eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_30 #ماهورآ بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز
🌙|•° تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کرد چادر پوشیده و اماده باهاشون بریم هییت خونه ی خانم ایزدی باعث تعجب بود شوق و ذوق مامان برای رفتن به اونجا و جالب بود که باباهم تایید میکرد حرفاشو و تاکید داشتن هر سه مون باهاشون بریم به ناچار هممون اماده شدیم تا با پراید داغون مازیار بریم خونه از ما بهترون منو مارال و مامان پشت نشستیم مازیار هم راننده بود و بابا هم بغل دستش _مامانی حالا نیاز بود هممون پاشیم بریم؟ خب خودت و ماهورا میرفتی دیگه مارال از همین الان حوصله اش سر رفته بود مخصوصا اینکه علاقه ای به چنین مراسماتی هم نداشت _بسه دختر میگم زشته عه به بزرگترت گوش بده در کمال تعجب بابا هم تایید کرد _هرچی مادرتون گفت گوش بدید دیگه این جنگ و جدلها برای چیه دخترم؟ مارال پوففف کرد و ساکت شد واقعا برای منم جای سوال داشت ولی با تشری که بابا زد سکوت رو ترجیح دادم و عاقبتمونو سپردم دست خدا از شاهچراغ تا عفیف آباد با احتساب ترافیک سنگین شهر یک ساعتی طول کشید و بالاخره رسیدیم به در بزرگ سفید رنگی که شاخ و پرگ درختهای توی حیاط از بالای چارچوبش بیرون زده بود و نمایی خاصی به سر در داده بود شلوغ بود تقریبا معلوم بود مهموناشون زیادن مارال با دهانی باز گفت _چه خفنه خونشون مامان با تمسخر جوابشو داد _تا دو ثانیه پیش کی بود غر میزد مارال همینجور که مبهوت زیبایی خونه بود از ماشین پیاده شد و جواب داد _گلط کردم مامانی با خنده پیاده شدیم و جلوی در متوقف شدیم _حالا بریم بگیم کی ایم؟ _غر نزن مازیار مجلس اهل بیت که معرفی نمیخواد _اخه مامان بابا میون حرفش دوید _بسه مازیار پشت سرم بیاین باهم وارد خونه ی مجللی شدیم که هر گوشه اش پارچه های مشکی عزا اویزان بود و روی هر پارچه مرثیه ای نوشته شده بود از یا زهرا تا این الطالب بدم الزهرا چقدر حس خوب میداد وقتی میدیدی یه عده خالصانه دارن کار میکنن تا مجلس حضرت زهرا رونق بگیره و برکت به سفره ی سالشون جمعیت زیادی نشسته بودن روی صندلی های پایه فلزی و عده ای هم خدمت میکردن از تعارف چای تا پخش شیرینی مداح هم جایی بین مردم نشسته بود زیارت عاشورا زمزمه میکرد پدر و مازیار خیلی زود جایی برای خودشون پیدا کردن و نشستن بدبختی اینجا بود که مجلس زنونه و مردونه جدا بود و ما باید وارد ساختمون میشدیم تا بتونیم بشینیم آروم آروم رفتیم جلو تا اشتباهی از جای دیگه سر در نیاوورده باشیم انگار از دور خیلی گیج میزدیم اقای تقریبا ۳۰ ساله ای که تماما مشکی پوشیده بود شال سبز سیدی دور گردنش بود بهمون نزدیک شد با اشاره دست تعارف کرد بریم سمت ورودی ساختمون _بفرمایید همشیره خوش اومدید مجلس زنونه از اون طرفه بفرمایید و التماس دعا با راهنمایی اون اقا رفتیم سمتی که گفته بود بالاخره خدا کمک کرد سر کله ی دختر خانم ایزدی پیدا شد با دیدنمون گل از گلش شکفت با آغوش باز اومد سمتمون _مجلسمونو نورانی کردین خوش اومدید عزیزم وااا این چرا انقدر صمیمی شده بود بعد از سلام احوال پرسی رفتیم گوشه ای نشستیم چادرمو زیر گلوم شل کردم رو مامان گفت _مامان اینا یه چیزیشون میشه ها نگی نگفتم خندیدو کتاب دعایی برداشت شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_31 #ماهورآ تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کر
🌙|•° زیارت عاشورا که تموم شد مداح شروع کرد به خوندن مرثیه و ذکر مصیب و خیلی زود وارد اصل مطلب شد و از ناظمای مجلس خواست چراغا رو خاموش کنن تا هرکسی با خدای خودش خلوت کنه _من از بانی خیر این مجلس میخوام تا فضا رو محیا کنن برای اینکه دلامونو ببریم کربلا ان شالله هرکجای این مجلس نشستی بگو یا زهرااا صدای یا زهرا گفتن جمعیت بلند شد _بگو یازهرا و دلتو ببر مدینه اون وقتی که گل امید علی پشت در پر پر شد آخ امون از دل مولا نفهمیدم کی اشکام جاری شد و زمزمه میکردم التماس میکردم و از خدا میخواستم ببخشتم به حرمت آبروی زهرا ببخشتم از سر گناهم بگذره نمیدونستم کی قرار بود فراموشم بشه اون حرامی ها تو اوج نوجوونی تا کجا بردنم و تا کجا خرابم کردن آه خدایا خودت ستارالعیوبی عیب منم بپوشون و از گناهم بگذر بحق حضرت مادر صدای بم و دلنشینی شروع کرد به مداحی کردن و سینه زنی یکدست _روی لبهام نور و قدر کوثر و طاها/ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا و بقیه هم تکرار میکردن _الحمدلله که مادرمی الحمدلله که نوکرتم صدایی مداحی میکرد که انگار سالها بود میشنیدم و باهاش آرامش میگرفتم ای خدا این چه حسی بود که منو وادار میکرد تا بلند شم و برم مطمئن بشم که خودشه داره مداحی میکنه یا نه بلند شدم مامان و مارال پرسیدن کجا آرومی دستی تکون دادم و جواب ندادم رفتم دم پنجره ایستادم سرک کشیدم خودش بود امیرحیدر داشت مداحی میکرد میکروفن گرفته بود سمت دهانش چشماشو بسته بود و میخوند اشک روی صورتش جاری شد وقتی گفت _دلم نمیاد بی بهرتون بذارم از سوریه و حال و هوای حلب دلم میخواد بخونم التماس کنم بلکه بی بی نظری کنه به حالمون رفیقاش که جلوش زانو زده بودن صدای ناله شون بالا رفت و همزمان صدای خودش _منم باید برم آره برم سرم بره نذاااارم هیچ حرومی .. نتونست ادامه بده اشک مانع شدولی صدای جمعیت همراهیش میکرد به خودم اومدم مات چهره اش بودم به خودم اومدم‌صورتم پر از اشک بود به خودم دلم لرزیده بود آه خدایا خودت صبری بده طاقت بیارم به بلایی که داشت سر دلم میومد _خوبی ماهورا جان؟ ای وای این از کجا پیداش شد یهویی تند تند زیر چشممو پاک کردم و با لبخند و صدایی که گرفته بود جواب دادم _خوبم عزیزم ممنون _چیو نگاه میکردی؟ وای خدا این چه سوالی بود گیر داده بود حتما مارو ضایه کنه ها خداروشکر اون اقایی که شال سبز سیدی روی گردنش بود و اول بار راهنماییمون کرد صداش زد و رفت نفس عمیقی کشیدم و برگشتم پیش مامان و مارال مارال همچنان سرش تو گوشی بود مامان هم داشت خودشو مرتب میکرد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_32 #ماهورآ زیارت عاشورا که تموم شد مداح شروع کرد به خوندن مرثیه و ذکر مصیب و خیلی زود
🌙|•° موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان منو مارال هم بلند شدیم ظرفی برداشتیم و از قسمت زنونه قصد خارج شدن داشتیم که خانم ایزدی رسید _ای وای دارید میرید؟ مامان دستشو گرفت جواب داد _با اجازه ی شما زحمت رو کم کنیم خانم ایزدی دست منو مارالو گرفت و گفت _نه زوده تورو خدا صبر کنید من با اقای ایزدی اشناتون کنم انقدر تعریف کرده از سبزیهای نذری بعد برید، راستی اقای سعادت کجا تشریف دارن نمیبینمشون _تو حیاط منتظر هستن _نه اصلا اجازه نمیدم بمونید لطفا بعدا برید بذارید اقای ایزدی شمارو ببینه بعد از خانم ایزدی اصرار از مامان انکار بالاخره موفق شد و مارو نگهداشت دوباره برگشتیم گوشه ای نشستیم _وا مامان اینا چشونه هی بشینید بشینید مگه اقای ایزدی کیه که مارو ببینه اه مامان لباشو گاز گرفت و نیشگونی حواله ی بازوی مارال کرد _بس کن دختر بس کن زشته میشنون عجیب بود که دلم میخواست بمونم دلم میخواست بیشتر از این فضا استفاده کنم تقریبا خلوت شده بود و جز ما و خانواده ی دیگه کسی اونجا نبود اون چند نفری هم که نشسته بودن مارو نگاه میکردن تو گوشی حرف میزدن _بی فرهنگا _کیو میگی؟ مارال ایشی کرد و گفت _همینایی که رو به رو نشستن خندیدم و برگشتم نگاهشون کنم که امیرحیدر وارد اتاق شد بی توجه داشت مامانشو صدا میزد _مامان جان، فاطمه خانم نیستین؟ روش به سمت اون چنتا خانمی بود که رو به روی ما نشسته بودن با دیدنشون شروع کرد به سلام احوال پرسی با خانمی که سنش بیشتر بود _سلام خانم خردمند احوال شما خوش امدید _ممنون پسرم سلامت باشید خانم جوونتری که نشسته بود نامحسوس با ارنج زد تو پهلوی اونیکی دختر که آروم نشسته بود و سرش پایین بود با ضربه ای که بهش وارد شد از جا بلند شد رفت سمت امیرحیدر چادرشو سفت تر گرفت و با شرم و خجالت ساختگی گفت _اقا امیرحیدر میخواین فاطمه جانو صدا بزنم؟ امیرحیدر به آنی رنگ باخت و با شرمزدگی جواب داد _نه تشکر خودم میرم دنبالشون منتظر پاسخ دختر نموند و اومد سمتی که ما نشسته بودیم دختر هم که انگار ضایه شده بود؛ پا کوبید زمین و رفت سمت مادرش اینا آخیش دلم خنک شد خوب ضایه اش کرد دختره ی آویزون به حرفام خندیدم منم جَلَب شده بودما امیرحیدر برعکس دفعه پیش سرشو بالا نیاوورد و از کنارمون رد شد مارال زد تو پهلوم و گفت _عجب تیکه ایه با تعجب نگاهش کردم _البته به امیرحسین من که نمیرسه ولی خب جای برادری خوب چیزیه خندیدم و جواب دادم _حالا بذار امیرحسینت بشه بعد پزشو بده با عشوه ی خرکی رو برگردوند و دوباره گوشیشو گرفت کف دستش طولی نکشید که فاطمه و امیرحیدر از اشپزخونه اومدن بیرون و مستقیم اومدن کنار ما و ایستادن امیرحیدر سرش پایین و فقط جوراب سفیدشو میدید گمون کنم _سلام خوش آمدید مامان از جلوی پاش قیام کرد و ماهم به طبع مامان بلند شدیم و سلام کردیم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_33 #ماهورآ موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان
🌙|•° سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم _امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده _ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟ امیرحیدر با آرامش جواب داد _بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید _ای وای دارید میرید؟ _بله دیگه خیلی مزاحم شدیم _این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت _اقای ایزدی اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر _به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟ خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت _اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت _نه برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید _درخدمتیم اقا بفرمایید اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد مازیار با عصبانیت گفت _چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟ مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین _بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد _وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست مازیار شونه بالا انداخت و گفت _امیدوارم فقط حبیب خدا باشن یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_34 #ماهورآ سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و من
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 اونشب تا صبح پهلو به پهلو شدم و فکر کردم به اینکه خدا سهم منو با کی نوشته با وجود غیاث که میدونستم دست از سرم برنمیداره مارال تا نیمه های شب گوشی تو دستش بود و تایپ میکرد معلوم بود چت میکنه آهی کشیدم و با خودم گفتم میتونم چیکارش کنم دختره کلا عاشقه بذار خوش باشه حتما جایی که لبش خندونه خوشبخت هم میشه غلطی زدم برگشتم سمت مارال دیدم خوابه خوابه یعنی مارال هم خوابش برد و من بیدارم گوشیم زیر بالشم لرزید از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای غرلند مارال در اومد گوشیمو برداشتم با دستای لرزوند دکمه هاشو فشار دادم پیامو باز کردم دلم ریخت تا خوندم "فردا شیرازم چشم گربه" یا زهرایی گفتم و بغضم تو گلو خفه کردم چرا فردا چرا تو این موقعیت که من دلم داشت میرفت سمت دیگری چرا خدایا اشک ریختم و غممو ریختم روی دوش حضرت زهرا و خواستم کمک کنه به دل بی پناهم به قدری اشک ریختم که خوابم برد و با صدای ترسناک جیغ خودم از خواب پریدم همزمان شده بود با الله اکبر اذان صبح مارال چرخی زد و بالشت رو گذاشت روی گوشش دست کشیدم به یقه ی لباسم پر از عرق بود با شونه های افتاده بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم سمت سجاده ام پر بغض نیت کردم و تا اخر نماز اشک ریختم و التماس کردم به خدا که کمکم کنه خوابی که دیدم عجیب بود ترسناک بود بد بود آه خدایا کمکم کن صبح زودتر از همیشه اماده شدم رفتم سمت خیاط خونه ناراحت و گرفته بودم ایستادم رو به روی گند زیبای حضرت شاهچراغ و فقط نگاه کردم _به چی زل زدی دختر جون؟ صدای نحس شبنم به حال خرابم اضافه شد با چشمهای بسته برگشتم سمتش _فضولشو پیدا میکردم _گیریم که پیدا کردی مانتوهاش روز به روز چسب تر میشد _اومدم یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه که سرت روشه غیاثم امروز اومده شیراز پوزخندی زد و گفت _بهمدیگه میاین قبول کن شرت کم بشه _گمشو زنیکه تا درشت بارت نکردم شوهرت بی غیرته که اینجوری پخش وسط خیابونی تف کردم جلوی پاش و به سرعت دور شدم تا صدای بد و بیراهشو نشنوم در خیاط خونه بسته بود هنوز کسی نیومده بود انگار کلید انداختم درو باز کردم بسم الله گفتم و نشستم پشت میزم با اعصابی خراب شروع کردم به دوختن چند دقیقه نگذشته بود که در خیاط خونه باز شد برگشتم تا ببینم کیه با دیدن پسر اقا منوچهر چندبار اب دهانمو قورت دادم ترسیدم از تنها موندن باهاش اخه بیشتر وقتا مست بود و هوشیاری نداشت _سلام ماهی خانم خدایا هرچی من از این ماهی خانم متنفر بودم بیشتر میوفتاد تو دهن بقیه _سلام صبحتون بخیر خنده اش کش اومد دست و پاش بیشتر خودشو کشوند سمت من سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ترس نشون ندم _زود اومدی؟ _منکه کارمه شما اینجا چیکار میکنید _جایی نداشتم برم تعجب کردم یعنی چی این حرف _با منوچهر دعوام شده خونه ننه ام هم که جایی ندارم کجا برم اومدم اینجا بلکه درش باز باشه که انگار تورو خدا رسوند سعی کردم بخندم و هر لحظه نگاهم به در خیاط خونه بود تا کسی سر برسه _میترسی ماهی خانم؟ _وااا چی میگی پاشو برو کار دارم صندلیشو کشوند جلوتر _کجا برم از اینجا بهتر؟ بلند شوم چادرمو برداشتم انداختم روی سرم _من میرم از جا بلند شد اومد جلوم _کجا بری پری دریایی؟ یا حضرت زهرا مست بود دوباره نباید معطل میکردم با تمام توانم مشتمو کوبیدم تو پاش و فرار کردم سمت در از درد داشت به خودش میپیچید ولی برام اهمیتی نداشت در خیاط خونه رو قفل کردم و برگشتم سمت خونه از همونجا عهد کردم دیگه برنگردم به اون نجس خونه ای که برکت نداشت به لطف پدر و پسر هیزی که بویی از خدا و پیغمبر نبردن مستقیم رفتم خونه خداروشکر هنوز خواب بودن و کسی نبود تا ازم بپرسه چرا پریشونم رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیمو خودمو سرگرم کردم با قیژ قیژ صداش رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_35 #ماهورآ اونشب تا صبح پهلو به پهلو ش
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 مازیار اولین نفر از خواب بیدار شد خوابو از چشماش گرفته بودم که با قیافه ای براشفته اومد پرده رو زد کنار و گفت _چخبرته سر صبحی قیژ قیژ قیژ راه انداختی ماهور مگه نرفتی خیاط خونه _نه دیگه نمیرم کمی هوشیار تر شد _چرا؟ _دلم نمیخواد اونجا کار کنم مشکوک پرسید _مشکلی پیش اومده اونجا؟ _نه مازیار بذار کارمو انجام بدم شونه ای بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دستشویی یه سره تا عصر کار کردم دلم نمیخواست لحظه ای ذهنم بره سمت اتفاقی که صبح گریبان گیرم شد هرچقدر مونس و اقا منوچهر زنگ زدن جواب ندادم دیگه نمیخواسم اسمشونم بشنوم چه برسه به اینکه باهاشون زیر یک سقف کار کنم _ماهورا جان مادر پاشو دیگه بسه چرا امرکز کلافه ای اخه؟ لبخندی زدم به مهربونی مادری که همیشه تنها کسی بود که حواسش بهم بود _سفارش داشتم مامان الان بلند میشم میدونستم داره اماده میشه برای ورود مهمونهایی که به تازگی پاشون به حریم خونمون باز شده بعد از نماز رفتم اتاق تا لباس مناسبی بپوشم مارال کلافه نشسته بود وسط اتاق کتاباشم دورش پخش بود با دیدنم بلند شد _آجی امیرحسین میگه امشب میایم حتما میایم میگم مهمون داریم میگه به من ربطی نداره چیکار کنم اجی؟ بیخیال خندیدم _هیچی بذار بیان به قول مازیار مهمون حبیب خداست _وااا آجی اونا میان خواستگاری رفتم نزدیکش دوطرف دستاشو گرفتم _پس اماده شو عروس خانم چشماش برقی زد و گفت _واقعا؟ سرمو تکون دادم _اره واقعا اماده شو بذار بیان ببینن چه دختری تور کردن رفت سمت کمد لباساش منم سرگرم بودم به پیدا کردن لباس مناسبی برای امشب هرچند که چادر رنگی رو حتما میپوشیدم تونیک یاسی رنگی برداشتم با شلوار لی مشکی گذاشتم روی تخت همزمان مارال شومیز صورتی رنگ و شلوار لی آبی از بین لباساش کشید بیرون و پرسید _اینا خوبن آجی؟ _اره خوبن فقط مواظب باش کوتاه نباشه باز مازیار رَم کنه دوتایی خندیدیم و مشغول پوشیدن لباسایی شدیم که انتخاب کرده بودیم روسری بلند صورتی رنگی برداشتم و لبنانی بستم دور سرم گیره ی زیبای نگین داری هم چسبوندم کنارش چادر رنگیمو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم مارال جلوم ایستاد توی اون لباس روشن با شال حریری که ازاد انداخته بود روی سرش بسیار زیبا و تو دلبرو بنظر میومد _خوبم؟ انگشتمو به نشونه ی لایک بالا بردم و گفتم _بیست خندید و صدای خنده هاش گم شد توی صذای زنگ بلبلی حیاط خونه هردو با استرس همدیگه رو نگاه کردیم و باهم رفتیم بیرون من با چادر و مارال بدون چادر مازیار رفته بود درو باز کنه مامان و بابا هم با لباسهایی زیبا و آراسته منتظر رسیدن مهمونها بودن مامان با دیدنمون زیر لب صلوات فرستاد و فوت کرد سمتمون _مامان مگه دکتر مهندسات اومدن بیرون؟ _مادر چشمم کف پاتون ترسیدم خودم چشمتون کنم مازیار یا الله گویان وارد شد _بفرمایید اقای ایزدی بفرمایید پس مهمون اول امیرحیدر بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_36 #ماهورآ مازیار اولین نفر از خواب بید
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 استرس و دلهره ی تلخ و شیرینی افتاد تو جونم هم ترس داشتم هم شوق هم ترس نبودن امیرحیدر هم شوق دیدنش اینجا اقای ایزدی کت شلوار قهوه ای و برازنده ای پوشیده بود نفر اول وارد شد بعد خانم ایزدی درحالیکه چادرشو با دندون گرفته بود و جعبه ای شیرینی دستش بود شروع کرد به احوال پرسی حواسم به در بود چرا کسی که میخواستم وارد نمیشد فاطمه خانم هم دست دختر بچه ای رو گرفته بود با شلوغ بازی وارد شد با بقیه سلام علیک کرد و رسید به من که مات درگاه ورودی در بودم _ماتت برده چرا ماهورا بانو؟ وای خدا نکنه لو داده باشم احوال دلمو دستی به گونه ام کشیدم چادرمو مرتب کردم _نه عزیزم بفرمایید بشینید چشمکی زد و کنار مادرش نشست صدای یا الله مردونه ای قلبمو ویرون کرد امیرحیدر با هیبت پرجذبه ای که تو اون کت و شلوار مشکی زیباتر و با وقار تر شده بود دسته گل به دست وارد شد جمعی سلام کرد و مستقیم رفت سمت بابا مردونه و محکم دست بابا رو گرفت بعد رو به روی مامان گردن خم کرد و سلام داد مارال پیش دستی کرد در سلام دادن _سلام اقای ایزدی کوچک خوش امدید چه دسته گل زیبایی بدین به من امیرحیدر که پیش بینی چنین حرفایی رو از طرف مارال نکرده بود دستپاچه گل رو داد دستش و جواب داد _بفرمایید خدمت شما قلبم داشت از جا کنده میشد یا زهرا نکنه اومده باشه خواستگاری برای مارال من چجوری کنار بیام برای نبض دلی که برای امیرحیدر؛ تند تند میزد و خواهری که خبر نداشت یا زهرا خودت توانی بده که سرجام محکم بایستم و قد خم نکنم جلوی ابروم مارال گل رو برداشت رفت سمت اشپزخونه امیرحیدر با مکث و طمانینه قدم برداشت سمت من چرا احساس میکردم تمام نگاه ها سمت ماست وجود عرق کف دستم رو به وضوح احساس میکردم رو به روم ایستاد سرشو خم کرد _سلام اخ که چقدر صداش گرم و گیرا بود من با بغض ته گلوم چجوری جواب میدادم به مردی که از روز اول طعم شیرین عشقش به دلم ننشسته؛ از دستم رفت _سلام،،، خوش امدید انقدر با مکث و فاصله جواب دادم که خودش هم تعجب کرده بود _اقای ایزدی بفرمایید کنار من بشینید مازیار نجاتم داد و امیرحیدر رو راهنمایی کرد سمت خودش بالاخره تونستم بشینم تا استرسم کم بشه مارال بیخیال تر از این حرفا شاد و شنگول اومد نشست کنارم و زیر گوشم پچ زد _امیرحسین گفت داریم میایم آه خدایا خوشبخت باشی خواهر خوبم امیرحسین یا امیرحیدر هردو برازنده هستن برای تو اشک تا مرز چکیدن به چشمم هجوم آوورد تحمل این مجلس برام سخت بود از جا بلند شدم و پناه بردم به آشپزخونه پشت سینک ظرفشویی ایستادم و بیصدا ناله زدم خدایا خودت کمکم کن صدای اقای ایزدی از تو هال شنیده میشد با شادابی رو به بابا گفت _خب اقا رضا ما وعده ی هییت هم داریم برای همین زود میرم سر اصل مطلب تا چند ثانیه ی دیگه مارال از پدر خواستگاری میشد برای امیرحیدر _خانم و دختر خانم ما چند وقتیه مشتری پروپاقرص کار دست دختر خانمتون هستن چندباری هم از خواست خدا امیرحیدر پسر کوچکتر خانواده رو فرستادن دنبال سفارشات تا شبی که به لطف حضرت زهرا خانم ایزدی اومده بود برای لباس هییت و مثل قبل امیرحیدر اومده تا تحویل بگیره بابا تایید میکرد حرفش رو _خلاصه ی کلام اینکه امیرحیدر ما یه شبیه دختر شما به دلش نشسته و برخلاف تصمیماتی که داشته برای خودش؛ اجازه خواستگاری خواسته از شما که ظاهرا اجازه دادین و ما الان از این باب در خدمتیم الان هم ریش و قیچی دست شما و دختر خانمتون با کف دست صورتمو پوشوندم لبامو گاز گرفتم که مبادا صدای هق هقم بلند بشه پس مامان و مارال میدونستن فقط من خبر نداشتم پس اگه مارال منتظر خانواده ایزدی بود چرا از اومدن امیرحسین هم خوشحال بود _والا اقای ایزدی من ماهورا جان رو در جریان نگذاشتم تا اقا امیرحیدر خودشون باهاش حرف بزنن شاید اینجوری بهتر باشه چی میگفت مامان چه ربطی به من داشت مارال باید تصمیم میگرفت _پس صداشون بزنید تشریف بیارین انگاری حدس زده بود که فرار کردن رفتن پستوی خونه اقای ایزدی مزاح کرد و بقیه خندیدن بیخبر از حال دل من تا بالاخره مامان صدام زد _ماهورا خانم مادر تشریف نمیاری؟ از حضرت زهرا مدد خواستم و دستی به چشمام کشیدم سر به زیر رفتم تو هال رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜