پرونده برای قیامت سنگین نباشد. 📙 اصول كافي ج٣ص٣٧٠ قرارگــــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهل_یکم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ــ نه ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود ــ نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد.... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهل_دوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کم
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند. وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت! ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم،مسئول علمی ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت ــ بله،ببخشید شما؟ ــ از اداره اڱاهی هستم . با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله،از فعالین اینجا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ ــ نه ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه ــ یک سوال دیگه ــ بفر مایید ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد. ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 لذّت حلال #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امام صادق عليہ السلام مي‌فرمایند: 💠مَڹ حَقّر مؤمنا مِسْڪينا لم يَزَڸِ اللّہُ لَہُ حاقِرا ماقِتا حتّى يَرجِعَ عڹ مَحْقَرَتِہِ إيّاهُ💠 ❌هر ڪہ مؤمڹ بينوايي را حقيـر شمارد، خداوند پيوستہ او را تحقير ڪند و دشمنش دارد😱 👈 تا آڹ گاه ڪہ از تحقير او دست بردارد...❗️ 📚 میزاڹ الحڪمة ج ۳ ص ۱۴۳ 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠چهارشنبه سوری و شرکت در آن مراسم چه حکمی دارد؟ ✅ پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری ✨ ✨✨ @masjed_gram
🔹 #طرح_پوستر_نوروزی 🔸شهید محمدابراهیم همت 🕊 ✨🕊 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
💢 #جاذبه_زیبایی 💢 👇🏻🌸👇🏻🌸
🔻اصولا یکی از معیارهاییه که باعث میشه آدما همدیگه بشن و با هم برقرار کنن ♻️ 🔴زیبایی‌های جنسیتی به شدت می‌تونن شهوت جنسی رو شعله‌ور کنن و در خیلی از موارد باعث ارتباطات جنسی بشن ... ☝️ما نباید اجازه بدیم این زیبایی‌ها از محدوده‌ی و ارتباط با فراتر بره❌ و در ارتباط با باید زیبایی‌هامونو بپوشونیم و خودمون رو زینت ندیم تا زمینه‌ی تحریکات نابه‌جا به وسیله ما ایجاد نشه و جوونا از بین نره. 👈منطق هم همینه که زیبایی‌های تحریک کننده رو از دید پنهان می‌کنه و زمینه‌ی رو از بین می‌بره✅ 📖برگرفته از: «تربیت جنسی از منظر قرآن و حدیث»، ص۸۳ مؤلف : علی نقی فقیهی قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌺👇 دوستان لطفا به آیه زیر دقت کنید : 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌴 سوره اعراف آیه ۴۲ 🌴 🕋 وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ 😇 ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻨﺪ، 🏞 ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺎﻧﺪ. ❌ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻴﺶ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻴﻢ. ➖〰➖〰➖〰➖ 🔰 خب تو این آیه خدا میگه، اگه کسی هم 'فکرش' و هم 'عملش' خدایی باشه (ایمان و عمل صالح)، اون فرد بهشتی هست. ⚜ و در آخر آیه میگه خدا اندازه تواناییت ازت انتظار داره 💠 خدا اینو میگه ک اضطراب مارو کم کنه، ⚠️ آخه ما آدمهای معمولی ک معصوم نیستیم، خالص ک نیستیم ❎ ممکنه کارهایی بکنیم ک عمل صالح نباشن.. 🌀 خدا میگه تو سعی کن فکر و عملت رو خدایی کنی و نگران نباش 🌺 حالا به آیه بعد دقت کنید لطفا : 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌴 سوره اعراف آیه ۴۳ 🌴 🕋 وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِهَٰذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ وَنُودُوا أَن تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ 🛁 ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻛﻴﻨﻪ ﻭ ﺣﺴﺪ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ 🏞 ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺁﻧﻬﺎ، ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. 🙏 ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ: «ﺳﭙﺎﺱ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﺷﺪ. ⛔️ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﻲ ﻳﺎﻓﺘﻴﻢ. ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﮔﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎ ﺣﻖ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ.» 📣 ﻭ ﻧﺪﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ: «ﺍﻳﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻋﻤﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻳﺪ، ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﺑﺮﺩﻳﺪ.» ➖〰〰➖〰〰➖ 🤓 اگه به قسمت ابتدای این آیه دقت کنید، متوجه میشید ک خدا میگه: ⚠️ این افرادی هم ک میخوان برن بهشت، ۱۰۰٪ خالص نیستن، و مقداری کینه و حسد دارند؛ 😇 ولی چون فکر و عملشون خدایی هست، من این کینه و حسد رو از اونها جدا میکنم قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهل_سوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت ک
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلام،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی، ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی . ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد : ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بو‌ده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم ــ درست شنیدی ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهل_چهارم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،ک
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟ ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟ ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده". پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram