eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_25 #ماهورآ هرطور شده بود مازیار راضیم کرد تا با مریم حرف بزنم و مزه ی دهنشو بدونم دلم را
🌙|•° در خونه رو که باز کردم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که تو حیاط کنار مامان ایستاده بودن و با هم در حال خوش و بش بودند صدای درو که شنیدن هرسه برگشتن سمت من مامان زودتر از بقیه گفت _ سلام ماهور جان خوش اومدی مادر ببین حاج خانوم چند دقیقه هست که منتظر بیای تا سفارشش و قبول کنی لبخندی زدم و سلام کردم _بفرمایید در خدمتم چرا تشریف نیاوردید خیاط خونه یکی از خانوما پیش دستی کرد و گفت _ نه عزیزم اومدم تا اینجا کار مونو زودتر راه بندازی وقتی به حرف اومد صداشو تشخیص دادم خانم ایزدی بود همان خانمی که چند وقت پیش سفارش لباس پسرش داده بود و نیومد دنبالش بعد معلوم شد که عقد پسرش به هم خورده لبخندی زدم و رفتم جلوتر _سلام خانم ایزدی خوب هستین خوب کردین اومدی اینجا، چشم خارج از نوبت براتون درست می کنم بفرمایید داخل تا اندازه گیری ها رو انجام بدم دخترش هم باهاش بود فاطمه خانم سلام کرد و شبیه مادرش تشکر کرد و با تعارف مامان زرین رفتیم داخل اتاق بابا مازیار نبودند حتما دیدن مهمون داریم دوباره رفتن توی اتاق مازیار تا راحت تر بتونند تلویزیون تماشا کنن زودتر از بقیه رفتم پرده رو کنار زدم چادرم رو در آوردم روی چوب لباسی انداختم و تعارف کردم _بفرمایید اینجا شرمنده یکم به هم ریخته است ولی خوب مکان کارمه دیگه فاطمه خانم با مهربونی گفت _ دشمنت شرمنده باشه عزیزم به هر حال اینجا فضای کارت ممکنه به هم ریخته باشه مامان زرین گفت _میرم چایی بیارم براتون در همین حین خانم ایزدی پلاستیکی رو به طرفم گرفت و گفت _ عزیزم اینو می خوام برام لباس هیئتی درست کنی چند وقت دیگه شهادت حضرت زهراست و ما طبق رسم هر سال باید لباس مشکی درست کنیم انشالله خدا از من قبول کنه و دلامون فاطمی بشه چند لحظه که داشت حرف میزد غرق مهربونی و معصومیت نگاه زیباش بودم چقدر خوب بود که آدم انقدر معتقد باشه و بتونه برای هر مراسم عزاداری و یا جشنی خالصانه به اهل بیت خدمت کنه پارچه را از پلاستیک در آوردم و روی زمین پهن کردم پارچه ابریشمی مشکی زیبایی که حتماً برازنده خانم ایزدی و دخترش بود _ ازتون قبول باشه انشالله چشم سعی می کنم تا هفته آینده آماده کنم فقط اگه اجازه بدین من اندازه بگیرم خانم ایزدی بلند شد پرده رو کشید چادرش از سرش بیرون آورد و اندازه هاشون رو که گرفتم همزمان شد با آمدن مامان زرین و سینه کوچکی که دستش بود و به جای چای شربت آورده بود _بفرمایید توروخدا ببخشید دیگه خونه ما همینجوری فقیرانه است خانم ایزدی و دخترش با تواضع جواب دادن _ این چه حرفیه زرین خانم هر کسی یک سبکی از زندگی داره راستی من شنیدم شما سبزیه قورمه خورد میکنید و میفروشی درسته مامان که هیجان زده شده بود با لهجه ترکی جواب داد _ بله هر سبزی که بخوان قورمه قیمه پلویی هرچی دوست داشته باشین سفارش بدین براتون آماده می کنم فاطمه خانم به جای مادرش جواب داد _سبزی ی قرمه میخوایم برای فاطمیه اگه لطف کنید و قول بدید که ۱۰ کیلو برامون آماده کنین ممنون میشم مامان با ذوق و شوق اشک از چشمش گرفت و گفت _به روی چشم اماده میکنم ان شالله رو سفید باشیم به درگاه حضرت زهرا هردو همزمان جواب دادن ان شالله و منم مشعول نوشتن اندازه ها شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_26 #ماهورآ در خونه رو که باز کردم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که تو حیاط کنار مامان ای
🌙|•° کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید _زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟ مامان سرشو کج کرد و جواب داد _نه خانم جان به لطف خدا دوتا دختر دسته گل دارم ماهورا و مارال خانم که کنکوری هستن چه تعریفی هم از ما میکرد مامان _خدا حفظشون کنه منم همین فاطمه رو دارم دوتا هم پسر شاخ شمشاد مامان هم متقابلا جواب داد _الهی زنده و سالم باشن منم یه پسر دارم که عصای دست پدرشه اقا مازیار _زنده باشن هر سه شون پس هیچکدوم ازدواج نکردن هنوز؟ مامان با خوش قلبی جواب داد _قسمت نشده هنوز بچهای شما چی؟ این بار فاطمه خانم جواب داد _منکه متاهلم زرین خانم یعنی ۱۷ سالم بود شوهرم دادن صبر نکردن بزرگ شم مامانش خندید _اخه شوهرش از خودش عجول تر بود پاشنه درو از جا کندن کنکور نداده شوهرش دادیم رفت الانم به لطف خدا یه دختر کوچولوی ناز به اسم آوا داره مامان به لهجه ترکی دعاشون کرد فاطمه ادامه داد _داداش بزرگمم محمد حسن ازدواج کرده قربونش برم سایه ی سره ولی داداش کوچکم امیرحیدر قصر در رفته نتونستیم مزدوجش کنیم اره از پای سفره عقد فرار کرده بود معلوم بود قصر در رفته _هرموقع خدا بخواد ازدواج میکنه عجله نکنید خانم ایزدی آهی کشید و جواب داد _الهی به حق همین فاطمیه همه جوونا خوشبخت بشن تا امیرحیدر منم رو سفید بشه بچه ام آرزوش سوریه است میگه کسیو پابند خودم نمیکنم میترسه ازدواج کنه اسمش دربیاد بره جبهه دختر مردم بی داماد بمونه _عه مامااان خدا نکنه لبخندی زدم و تصور کردم اون پسری رو که اولین بار جلوی شاهچراغ با کله رفتم تو سینه اش موهی لخت مشکی ته ریش پر و مرتب صورت گرد و پر با پوست جوگندمی هیکل ورزشکاری و ورزیده که گمون کنم اقتضای کارش بود جای برادری تیکه ای بودااا خانم ایزدی و فاطمه بلند شدند فاطمه گوشی تو دستش بود و با کسی حرف میزد _اره داداشی اومدیم جلوی در صبر کن گوشیمو قطع کرد چادرشو مرتب روی سرش کشید _مامان امیرحیدر پشت در زود بریم امشب شیفته عجله داره تا دم در بدرقشون کردیم مامان تا جلوی در رفت ولی من موندم تو خونه که امیرحیدرشون من نبینه دلم نمیخواست دوباره یادش بیاد که تو شاهچراغ منو با غیاث دیده مامان اومد داخل درحالیکه چادر سفیدشو از سر برمیداشت گفت _خدا حفظش کنه چه جوون رعنایی خدا به پدر و مادرش ببخشتش الهی آمینی گفتم و رو به آسمون کردم ستارمو پیدا کردم همونیکه از همه پر نور تر بود غیاث همیشه میگفت اینکه از همه قشنگتره ستاره ی ماهوراست؛ آهی کشیدمو با خودم فکر کردم فاطمه دختر خانم ایزدی چقدر خوشبخته از خانواده ی خوب تا اعتقادات محکم از همسر خوب تا ... هعی خدایا کرمتو شکر بریم به کارمون برسیم که خربزه آبه خندیدم و رفتم تو هال تا قارچ و تخم مرغی که مارال درست کرده بود رو بزنیم بر بدن که از گشنگی هلاک بودم البته حواسم بود که نماز نخوندم و باید خیلی سریع ادا کنم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_27 #ماهورآ کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید _زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟ م
🌙|•° با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه روز دیگه وقت دارم تا بتونم دوتا پیراهن هیئتی برای خانم ایزدی و دخترشون بدوزم برای همین کارهای دیگر عقب انداختم تا بتونم به نحو احسن این دوتا پارچه رو برش بزنم مامان هم که انگار نذر هیئت حضرت زهرا به دل چسبیده بود از فردای همان روز رفت سبزی فروشی و سفارش سبزی گرفت ۱۰ کیلو خیلی زیاد بود ولی به شوق به حضرت زهرا همش یه روزه شست و پاک کرد و خوردش کرد هر بار هم به من میگفت _مادر عجله کن نزار هیئت حضرت زهرا لنگ بمونه با خودش تکرار می کرد کاشکی ما هم به این هیئت دعوت بودیم هر چند که توی شاهچراغ مراسم برگزار می‌شد ولی هیئت های خونگی طعم دیگری داشت بالاخره کار تموم شد بعد از ظهر روز قبل از شهادت زنگ زدم برای خانم ایزدی و ازش خواستم بیاد سفارشات شون رو تحویل بگیره گفت شاید ساعت ۲ بعد از اینکه کارشون تموم شد بیان مامان سفارشات شونو آماده کرده بود گذاشته بود یه سبد جلوی در منم دوتا پلاستیکی که لباسها رو گذاشتم کنار ش اگه اومدن مامان خودش بهشون تحویل بده ساعت ۱۲ ظهر بود که از خیاط خانه برگشتم درو باز کردم خبری از کسی نبود انگار مامان بابا برای ادای نماز ظهر و عصر رفته بودن شاهچراغ و مارال هم از مدرسه برنگشته بود چادرمو در اووردم کنار حوض وسط حیاط نشستم دست و رومو شستم میخواستم وضو بگیرم که زنگ در خونه به صدا در اومد حتما مارال یا مازیار بودن کلید رو یادشون رفته بود بدون چادر دویدم سمت در _ای بابا مازیار باز کلید یادت رفته؟ همزمان درو باز کردم و بدون اینکه ببینم کیه پشت کردم بهش و ادامه دادم _بیا تو بابا داشتم وضو میگرفتم نصفه ... حرفم تموم نشده بود که صدای مردونه ی اشنایی گفت _سلام یا قمربنی هاشم خودت واسطه شو صدایی که شنیدم توهم باشه _ایزدی هستم نه نبود این از واقعیت هم واقعی تر بود بیچاره شدی ماهورا به آرومی برگشتم سمتش از کفشاش شروع کردم به نگاه کردن تا رسیدم به صورتش که مثل همیشه تو یقه اش بود _بِ بفرمایید _شرمنده انگار عجله داشتید من عذرمیخوام بدون هماهنگی اومدم میشه لطفا سفارشات مارو بدید ممنون میشم _آ بله چشم صبر کنید ای گور به گو بشی مازیار الهی که چرا الان خونه نیستی با هر زور زدنی بود بالاخره سبدو کشیدم جلوی در _این سبزیهای سفارشی پلاستیکو گرفتم سمتش _اینم لباسا خدمت شما سبد رو گذاشت پشت ماشینش دویست و شش صندوقداری که معلوم بود قدیمی هم هست پلاستک رو گرفت _چقدر باید تقدیم کنم این بار برعکس دفعه پیش تعارف نکردم و خیلی زود جواب دادم _قابلی نداره ۳۵۰ تعجب کرد ولی خیلی زود چنتا تراول پنجاه تومنی از جیبش در اوورد و به طرفم دراز کرد _خدمت شما تشکر کردم و منتظر موندم تا بره پشت فرمون قرار گرفت انگار زیر لب چیزی شبیه بسم الله گفت کمربندشو بست و رفت رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_28 #ماهورآ با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه
🌙|•° وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند دقیقه پیش جلوش بدجوری گاف دادم رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم نشستم روی جانماز نماز اولم تموم نشده بود که سر و کله ی مارال پیدا شد با حال پریشون خودشو پرت کرد تو اتاق درو بست سلام اخرو دادم با کنجکاوی پرسیدم _چته مارال چرا پریشونی خواهری اومد کنارم نشست مقعنه ی مدرسشو از زیر چونه اش گرفت کشید بیرون _اجی امیر میگه فرداشب میان خواستگاری تعجب کردم با کمی اخم جواب دادم _وااا مارال فرداشب شب شهادته میان چیکار کنن بابا اجازه نمیده کلافه پهن شد وسط اتاق دستاشو از هم باز کرد _د منم همینو میگم بهش میگه چه عیبی داره تسبیحمو برداشتم تا ذکر حضرت زهرا بگم _عیبش اینه که شب شهادته مطلقا بگو‌ نه اگه اصرار کرد هم بگو بابا اجازه نمیده پوفففی کرد و گوشیشو از جیبش در اوورد شروع کرد به پیام داد منم سرگرم نماز خوندنم شدم کلا تو این خونه من نقش اچار فرانسه رو دادم گره گشام برای خودم نمازم که تموم شد که مامان صدام زد انگار از شاهچراغ برگشته بودن از همونجا داد زدم _اومدم مامان اومدم مارال که ظاهرا کارش با امیرحسین گره خورده بود با عصبانیت از جا بلند شد و گفت _خب اجی ببین چی میگه؟ چادر نمازو از سرم برداشتم _چی میگه؟ _میگه فرداشب مامانش پرواز داره برای ترکیه خندیدم و با مسخره گفتم _عمه هنوز کلاسای یوگای ترکیه اشو رها نکرده؟ حرصی خندید و گفت نه نمیدونستم چیکار کنم ترجیه دادم خودشون باهم حلش کنن رفتم بیرون بابا داشت سفره پهن میکرد _سلام باباجون بابا سرشو تکون داد مامان از اشپزخونه سرک کشید و گفت _خانم ایزدی اومد سفارشاتشو برد؟ سری تکون دادم و بشقابهای روی اپن رو برداشتم _اره مامان برد _امید داشتم دعوتمون کنه به هییتشون _چه توقعاتی داری زن اونا با از ما بهترون میپرن کلاسشون به کلاس ما نمیخوره اصلا _دیگه هییت حضرت زهرا که این حرفا رو نداره اقا رضا مگه ما چمونه تکه ای کاهو فرو بردم تو حلقم و با دهان پر گفتم _هیچی مامان ملاک برتری ادما تقواست نه پول و لباس بعله باباجون بابا اوقات تلخی کرد _بشین بچه جون چیز یاد من نده مارالو صدا کن بیاد شونه ای بالا انداختم _بوی ماکارانی بشنوه میاد نگرانش نباشید مامان دیس ماکارانی رو گذاشت وسط سفره _منتظر مازیار نمیمونیم؟ _نه گفت دیر میاد _راستی بابا فکر کنم مازیار هم زن بخواد بابا لقمه اش رو نجویده قورت داد _زن بگیره میارتش کجا رو سر من؟ جا داریم مگه؟ با خنده گفتم _مارالو شوهر میدیم جامون باز میشه مامان خندید و گفت _ان شالله همتون سر و سامون بگیرید مادر بخور از دهن افتاد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_29 #ماهورآ وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند
🌙|•° بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز برسه و نیاز به اومدن سرکار نباشه از صبح که بیدار شده بودم دلم روی دور شور زدن افتاده بود و کوتاه هم نمیومد میخواستم خودمو سرگرم کنم ولی نمیشد دلم نمیخواست روز شهادتی برم دور دوخت و دوز چند بار سرجام غلت خوردم بی فایده بود بالاخره از تخت خواب دل کندم و سرمو از بالشت برداشتم مارال داشت تست حل میکرد _سلام اجی چه دیر بیدار شدی از تو بعید بود بیحوصله پرسیدم _امیرحسین راضی شد؟ _اهوم یکمم ناراحت شد از روی تخت بلند شدم _محلش نده درست میشه خندید و دوباره‌ مشغول درس خوندن شد کمی اتاقو مرتب کردم رفتم بیرون بابا مازیار تو حیاط نشسته بودن داشتن باهمدیگه حرف میزدن به گمونم مازیار میخواست به بابا بگه عاشق شده _ماهورا بیدار شدی مادر؟ _سلام مامانی اره امروز کاری نداشتم خوابیدم رفت سمت میز تلویزیون گوشیمو برداشت اوورد داد دستم _مادر خانم ایزدی چندباره که زنگ زده گفتم جواب بدم بعد با خودم گفتم میگه حالا گوشی دخترشو جواب میده زشته ببین چیکار داره بنده خدا واقعا خانم ایزدی با من چیکار داشت اونم اول صبح روز عزاداری صدامو صاف کردم شماره اش رو گرفتم بوق اولی جواب داد ولی طول کشید تا حرف بزنه _الو ماهوراجان؟ _سلام خانم ایزدی شرمنده من خواب بودم امری داشتید با من؟ _بله عزیزم خیره ان شالله اخم کردم _من درخدمتم _خدمت از ماست میشه گوشی رو بدید زرین خانم؟ واا چه کار خیری بود که با مامان کار داشت _چشم از من خدانگهدار گوشیو دادم مامان و بهش فهموندم که با اون کار داره مامان با صدبار رنگ به رنگ شدن بالاخره جواب داد _سلام خانم جان کم سعادی از ماست در خدمتیم بفرمایید طولانی مکث کرد و کم‌ کم چشماش اشک گرفت _چشم چشم من ماهورا جانو در جریان میذارم چشم اگه شد میایم باعث افتخار ماست چشم چی بود که مامان هی میگفت چشم اَه دلم نمیخواست منتظر بمونم هی اشاره میکردم چی میگه ولی جوابی نمیداد بهم بعد از ده دقیقه بالاخره قطع کرد _مامان مردم از فضولی چیکار داشت پس؟ مامان فین فین کنون گفت _هیچی گفت امشب بریم هییتشون خدا حاجت دلمو شنیده میرم به بابات بگم وااا اینهمه چشم چشم این بود کارش؟ بیخیال شونه بالا انداختم و رفتم تا دست و رومو بشورم مامان هم رفت تا بابا رو در جریان قرار بده که بعزد میدونستم بابا قبول کنه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_30 #ماهورآ بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز
🌙|•° تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کرد چادر پوشیده و اماده باهاشون بریم هییت خونه ی خانم ایزدی باعث تعجب بود شوق و ذوق مامان برای رفتن به اونجا و جالب بود که باباهم تایید میکرد حرفاشو و تاکید داشتن هر سه مون باهاشون بریم به ناچار هممون اماده شدیم تا با پراید داغون مازیار بریم خونه از ما بهترون منو مارال و مامان پشت نشستیم مازیار هم راننده بود و بابا هم بغل دستش _مامانی حالا نیاز بود هممون پاشیم بریم؟ خب خودت و ماهورا میرفتی دیگه مارال از همین الان حوصله اش سر رفته بود مخصوصا اینکه علاقه ای به چنین مراسماتی هم نداشت _بسه دختر میگم زشته عه به بزرگترت گوش بده در کمال تعجب بابا هم تایید کرد _هرچی مادرتون گفت گوش بدید دیگه این جنگ و جدلها برای چیه دخترم؟ مارال پوففف کرد و ساکت شد واقعا برای منم جای سوال داشت ولی با تشری که بابا زد سکوت رو ترجیح دادم و عاقبتمونو سپردم دست خدا از شاهچراغ تا عفیف آباد با احتساب ترافیک سنگین شهر یک ساعتی طول کشید و بالاخره رسیدیم به در بزرگ سفید رنگی که شاخ و پرگ درختهای توی حیاط از بالای چارچوبش بیرون زده بود و نمایی خاصی به سر در داده بود شلوغ بود تقریبا معلوم بود مهموناشون زیادن مارال با دهانی باز گفت _چه خفنه خونشون مامان با تمسخر جوابشو داد _تا دو ثانیه پیش کی بود غر میزد مارال همینجور که مبهوت زیبایی خونه بود از ماشین پیاده شد و جواب داد _گلط کردم مامانی با خنده پیاده شدیم و جلوی در متوقف شدیم _حالا بریم بگیم کی ایم؟ _غر نزن مازیار مجلس اهل بیت که معرفی نمیخواد _اخه مامان بابا میون حرفش دوید _بسه مازیار پشت سرم بیاین باهم وارد خونه ی مجللی شدیم که هر گوشه اش پارچه های مشکی عزا اویزان بود و روی هر پارچه مرثیه ای نوشته شده بود از یا زهرا تا این الطالب بدم الزهرا چقدر حس خوب میداد وقتی میدیدی یه عده خالصانه دارن کار میکنن تا مجلس حضرت زهرا رونق بگیره و برکت به سفره ی سالشون جمعیت زیادی نشسته بودن روی صندلی های پایه فلزی و عده ای هم خدمت میکردن از تعارف چای تا پخش شیرینی مداح هم جایی بین مردم نشسته بود زیارت عاشورا زمزمه میکرد پدر و مازیار خیلی زود جایی برای خودشون پیدا کردن و نشستن بدبختی اینجا بود که مجلس زنونه و مردونه جدا بود و ما باید وارد ساختمون میشدیم تا بتونیم بشینیم آروم آروم رفتیم جلو تا اشتباهی از جای دیگه سر در نیاوورده باشیم انگار از دور خیلی گیج میزدیم اقای تقریبا ۳۰ ساله ای که تماما مشکی پوشیده بود شال سبز سیدی دور گردنش بود بهمون نزدیک شد با اشاره دست تعارف کرد بریم سمت ورودی ساختمون _بفرمایید همشیره خوش اومدید مجلس زنونه از اون طرفه بفرمایید و التماس دعا با راهنمایی اون اقا رفتیم سمتی که گفته بود بالاخره خدا کمک کرد سر کله ی دختر خانم ایزدی پیدا شد با دیدنمون گل از گلش شکفت با آغوش باز اومد سمتمون _مجلسمونو نورانی کردین خوش اومدید عزیزم وااا این چرا انقدر صمیمی شده بود بعد از سلام احوال پرسی رفتیم گوشه ای نشستیم چادرمو زیر گلوم شل کردم رو مامان گفت _مامان اینا یه چیزیشون میشه ها نگی نگفتم خندیدو کتاب دعایی برداشت شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_31 #ماهورآ تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کر
🌙|•° زیارت عاشورا که تموم شد مداح شروع کرد به خوندن مرثیه و ذکر مصیب و خیلی زود وارد اصل مطلب شد و از ناظمای مجلس خواست چراغا رو خاموش کنن تا هرکسی با خدای خودش خلوت کنه _من از بانی خیر این مجلس میخوام تا فضا رو محیا کنن برای اینکه دلامونو ببریم کربلا ان شالله هرکجای این مجلس نشستی بگو یا زهرااا صدای یا زهرا گفتن جمعیت بلند شد _بگو یازهرا و دلتو ببر مدینه اون وقتی که گل امید علی پشت در پر پر شد آخ امون از دل مولا نفهمیدم کی اشکام جاری شد و زمزمه میکردم التماس میکردم و از خدا میخواستم ببخشتم به حرمت آبروی زهرا ببخشتم از سر گناهم بگذره نمیدونستم کی قرار بود فراموشم بشه اون حرامی ها تو اوج نوجوونی تا کجا بردنم و تا کجا خرابم کردن آه خدایا خودت ستارالعیوبی عیب منم بپوشون و از گناهم بگذر بحق حضرت مادر صدای بم و دلنشینی شروع کرد به مداحی کردن و سینه زنی یکدست _روی لبهام نور و قدر کوثر و طاها/ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا و بقیه هم تکرار میکردن _الحمدلله که مادرمی الحمدلله که نوکرتم صدایی مداحی میکرد که انگار سالها بود میشنیدم و باهاش آرامش میگرفتم ای خدا این چه حسی بود که منو وادار میکرد تا بلند شم و برم مطمئن بشم که خودشه داره مداحی میکنه یا نه بلند شدم مامان و مارال پرسیدن کجا آرومی دستی تکون دادم و جواب ندادم رفتم دم پنجره ایستادم سرک کشیدم خودش بود امیرحیدر داشت مداحی میکرد میکروفن گرفته بود سمت دهانش چشماشو بسته بود و میخوند اشک روی صورتش جاری شد وقتی گفت _دلم نمیاد بی بهرتون بذارم از سوریه و حال و هوای حلب دلم میخواد بخونم التماس کنم بلکه بی بی نظری کنه به حالمون رفیقاش که جلوش زانو زده بودن صدای ناله شون بالا رفت و همزمان صدای خودش _منم باید برم آره برم سرم بره نذاااارم هیچ حرومی .. نتونست ادامه بده اشک مانع شدولی صدای جمعیت همراهیش میکرد به خودم اومدم مات چهره اش بودم به خودم اومدم‌صورتم پر از اشک بود به خودم دلم لرزیده بود آه خدایا خودت صبری بده طاقت بیارم به بلایی که داشت سر دلم میومد _خوبی ماهورا جان؟ ای وای این از کجا پیداش شد یهویی تند تند زیر چشممو پاک کردم و با لبخند و صدایی که گرفته بود جواب دادم _خوبم عزیزم ممنون _چیو نگاه میکردی؟ وای خدا این چه سوالی بود گیر داده بود حتما مارو ضایه کنه ها خداروشکر اون اقایی که شال سبز سیدی روی گردنش بود و اول بار راهنماییمون کرد صداش زد و رفت نفس عمیقی کشیدم و برگشتم پیش مامان و مارال مارال همچنان سرش تو گوشی بود مامان هم داشت خودشو مرتب میکرد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_32 #ماهورآ زیارت عاشورا که تموم شد مداح شروع کرد به خوندن مرثیه و ذکر مصیب و خیلی زود
🌙|•° موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان منو مارال هم بلند شدیم ظرفی برداشتیم و از قسمت زنونه قصد خارج شدن داشتیم که خانم ایزدی رسید _ای وای دارید میرید؟ مامان دستشو گرفت جواب داد _با اجازه ی شما زحمت رو کم کنیم خانم ایزدی دست منو مارالو گرفت و گفت _نه زوده تورو خدا صبر کنید من با اقای ایزدی اشناتون کنم انقدر تعریف کرده از سبزیهای نذری بعد برید، راستی اقای سعادت کجا تشریف دارن نمیبینمشون _تو حیاط منتظر هستن _نه اصلا اجازه نمیدم بمونید لطفا بعدا برید بذارید اقای ایزدی شمارو ببینه بعد از خانم ایزدی اصرار از مامان انکار بالاخره موفق شد و مارو نگهداشت دوباره برگشتیم گوشه ای نشستیم _وا مامان اینا چشونه هی بشینید بشینید مگه اقای ایزدی کیه که مارو ببینه اه مامان لباشو گاز گرفت و نیشگونی حواله ی بازوی مارال کرد _بس کن دختر بس کن زشته میشنون عجیب بود که دلم میخواست بمونم دلم میخواست بیشتر از این فضا استفاده کنم تقریبا خلوت شده بود و جز ما و خانواده ی دیگه کسی اونجا نبود اون چند نفری هم که نشسته بودن مارو نگاه میکردن تو گوشی حرف میزدن _بی فرهنگا _کیو میگی؟ مارال ایشی کرد و گفت _همینایی که رو به رو نشستن خندیدم و برگشتم نگاهشون کنم که امیرحیدر وارد اتاق شد بی توجه داشت مامانشو صدا میزد _مامان جان، فاطمه خانم نیستین؟ روش به سمت اون چنتا خانمی بود که رو به روی ما نشسته بودن با دیدنشون شروع کرد به سلام احوال پرسی با خانمی که سنش بیشتر بود _سلام خانم خردمند احوال شما خوش امدید _ممنون پسرم سلامت باشید خانم جوونتری که نشسته بود نامحسوس با ارنج زد تو پهلوی اونیکی دختر که آروم نشسته بود و سرش پایین بود با ضربه ای که بهش وارد شد از جا بلند شد رفت سمت امیرحیدر چادرشو سفت تر گرفت و با شرم و خجالت ساختگی گفت _اقا امیرحیدر میخواین فاطمه جانو صدا بزنم؟ امیرحیدر به آنی رنگ باخت و با شرمزدگی جواب داد _نه تشکر خودم میرم دنبالشون منتظر پاسخ دختر نموند و اومد سمتی که ما نشسته بودیم دختر هم که انگار ضایه شده بود؛ پا کوبید زمین و رفت سمت مادرش اینا آخیش دلم خنک شد خوب ضایه اش کرد دختره ی آویزون به حرفام خندیدم منم جَلَب شده بودما امیرحیدر برعکس دفعه پیش سرشو بالا نیاوورد و از کنارمون رد شد مارال زد تو پهلوم و گفت _عجب تیکه ایه با تعجب نگاهش کردم _البته به امیرحسین من که نمیرسه ولی خب جای برادری خوب چیزیه خندیدم و جواب دادم _حالا بذار امیرحسینت بشه بعد پزشو بده با عشوه ی خرکی رو برگردوند و دوباره گوشیشو گرفت کف دستش طولی نکشید که فاطمه و امیرحیدر از اشپزخونه اومدن بیرون و مستقیم اومدن کنار ما و ایستادن امیرحیدر سرش پایین و فقط جوراب سفیدشو میدید گمون کنم _سلام خوش آمدید مامان از جلوی پاش قیام کرد و ماهم به طبع مامان بلند شدیم و سلام کردیم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_33 #ماهورآ موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان
🌙|•° سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم _امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده _ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟ امیرحیدر با آرامش جواب داد _بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید _ای وای دارید میرید؟ _بله دیگه خیلی مزاحم شدیم _این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت _اقای ایزدی اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر _به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟ خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت _اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت _نه برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید _درخدمتیم اقا بفرمایید اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد مازیار با عصبانیت گفت _چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟ مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین _بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد _وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست مازیار شونه بالا انداخت و گفت _امیدوارم فقط حبیب خدا باشن یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°