eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_45 #ماهورآ مامان سراسیمه اومد تو اتاق چ
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 صبح بعد از رفتن مازیار یا علی گفتم و بلند شدم اماده شدم رفتم تو هال مامان کمتر محلم میداد ناراحت بود و حق داشت امیرحیدر لعبتی بود که من قدرشو ندونستم چادرمو پهن کردم که گرد و خاکشو بگیرم مامان با صدایی گرفته پرسید _کجا میری مگه نگفتی دیگه نمیری خیاط خونه؟ بابا صدای تلویزیون رو زیاد کرد و گفت _خانم چایی یادت نره مامان چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه _میرم چنتا تیکه وسایلم مونده بیارم از اون کثافط خونه برمیگردم _مواظب خودت باش زود بیا مازیار قاطی نکنه _چشم خدانگهدار چادرمو پوشیدم و رفتم بیرون عفت خانم رو به روی خونشون ایستاده بود با دیدنم پا تند کرد سمتم _ماهور ماهور بیا کارت دارم تعجب کردم این تا دیروز محل من نمیداد الان با این هیجان اومده سمتم چیو بپرسه _بفرما عفت خانم دستمو گرفت سرشو به گوشم نزدیک کرد _میگما خبریه؟ دورتر شدم _چخبری؟ _امروز دوتا خانم سانتال مانتال اومده بودن درباره ات تحقیق میکردن؟ _وااا سانتال مانتال چیه عفت خانم یعنی چی تحقیق میکردن؟ دستشو زد پشت دستم و گفت _هیچی بابا فقط اسم یکیشونو فهمیدم بهش میگفتن شبنم اونیکی نمیدونم حالا ببین من کلی تعریفتو دادم تازه گفتم که چند وقته خواستگار داری فشارم کم کم داشت کم میشد و چشمام سیاهی میرفت خدایا چیکار کرده بود فقط در دل دعا میکردم ادرسی از امیرحیدر نداده باشه _عفت خانم من خواستگارم کجا بوده اخه _وااا دختر خودم دیدم همون پسر بسیجیه دست به پیشونیم گرفتم و بدون اینکه به حرفاش جوابی بدم ازش دور شدم خدایا خودت کمک کن مشکلی برای امیرحیدر پیش نیارن گوشیمو در آووردم تند تند شماره غیاث رو گرفتم خبری نشد دوباره گرفتم این بار صدای زنی که میگفت مشترک مورد نظر خاموش میباشد پتک شد روی سرم باید خبری از امیرحیدر میگرفتم یه جوری از احوالاتش با خبر میشدم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم عفت خانم هنوز اونجا بود برگشتم سمتش _چیشد ماهورا کار بدی کردم؟ _عفت خانم شما به اون دوتا زن ادرسی از اون پسر بسیجیه دادین؟ یکمی فکر کرد و گفت _اره اره یکیشون پرسید گفتم سر محل شاهچراغ پایگاه داره پس محل کارش حوزه شاهچراغ بود آخ یادم رفته بود امیرحیدر خودش گفته بود اونجا کار میکنه خداحافظی کردم و رفتم سمت حوزه ی شاهچراغ فقط ده دقیقه فاصله داشت از دور ماشینشو دیدم دویست و شش صندوق دار سفید رنگ که خاکی شده بود رفتم سمت درب حوزه دوتا سربازی که نگهبانی میدادن با دیدنم گفتن _با کی کار داری خواهر؟ _سلام اومدم ملاقات سرباز خندید _مگه بازداشتگاهه خواهر میگم با کی کار دارین راست میگفت خب منم هول کرده بودم نمیدونستم چی میگم _با اقای ... اقای ایزدی؟ رنگ از رخ سرباز پرید _با اقا ایزدی چیکار داری خانم؟ _خصوصیه میشه ببینمشون؟ _صبر کنید بپرسم بعد اونیکی سربازو فرستاد رفت داخل حوزه شروع کردم به قدم زدن خدایا چه سرنوشت شکمی بود که اینجوری گریبان گیر من شده بود خودم به درک اگه به گوش غیاث میرسید و مشکلی برای امیرحیدر پیش میاوورد هرگز خودمو نمیبخشیدم _سلام اینجا چیکار میکنید؟ سرمو اووردم بالا رو به رو شدم با مرد بلند قدی که لباس و شلوار زیبای سپاهی پوشیده بود تمام قد سبز لجنی بود چقدر برازنده بود ته ریش مشکی و سری که از خجالت و مراعات نگاه به نامحرم پایین بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
دوستان عزیزم اگر سوالی بود پی وی پاسخگو هستم @zahram375 امیدوارم از رمان مذهبی عاشقانه و البته روایت واقعی از زندگی ماهورا، خوشتون بیاد و همراهمون بمونید💜
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_46 #ماهورآ صبح بعد از رفتن مازیار یا عل
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 چادرمو زیر گلوم سفت تر گرفتم با صدایی که سعی میکردم نلرزه جواب دادم _حرف خصوصی دارم باهاتون _فکر میکنم کار ما تموم شد باهم بی هوا یه چیزی ته دلم تکون خورد حرفی که زده بودم اونقدری بد و ناپسند بوده که امیرحیدر صبور رو از من دور کرده بود _بَ .. بله درسته کار ما تَ .. موم شده ولی .. ته دلم از حرفی که زده بود زیادی تلخ شده بود توان گفتن باقی ماجرا رو نداشتم اصلا امیرحیدری که با این صراحت میگفت کار ما تموم شده دیگه چه خطری از سمت غیاث میتونست تهدیدش کنه چه نیازی بود که من از وجود ناپاک اون پسر براش حرفی بزنم پشیمون از رفتنم به اونجا با صدایی که میدونستم ضعف جسمانیم رو شدیدا به رخ میکشه گفتم _هیچی اقای ایزدی عذرمیخوام مزاحم کارتون شدم خدانگهدار شوکه و متعجب سرشو اوورد بالا تا حرفی بزنه اما سکوت رو ترجیح داد و نظاره گر قدم برداشتن من به سمت مخالف شد دستام توان نگهداشتن چادرمو نداشت افتاد دو طرف بدنم و چادرم روی سرم زار میزد و آویزون بود دلم شکسته بود نه از امیرحیدر، اونکه بی گناه بود و تقصیری نداشت؛ دلم شکسته بود از بدیِ سرنوشت خودم که درگیر بودم با گذشته ای که ناآگاهانه دست و پام اسیر کرد رفتم سمت شاهچراغ از ورودی اصلی و شلوغ وارد شدم پاهام یاری نمیکرد برم تا حوض وسط حیاط و آبی به صورتم بزنم بلکه یادم بره جمله آخر امیرحیدر رو که میگفت" کار ما باهمدیگه تموم شده" زیر سایه ی یکی از حجره ها نشستم و با بندهای انگشتم ذکر صلوات رو مرور کردم تا آرامشی باشه بر التهاب دلم کم کم اشکم جاری شد و تصویر امیرحیدر با لباس زیبای سبز رنگ جلوی چشمم نقش بست و حس اون پنج دقیقه محرمیتی به که دلم نشسته بود رو مزه کردم چادرمو دور خودم پیچیدم و چهره ام رو پوشوندم تا اگه اشنایی رد شد، حالت زارمو نبینه _استخاره کردم و کمک خواستم از حضرت زهرا خوب اومده قفسه ی سینه ام حجم کمی بود برای تپشهای قلبم که بی توجه به حضور مرد کناریم؛ گرومپ گرومپ صدا میداد و منو هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل رسوای این عشق و شیدایی میکرد _حکمتشو نمیدونم ولی وقتی خوب اومده و میگه اینکارو تا ته ادامه بده یعنی باید تا ته ادامه بدم ذره ای تکون نخوردم و حالا اشک چشمم هم یاریم نمیکرد و شوکه جای خودش ایستاده بود _نمیخواین حرفی بزنین؟ نشستنش کنار پام رو احساس کردم؛ شرمنده تر از این بودم که بخوام چادر از چهره ام بکشم کنار و لب باز کنم _منتظرم میدونستم سرش بالا نیست تا بتونه نگاهم کنه آروم آروم چادرو کشیدم کنار و با چند بار باز و بسته کردن لبهام، جواب دادم _چی بگم؟ _همون حرفی که بخاطرش اومدین جلوی پایگاه و نگفته گذاشتین رفتین مکث کرد _با نگفتن دل منو بیقرار کردین همونو بگین _کار ما باهم تموم شده اقای ایزدی سرشو آوورد بالا مستقیم نگاهم کرد کم آووردم زمین نگاهو کردم _مگه همینو نمیخواستین؟ به ولای علی نمیخواستم ولی مجبور بودم _با این مشکلتون هم کنار میام چون مدد خواستم از حضرت زهرا روی پا ایستاد و اروم پشت لباسشو از گرد و خاک پاک کرد _جایز نیست بیشتر از این موندنم اینجا، امشب برای بار اخر میام خونتون ماهورا خانم با دلیل و بیدلیل و به هردلیل، جواب مثبت میخوام ازتون با اجازه چند قدم رفت و دوباره ایستاد _نشینید اینجا تو حریم امن حرم، اتفاقی نمیوفته ولی احتیاط شرط عقله رو به روتون گروهی از پسرای کم سن و سال ایستادن رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_47 #ماهورآ چادرمو زیر گلوم سفت تر گرفتم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 بدون فکر از جا بلند شدم نگاهی به رو به روم کرد راست میگفت چنتا پسر کمی دور تر ایستاده بودن و بیهوده میخندیدن _چشم لبخندشو از پشت سر هم احساس میکردم دستشو تو هوا تکون داد و گفت _صورتتونم پاک کنید با تعلل دست گذاشتم روی صورتم و بعد تند‌تند چشمامو از اشک پاک کردم امیرحیدر با قدمهای آروم ازم دور شده بود فقط عطر خنک و بی نظیرش تو هوا پخش بود آروم آروم قدم برداشتم رفتم داخل حرم کنار ضریح زانو زدم و نشستم روی سرامیک های خنک و سفید داخل حرم که حس خوبی رو به بدنم تزریق میکرد _سلام آقا امروز برعکس همیشه نیومدم گله گذاری اومدم سییییر نگاهتون کنم و بپرسم دارید چیکار میکنید با من و دلم آقا اون شبی که جلوی گنبد امیرحیدر خورد تو سینه ام نگفتی قرار بیاد خونه ی ما و به دل هممون بشینه و بیرون نره، نگفتی قرار با نفسهاش نفس بگیرم و با نبودنش نباشم، ممنونم که گذاشتید جلوی راهم خیلی نوکرم، یادت نره که بیمه ات میشم از امروز تا اخر عمر ضریح رو بوسیدم بلند شدم رفتم میز خانمی که استخاره میگرفت _سلام خانم زن میانسال عینکی که مقنعه ی بلندی پوشیده بود کتاب دعای جلوی صورتشو کشید پایین تر و جواب داد _سلام عزیزم دلت بی غم درخدمتم _برای استخاره اومدم صلواتی فرستاد و تسبیحشو برداشت چندبار بالا پایین کرد قران رو باز کرد چند خط خوند و عینکشو درآورد با لبخند گفت _راهت سخته ولی خیره برو دنبالش و رهاش نکن _یعنی سخ .. سخته؟ چشماشو روی هم فشار داد و گفت _سخته دخترم ولی خدا هموار میکنه راهتو برو جلو عزیزم و نترس خداحافظی کردم و رفتم بیرون از کفشداری کفشامو گرفتم نمیتونستم برم با مریم حرف بزنم باید برمیگشتم خونه حتما تاحالا خانم ایزدی به خونه زنگ زده بود و مامان در جریان بود لحظه اخر برگشتم سمت گنبد و چشمکی زدم _توکل میکنم امید دارم به اینکه واسطه بشی تا حضرت زهرا کمک کنه به زندگیم خیلی زود رسیدم با خوشحالی رفتم تو هال مامان و بابا خوشحال بودن و از چهره شون میشد خوند که خانم ایزدی کار خودشو کرده مامان با دیدنم گل از گلش شکفت _زود اومدی مادرجان خوب کردی اومدی پیش پات خانم ایزدی زنگ زد گفت امشب دوباره میخوان بیان خونه تا حرف خواستگاریو بزنن _ماهورا امشب تا دلیل جواب منفیتو نشنوم اجازه نمیدم این پسر از خونه بره بیرون لبخندی زدم و رفتم رو به روی بابا نشستم _جوابم منفی نیست آقو رضا با تعجب نگاهم کرد مامان اومد کنارمون نشست _خواب نما شدی؟ تو تا دیروز میگفتی نه _اگه ناراحتین بگم نه؟ مامان خندید و آروم شروع کرد به کل زدن بابا خوشحال شد و مارالو صدا زد تا بهش خبر خوبه رو بده خداروشکر کردم از اتفاقی که افتاده بود سعی کردم تو خوشحالی خانواده ام شریک باشم و برای چند لحظه هم که شده به غیاث و اتفاقاتی که در گذشته افتاده فکر نکنم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_48 #ماهورآ بدون فکر از جا بلند شدم نگاه
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 این بار برعکس همیشه سعی کردم زیبا ترین داشته هامو به رخ بکشم تا همه بدونن با جون و دل دارم امیرحیدر رو انتخاب میکنم تونیک بلند یاسی بنفشی پوشیدم و روسری ساتن صورتیمو دور سرم لبنانی بستم از آینه نگاهی به خودم انداختم چقدر زیبا شده بود ترکیب رنگ چشم و رنگ روسریم برای خودم بوسی فرستادم و لحظه آخر برق لبی رو آروم و نتزک روی لبهام کشیدم صدای پچ پچ و گاهی صدای بلند امیرحسین رو که حالا شده بود جزیی از خانواده و جایگاه خودشو تو دل بقیه باز کرده بود؛ هم میومد و به جمع انرژی تزریق میکرد بالاخره در اتاق باز شد و مارال سرک کشید _آجی بیا صدات میزنن لبخند زنون از جام بلند شدم _چه خوشکل شدی خندیدم و رفتم بیرون اولین نگاهم خورد به امیرحیدر که پیراهن مردنه ی سفید پوشیده بود روش بافت یقه هفت هشتیه خاکسری با شلوار کتون مشکی به آرومی سلام کردم و منتظر واکنش امیرحیدر موندم برعکس همیشه راحت سرشو اوورد بالا و نگاهم کرد زیر لب سلام داد خانم ایزدی و فاطمه خانم هم اومده بودن با خوشحالی بغلم کردن و تبریک گفتن انگار همه مطمین بودن اینبار جواب من مثبته شاید هم امیرحیدر گفته بود که جواب مثبت رو بزور از من گرفته اقای ایزدی با لبخند نمکینی گفت _بالاخره پسر مارو به غلامی قبول کردی بابا؟ باعث خنده ی جمع شد و من هم شرمزده لبخند زدم _دختر دایی ما دختر شاه پریونه الکی که نیست ناز داره و نازشم تا اخر دنیا برای من و مازیار به عنوان داداشش خریدار داره اقای ایزدی برای همینه که شمارو معطل کرده خیلی پررو بود این بشر حالا دیگه یخ امیرحیدر هم باز شده بود و همزمان با بقیه میخندید و خداروشکر فهمیده بود امیرحسین چه شخصیتی داره و کمتر ناراحت میشد _خب اقای سعادت فکر نمیکنم دیگه بحثی مونده باشه اگه اجازه بدین این دوتا جوون بهمدیگه محرم بشن به امید خدا تا روز عقد و عروسی اجازه میفرمایید؟ بابا سرشو تکون داد و مازیار از کنار امیرحیدر بلند شد تا من برم جاش بشینم که امیرحیدر دست مازیارو گرفت _شما بشینید من میرم اونور چقدر مراعات زیبایی های یک خانم رو میکرد فاطمه از کنارم بلند شد امیرحیدر روی دو زانو کنارم نشست _کور بشه چشم حسود و بخیل چقدر بهمدیگه میاین مادر صلوات ختم کنید لطفا خانم ایزدی ذوق زده بود و هربار از بقیه میخواست صلوات بفرستن امیرحیدر به آرومی گفت _یه خانم به شخصیت تو جمعی که نامحرم نشسته کمتر راه میره پس دلیلش این بود که خودش بلند شد اومد اینور نشست قلبم میلرزید هربار با دیدن یکی دیگه از زیبایی هاش _بسم الله الرحمن الرحیم .. آقای ایزدی شروع کرد به خوندن متن عربی صیغه این بار آروم بودم ولی پر از هیجانات ضد و نقیض کلی برعکس دفعه ی پیش ترس نداشتم توکل کرده بودم به حضرت زهرا و دلم آروم بود _دخترم مهریه چی قید کنم؟ نمیدونستم هرچی بود مهم نبود اینکه امیر حیدر کنارم باشه کفایت میکرد _پدر جان از اموال خودم باید باشه بجز ماشین چیزی ندارم لطفا همونو قید کنید خانم ایزدی اشک از چشماش گرفت و گفت "زنده باشی عزیزدلم" میدونستم روی داشته های پدرش حساب باز نمیکنه و چسبیده به کار خودش و عنایت حضرت زهرا بالاخره متن صیغه تموم شد و اقای ایزدی منتظر جواب من موند با آرامش قبول کردم و با خیال راحت رو به امیرحیدر گفتم _قبلتُ خندید و سرشو انداخت پایین فاطمه خانم جعبه ای رو گرفت رو به رومون _امیرحیدر حلقه رو بنداز دستش تا فرار نکرده با خنده حلقه ی زیبا و ساده ی سفید رنگ رو از جعبه برداشت بدون اینکه برخوردی داشته باشه با دستم حلقه رو فرو برد توی انگشت دست چپم و فورا عقب کشید حدس اینکه خجالت میکشه ساده بود و من میدونستم مرد خوش غیرت رو به روم هنوز هم بعد از محرمیت از روی من خجالت داره _اینو داشته باش ان شالله با اومدنت برکت میدی به رزق و روزیم و تا عروسی بهترشو برات میخرم قلبم توانایی این حجم از محبت رو نداشت _بودن شما برای من کافیه اقا امیرحیدر برگشت نگاهم کرد طعم شیرین اولین بار صدا زدن اسمش تو دل خودش که هیچ تو دل من هم جا خوش کرد و حالمو بهتر کرد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده (البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست) رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید🌹 @zahram375 ارتباط با ادمین☝️
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_49 #ماهورآ این بار برعکس همیشه سعی کردم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 بعد محرمیت امیرحیدر به فاطمه اشاره کرد بیاد تا چیزی بهش بگه کنجکاوی نکردم حتما مشکلی پیش اومده بود چیزی در گوش خواهرش گفت و چند ثانیه بعد فاطمه بلندتر گفت _ما رسم داریم عروس و داماد بعد از محرمیت برن چند ساعتی بیرون باهمدیگه حرف بزنن اقای سعادت اجازه میفرمایید؟ یا خدا این حرف از کجا اومد یهو چه رسمی بود آخه شاید من علاقه نداشتم چرا با من هماهنگ نکرد امیرحیدر مطمین بودم یه حرف خودساخته بود و اصلا رسمی در کار نبود چون خانم ایزدی هم تعجب کرده بود امید بسته بودم به دهان بابا که بگه نه و خلاصم کنه از این مخمصه ولی بازهم ترازو به سمت منفعت امیرحیدر سنگینی کرد و بابا جواب داد _خواهش میکنم با دست اشاره کرد که قبول کنم مامان هم زیر لب تکرار میکرد _محرمن دیگه نیاز به اجازه نیست فاطمه جان مارال کوبید تو پهلوم و ازم خواست بلند شم برم اماده شم به اجبار پاشدم رفتم تو اتاق فقط چادرمو با چادر مشکی عوض کردم برگشتم _من آماده ام خانم ایزدی از دور هم قربون صدقه ی قد و بالای امیرحیدر میرفت و با ذوق به من نگاه میکرد امیرحیدر تندی بلند شد و رو به پدرش و بابا اجازه خواست و بعد کلید ماشینشو تو دستش تکون داد و گفت _با اجازتون فعلا زیر لب خداحافظی کردم و پشت سرش رفتم بیرون جلوی در هال خم شد کفشاشو بپوشه رفتم سمت جاکفشی فلزی درب و داغون جلوی در با خجالت کفشمو برداشتم و قبل از اینکه امیرحیدر بلند بشه پوشیدم قامت راست کرد و نیم نگاهی به چهره ام انداخت _بفرمایید چقدر حس خوبی بود ارزش و احترامی که برام قائل میشد لبخند شیرینی روی لبم نقش بست و جلوتر از امیرحیدر راه افتادم سمت در حیاط باز کردم و رفتم بیرون با دست اشاره کرد سمت ماشینش بعد ریموت زد و از قفل باز کرد منتظر نموندم تا بیشتر از این شرمنده ام کنه و دروباز کنه خودم باز کردم و همزمان با امیر نشستم _البته الان صاحب اختیار رخش من شمایین من جسارت کردم جاتون نشستم رخش منظورش به این دویست و شش صندوقدار مدل ۹۰ بود؟ دستمو گذاشتم روی لبهام و خندیدم استارت زد و همزمان با استارت صدای پخش ماشین وصل شد نمیدونم چقدر عاشق شهادت بود که هربار توی ماشینش این مداحی تکرار میشد _منم باید برم اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره صدای پخشو کم کرد بعد از دور زدن کوچه و رفتن به خیابون اصلی گفت _اگه اجازه نگرفتم ازتون از جهت خودخواهی نبود از جهت مصلحت بود ماهورا .. خانم بین ماهورا و خانم مکث کرد دوست داشتم نگاهش کنم ولی خجالت مانع میشد _میخوام ببرمتون یه جا و یه عهد کوچیک باهاتون ببندم منتظر موندم تا برسیم جایی که قرار بود ماهورای بی مقدار، ارزش بگیره و بهادار بشه برای امیرحیدر مقرب از شهرخارج شد مسیر رو میشناختم اومده بودم دارالرحمه قبلا میرفت دارالرحمه چه عهدی از من بگیره اصلا اینوقت شب، شب جمعه جای مناسبی بود؟ چه آدم عجیبی بود این بشر _پیاده شین لطفا سرمو تکون دادم و رفتم پایین هوا تقریبا سرد بود چادرمو دورم جمع کردم و منتظر موندم تا ماشینو قفل کنه _سردتونه؟ _نه خیلی _بریم داخل گرمتره لبخند زدم و کنارش قدم برداشتم چه پر ابهت گام برمیداشت و با هر قدمی که کنارش برمیداشتم‌ تپسهای قلبم شدیدتر میشد جاذبه ای داشت که میدونستم منبع غیر زمینی داره رفتیم سمت آرامگاه شهدای مدافع حرم سلام داد و صلواتی فرستاد رفت کنار سومین مزار متوقف شد زانو زد و نشست به تبعیت ازش منم رو به روش نشستم _رفیقمه دوسال پیش اسمش در اومد رفت و ماه بعد شهید شد میبینید چه بی خریدارم؟ با تعجب نگاهش کردم _رفیقام رفتن یکی یکی و من جاموندم از قافلشون حالام که پامو بند کردم به عشقی که نمیدونم چجوری جا خوش کرد تو دلم و الهام از خوابی که حضرت زهرا روزیمو ازش داده بود، و دیگه تا چند سال دلم نمیاد شمارو تنها بذارم و برم هرچند که هرچی مصلحت آدم باشه پیش میاد چرا شب اولی که احساس خوشبختی میکردم چنین حرفایی میزد چرا ته دلمو خالی میکرد دستشو دراز کرد سمتم و گفت _دستتونو بدید به من رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_50 #ماهورآ بعد محرمیت امیرحیدر به فاطم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 صدای بالا رفتن قلبم رو به وضوح میشنیدم چند بار آب دهانمو قورت دادم و نگاهمو دوختم تو چشم امیرحیدر که منتظر نگاهم میکرد با تعلل و مکث دستمو بردم سمتش بین راه نگهداشتم لبخند زد و دستشو آوورد نزدیک تر بالاخره گرمای دستش نشست پشت دستم از خجالت چشمامو بستم _فکر میکردم من خجالتی تر باشم داشت تلاش میکرد یخ احساسم باز بشه دستمو گذاشت روی سنگ قبر با آزاد کردن نفسش گفت _آووردمت اینجا تا عهد ببندیم از امشب تا پایان روزی که کنار همدیگه نفس میکشیم بینمون دروغ نباشه چشمام داشت از اشک پر و خالی میشد _گذشته ات رو میذاریم کنار ارتباطی با من نداشته نگاهم کرد التماس چشماش دلمو لرزوند _از این به بعد برام مهمه خانم، قول بدیم بهمدیگه آفت زندگی دروغه حتی به مصلحت سرمو تکون دادم _عهد بستیم دیگه خانم؟ توکل کردم به خدا و خواستم کمکم کنه تا دیگه غیاث جلوی راهم قرار نگیره _توکل برخدا لبخند مطمینی زد و زیر لب فاتحه ای خوند و صلوات فرستاد تمام اون مدت دستمو نگهداشته بود و گرمایی بهم تزریق میکرد که سرمای هوا برام مطبوع تر میشد _بریم؟ سرمو تکون دادم و بلند شدم شونه به شونه اش راه افتادم سمت ماشین عادت نداشتم به بستن کمربند _کمربند فراموش نشه خانم _چه سختگیر _جون شما برای ما اهمیت داره خانوم غرق در لذت شدم کمربند رو کشیدم و قفل کردم پخش ماشین دوباره همون مداحی رو خوند این بار دست برد سمتش و عوضش کرد انقدر عقب جلو کرد که رسید به مولودی زیبایی از رضا نریمانی _امشب باید شاد باشیم خندید و صداشو بیشتر کرد کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه _البته ما دیگه مجرد نیستیم به امید خدا فقط میتونستم بخندم و لذت ببرم از مرد مهربون رو به روم _از فردا فاطمه رو میفرستم باهم برید دنبال مقدمات زنونه ی جشن عروسی به امید خدا روز ولادت حضرت زهرا همه چی مهیا میشه چه عجله ای بود اخه؟ هرچند که علاقه داشتم قبل از رسیدن غیاث برم از اون محله تا دستش بهم نرسه از گوشه ی چشم نگاهم کرد _موافقین؟ لبخند زدم و سعی کردم خودمو خجول نشون بدم تا به این زودی نفهمه چه دختر شر و شیطونی هستم _بله هر جور صلاحه _پس دعا کن همون دعاهایی که میری رو به روی گنبد وایمیستی میگی مخلصیم آقا با تعجب برگشتم به چشمها و لبهای خندونش نگاه کردم _شما از کجا میدونید؟ _دست کم گرفتین خواهر؟ وقتی گفت خواهر یادم اومد به شبی که جلوی گنبد ایستاده بودم و امیرحیدر پریشون خورد تو سینه ام و بهش خندیدم _اون شب از کجا فرار میکردین؟ رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜