ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_38 #ماهورآ انقدر نگاهم پایین بود که فقط
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_39
#ماهورآ
حضرت زهرا اوورده بودش در خونه ی ما حضرت زهرا منو نمیپسنده برای اولاد خَلَفش من آدم ازدواج با امیرحیدر نبودم میترسیدم ترس از گذشته اجازه نمیداد خوش بین باشم به اینده من سایه ی سنگین غیاث رو روی سرم داشتم چجوری میتونستم ادم پاکی شبیه امیرحیدر رو بپذیرم
نرفتنم بیرون انقدر طولانی شد که مارالو فرستادن دنبالم
_اجی چرا نمیای؟
مردمک چشمم رو کشوندم سمت مارال اولین قطره ی اشکم چکید
نگران اومد سمتم بغلم گرفت
_چیشده دورت بگردم؟
صدای زنگ خونه خبر از اومدن امیرحسین اینا میداد مارال پر استرس بلند شد
_وای آجی اومدن
سعی کردم بخندم و بهش روحیه بدم از جا بلند شدم چادرمو مرتب کردم
_بریم بیرون این امیرحسینتو ببینم بعد اینهمه سال
لبخند زد
_اجی امیرحسین مهربونه
_خدا کنه
با خنده رفتیم بیرون امیرحیدر و بقیه ایستاده بودن به انتظار مهمانهای جدید فاطمه با استرس نگاهم کرد خانم ایزدی پر استرس لبخند زد
_ماهورا جون امیدوار باشیم به جوابت امیرحیدر میشکنه جواب منفی بشنوه
سرمو انداختم پایین و از خدا خواستم بهم قوت بده تا شرمنده ی این خانواده ی مهربون و مومن نشم
عمه رویا عصا زنون وارد شد کت و دامن مجلسی ساتن زرد رنگ پوشیده بود روسری سورمه ای با ابروهایی که یکیش پایین و بود و دیگری بالا با لبهایی که ابراز چندش بودن شرایط داشت براش خودشو نشون داد
با تکبر سلام دسته جمعی داد و گوشه ای از مبل نشست پسری که پشت سرش وارد شد کوهی از مهربونی بود با لبخند و پرانرژی اومد تو اتاق
دسته جمعی سلام داد و تک تک با مردا دست داد تا رسید به مامان
_سلام زن دایی احوال شما خیلی نوکرم
پسر شوخ و پر انرژی قد بلند و ورزشکاری چشم و ابرویی که ب خلاف مارال که بور بود؛ مشکی مشکی مینمود و بامزه بود
_خوش اومدی پسرم
رو به مارال خودشو خجالتی نشون داد و با صدایی که معلوم بود مصلحتی میلرزه سلام کرد و مارال هم بدون خجالت جوابشو داد
_ماهورا خانم که میگن شمایین؟
تو همون چند لحظه همه اخلاقشو فهمیده بود الا امیرحیدر که با اخم نظاره گر بود و انگار امید بسته بود به جوابی که من خواهم داد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام
پارتهای هیجانی در راهه حتما باهامون همراه باشید
رمان #مذهبی_واقعی_عاشقانه_ماهورا رو از دست ندید
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_39 #ماهورآ حضرت زهرا اوورده بودش در خون
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_40
#ماهورآ
نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی جواب دادم
_سلام خوش امدید
خندید و گفت
_من خیلی چاکر شما هستم
لبخند زدم رفت و رو به خانم ایزدی سلام کرد و بعد مردونه با امیرحیدر دست داد و کنار مازیار نشست
_مثل اینکه ما بد موقع مزاحم شدیم اقای سعادت؟
بابا جواب داد
_مهمان حبیب خداست اقای ایزدی قدمتون به چشم ماست
عمه ترشرویی کرد
_مجلس خواستگاری داشتین خبر میدادین ما نیایم؟
مامان خانومی به خرج داد
_قدمت روی چشم رویا جون
عمه بازهم ترشرویی کرد اینبار امیرحسین با مهارت خاصی نبض مجلس رو به دست گرفت
_من پدری ندارم تا جای اقای ایزدی بشینه و نقش پدر رو برام اجرا کنه ولی برخلاف اقا حیدر ..
امیرحیدر اجازه نداد حرفای امیرحسین تموم بشه زیر لب گفت
_اسمو نشکون
امیرحسین تعجب کرد خانم ایزدی و فاطمه خندیدن فاطمه اروم در گوشم گفت
_امیرحیدر حساسه به شکوندن اسما حتما باید کامل ادا بشه بیچاره پسر عمتون هنگ کرد
از قیافه ی امیرحسین خندم گرفته بود ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه
_بله بر خلاف اقا امیرحیدر که انقدر ساکتن من باید از پس خودم بر بیام اینجا هم غریبه نداریم
رو کرد سمت بابا و گفت
_دایی جون من خاطرخواه دخترتونم بهاشم هرچی باشه به روی چشمام
عمه همچنان با اخمی در هم امیرحسین رو نگاه میکرد و تکیه اش رو داده بود به عصاش
_من خودتو میشناسم امیرحسین جان و مادرتو که خواهرمه نیازی نداری به کسی که نقش بابا برات بازی کنه هرطور مارال تمایل داشته باشه من حرفی ندارم
همزمان نگاها برگشت سمت مارال که هولزده گفت
_خب خب چی بگم باباجون
قبل از اینکه بابا بخواد حرفی بزنه اقای ایزدی با مهربانی گفت
_مبارکه خوشبخت باشید بابا جان
به همین سادگی مارال امیرحسین رو پذیرفت و رسمی نامزد شدند
امیرحیدر هر از گاهی نگاهشو میاوورد بالا و کارامو زیر نظر میگرفت قلبم به تپش میوفتاد از دیدن نگاهش
بعد از کمی صحبتهای عادی اقا ایزدی قیام کرد برای رفتن تا جلوی در همراهیشون کردیم خانم ایزدی قبل از اینکه بره بیرون اروم توی گوشم گفت
_ماهورا جان حیدرمو ناامید نکنی مادر دخیل بستم به مزار بی نشونِ حضرت زهرا که دل پسرم شاد بشه
لبخند زدم سرد و نامطمئن نمیدونستم چه جوابی بدم خودش فهمید هنوز جوابی ندارم خداحافظی کرد و رفت بیرون لحظه اخری که ماشین اقای ایزدی از جلوی در رفت کنار زیر نور نارنجی رنگ تیرچراغ برق تو کوچه سایه ای دیدم که شک نداشتم غیاث هست و تمام وقایع امشب رو از پشت دیوار هم رصد کرده
سیاه بخت و بیچاره ماهورا که باید از ترس برملا نشدن گذشته اش بگذره از اسطوره ای مثل امیرحیدر که حتی حضرت زهرا هم نمیتونه واسطه ی این بی آبرویی بشه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_40 #ماهورآ نگاهمو دوختم سمت زمین و با ص
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_41
#ماهورآ
سلانه و با قدمهایی خسته رفتم تو هال امیرحسبن همچنان صدر مجلس بود و با خوش زبونی توجه همه رو به خودش جلب کرده بود خدایاشکرت مارال هم خوشبخت بشه برای خانواده ی غمزده ی ما غنیمت بود
یخ عمه هم باز شده بود و هرازگاهی با طعنه حرف میزد ولی مامان بزرگواری میکرد و جوابشو با خوشرویی میداد
_ماهورا چرا اونجا وایسادی؟
با گیجی گفتم
_چی؟
امیرحسین برای اینکه جو خوبی که ایجاد کرده بود خراب نشه پرسید
_اجی ماهورا پس شما زودتر از مارال خانم عروس میشین؟
لبخند کم جونی زدم و جواب دادم
_هرچی خدا بخواد
_وااا مادر یعنی از جوابت مطمئن نیستی؟
_کدوم جواب مامان منکه هنوز جوابی ندادم
مامان خیلی دلش میخواست جوابم مثبت باشه
_یعنی میخوای فکر کنی ماهورا؟ اونم برای همچین پسر آقایی؟ لگد بزنی به بخت خودت؟
با قدمهای آروم رفتم کنار مازیار نشستم امشب چقدر آروم بود
_ها ماهورا جوابت چیه مادر؟
_مامان اجازه بدین فکر کنه چرا عجله دارین؟
از مازیار عجیب بود طرفداری کنه از من
_اخه مادر پسر به این خوبی مگه فکر کردن میخواد اخه؟
امیرحسین مستقیم زل زده بود به چشمام
_زن دایی به ماهورا فرصت بدین اجازه بدین فکر کنه
مامان دست به زانو گرفت بلند شد
_چی بگم از دست شما جوونا ادم نمیدونه چی درسته چی غلط
بعد از رفتن مامان عذرخواهی کردم و بلند شدم رفتم تو اتاق بوی امیرحیدر پیچیده بود تو اتاق بوی خنکی که روح آدم رو جلا میداد
رفتم جاوی اینه ایستادم چقدر بی روح بنظر میرسیدم قد بلند و پوستی سبزه اندامی لاغر چشمهایی که تنها نقطه ی مثبت صورتم بود چشمهایی به رنگ سبز و یشمی
چادر رو از دورم باز کردم نشستم سر جای امیرحیدر دلم میخواست تا قیامت اینجا بشینم بوی عطرشو بکشم به مشامم
اعتراف میکنم عاشق شده بودم عاشق دوتا چشم مشکی عاشق پسر قد بلندی که ریش پر و منظمش زیباترش کرده بود پسری که اسمش نشان از ابهت و جذابیتش بود
_فقط بدونید جواب شما جواب به حضرت زهراست نه منه بی مقدار ..
هربار جمله اش توی ذهنم اِکو میشد قلبم میلرزید جواب من به حضرت زهرا بود
چرا نگفت چیشده که اومده خواستگاری من چرا من؟
صفحه گوشیم روی تخت خاموش و روشن میشد دلم خبر داد که غیاثه
چهار دست و پا رفتم سمت تخت تا گوشیو بردارم خودش بود زنگ میزد پشت سرهم
اگه جواب نمیدادم در خونه رو میکوبید و ازش بعید نبود
_اَ .. الو؟
_بح ماهی خانم احوالات شریف؟
_بگو غیاث
_مجلستون بهم خورد یا خسته ای؟
_کدوم مجلس؟
_شازده دوماد از برادرای بسیجی بود که
ترس برم داشت میدونستم تیز تر از این حرفاست
_خب که چی؟
_نگفته بودم مال منی؟
جوابی ندادم فقط هر لحظه ریتم نفسهام تند تر میشد
_د لعنتی نگفتم مال منی؟
_نمیخوامت غیاث
سکوتش طولانی شد
_من میخوامت و دنبالتم تا قیامت حیف که خبر دادن بابام تو ترکیه سنکوپ کرده باید برم وگرنه همین الان در خونتونو کوبیده بودم منتظرم باش ماهور دستم میرسه بهت
بوق بوق ممتد تلفن خبر از قطع شدن ارتباط میداد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_41 #ماهورآ سلانه و با قدمهایی خسته رفت
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_42
#ماهورآ
دو روزی بود کلافه و سرگردون خونه و پشت پرده بودم دو روزی میشد مامان میگفت جواب، میگفتم نمیدونم دو روزی بود تلفن خونه از زنگ زدنای خانم ایزدی قطع نمیشد
آه خدایا دو روز بود که ذهن من درگیر اون جمله ی اخر امیرحیدر بود
_ماهورا، خانم ایزدی جواب خواسته مادر بگو چی بگم چرا حرف نمیزنی خون به دل شدم این دو روز چرا روزه سکوت گرفتی اخه
دست از کار کشیدم
_مامان جواب من .. منف .. منفیه اگه اجازه بدین زمان لازم دارم برای اینکه بتونم به ازدواج فکر کنم
انتظار شنیدن این جواب رو نداشت کنار دیوار نشست
_چرا ماهورا حیفم میاد به این پسر جواب رد بدم مادر چرا اخه؟
اشک چشمم جوشید
_نمیتونم مامان دوست ندارم به این زودیا ازدواج کنم
_مارال از تو کوچکتره میخواد ازدواج کنه دو روز بعد مردم برات حرف در میارن مادر
_اهمیتی نمیدم مامان
دست به میز چرخ خیاطیم گرفتم و بلند شدم
_نماز ظهر میرم شاهچراغ مامان
سرشو تکون داد و آروم لب زد برو
وضو گرفتم چادر مشکیمو برداشتم بسم اللهی گفتم و انداختم روی سرم پامو که گذاشتم بیرون صدای الله اکبر اذان بلند شد
زیر چادرمو سفت گرفتم و باشونه هایی افتاده رفتم سمت حرم
از ورودی بازار روح الله که خلوت تر بود وارد شدم و مستقیم رفتم صحن اصلی زیر ایوون نشستم زانوهامو بغل کردم
ادم خوبی نبودم خبط کردم خطا کردم ولی مستحق نبودم امیرحیدر جلوی روم قرار بگیره و نتونم بگم اره میخوامش از جون و دل میخوامش مستحق نبودم
با اشک چشم بلند شدم نماز ظهرمو تنهایی خوندم سر به سجده گذاشتم تا دعا کنم ولی هرچی زور زدم نتونستم از خدا طلب بخشش کنم
مثل همیشه برای رفع گرفتاریم فاتحه ای هدیه دادم به روح حضرت ام البنین و بلند شدم
_امیرحیدر فقط یه دونه است تو کل دنیا ماهورا جان
خانم ایزدی اینجا چیکار میکرد. با کمی مکث برگشتم سمتشون و سلام کردم
_سلام عزیزدلم
لبخندی زد
_دم اذان زنگ زدم خونتون مامانت جوابتو گفت راستش دلم شکسن اومدم حرم دعا کنم
چونه اش لرزید
_دلم نیومد جوابتو به امیرحیدر بگم بچم دو روزه عین مرغ سرکنده شده
اشکم افتادی روی دست خانم ایزدی که نمیدونم کی دستمو تو دستش گرفته بود
_امیرحیدر یه دونه است ماهورا نذر حضرت زهراست، نمیدونم چجوری حضرت زهرا به دلش انداخته بیاد سمت خونتون
التماس نگاهش اشکار بود
_ناامیدش نکن مادر ناامیدش نکن
بلند شد فکر کردم میخواد نماز بخونه ولی قدم برداشت و رفت سمت ضریح
قربونت برم آقا؛ اینه رسمش که دلم کف دستم باشه اسیر باشم و راهی نشونم ندی؟
نمیبینی هرروز میام التماس که گره کور زندگی منو بازکن؟
باز یکی مثل امیرحیدر میذاری جلوی پام؟
دورت بگردم خودت کمکم کن نذار کم بیارم خودت یه راهی جلوی پام بذار
بلند شدم نماز بعدیمو خوندم با احساس بهتری رفتم سمت خونه ناراحتی از چهره ی همه میبارید تو این مدت کم چجوری شیفته ی امیرحیدر شده بودن آخه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_42 #ماهورآ دو روزی بود کلافه و سرگردون
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_43
#ماهورآ
سر سفره که نشستم مازیار دوتا قاشق نخورده بلند شد نگاهی انداختم سمت مارال با چشم و ابرو پرسیدم چیشده شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول شد
_ماهورا
طرز صدا زدن بابا جوری بود که تا ته ماجرا رو بخونم این ماهورا یعنی خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم
_نمیخوام نصیحت کنم دخترمی تاج سرمی مایه ی افتخارمم بودی تا اخر عمر هم بمونی اینجا نوکرتم
مامان لا اله الا اللهی گفت بابا ادامه داد
_ولی میخوام دلیل جواب منفی رو بدونم بابا، امیرحیدر و خانواده اش به دل ما نشستن سخته جواب تلفنهاشونو ندیم
بغضم گرفت از حرفایی که میدونستم تک تکشون حقیقته محضه؛ چه کرده بودی با دل ما که اینچنین خواهانت بودن
_بابا
_جانم
_فکر میکنم امادگی ازدواج ندارم من
مامان مثل همیشه کم طاقت بود
_میگیم صبر کنن مادر ها؟
لبخند تلخی زدم
_نه مامان بهشون جواب دیگه ای ندید پیگیر نمیشن
حرفم تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ خورد نبض دلم خبر داد که از طرف امیرحیدره این زنگخوردن تلفن
مامان با صدای مرتعشی جواب داد
_بفرمایید
چشماشو بست آه کشید
_درخدمتیم خانم ایزدی قدمتون به چشم هرچند تفاوتی در جواب ماهورا نداره
_منتظریم خدانگهدار
مامان گوشی تلفنو گذاشت و برگشت سمت ما با گوشه روسریش بازی کرد و گفت
_دلم نیومد بگم نیان
_مامااان
_ببخشید
قاشق رو گذاشتم و از پای سفره بلند شدم
_ماهورا
پدر بود نمیتونستم به حرفش گوش ندم
_مهمون حبیب خداست
چشمامو روی هم فشردم و رفتم تو اتاق خودمو پرت کردم روی تخت چشمامو بستم فکر کردم
خدایا خودت راهی پیش روم بذار بدونم چیکار کنم تا ساعت پنج پهلو به پهلو شدم تا وقتی اومدن پهلو به پهلو شدم نفهمیدم چیکار کنم
تا وقتی مامان اومد گفت
_توروخدا بلند شو نذار از انتخابشون پشیمون بشن پاشو ماهورا نذار بی اعتبار بشن
بازهم پهلو به پهلو شد مارال التماس کرد
_اجی بلند شو دلم برای امیرحیدر میسوزه
دلم لبریز از حس بیچارگی شد و اشکم ریخت سرمو از بالشت برداشتم و بیحوصله اماده شدم
تیره ترین لباسامو پوشیدم رفتم بیرون بازهم اقای ایزدی و خانم ایزدی و بازهم امیرحیدر با همون ابهت همیشگی اینبار بدون کت شلوار
پیراهن سفید یقه گرد و شلوار مشکی مردونه موهایی که مرتب نشده بود ریشی که بلند تر بنظر میرسید
_سلام
بجز اقای ایزدی که سعی میکرد جوری نشون بده که انگار اتفاقی نیوفتاده؛ بقیه ناراحت بودن
رفتم کنار مامان نشستم خانم ایزدی خواست حرفی بزنه که امیرحیدر مانع شد
_اقای سعادت؛ پدرجان اگه اجازه بدین من صحبت کوتاهی با ماهورا خانم داشته باشم؟
بابا ممتنع سرشو تکون داد و قلب تو سینه ام جایی برای تپیدن نداشت
_فقط قبلش محرم باشیم
محرم باشیم!! چرا نمیتونستم حرفشو معنا کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_43 #ماهورآ سر سفره که نشستم مازیار دوتا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_44
#ماهورآ
اقای ایزدی از بابا اجازه گرفت بابا سرشو تکون داد برگشت نگاهم کرد
_یه ساعته است بابا برای اینکه اقا امیرحیدر بتونن راحتتر حرفاشونو بزنن
جوابی ندادم با راهنمایی مامان روی زمین با فاصله از امیرحیدر نشستم اقای ایزدی شروع کرد به بیان کلمات عربی که متن صیغه ی محرمیت بود تموم شد ازم اجازه خواست سرمو تکون دادم و آروم جوری که فقط من بشنوم و امیرحیدر قبلت رو گفتم
بر عکس من امیرحیدر با صدای محکم ولی نامیزون جواب داد و اقای ایزدی قرآن رو بوسید و مامان و خانم ایزدی صلوات فرستادن
_اقای ایزدی اگه اجازه بدین ما تنهایی حرفامونو بزنیم
_راحت باشید ماهورا بابا راهنماییشون کن اتاق مازیار
گفت اتاق مازیار چون میدونست تو اتاق مارال چه اشفته بازاریه و وسط اون هرت و مرتا هم مارال خوابه
نیمچه لبخندی زدم و با دست اشاره کردم سمت اتاق مازیار خودم زودتر وارد شدم تا اگه چیزی افتاده جمع کنم که خداروشکر خبری نبود و همه چیز خیلی مرتب سرجای خودش بود
_بفرمایید لطفا
اشاره کردم به تخت مازیار خیلی زود پذیرفت و نشست خودمم روی زمین دو زانو نشستم وقتی دید نشستم روی زمین ببخشیدی و گفت و مقابلم نشست
_میخوام جواب منفی رو از خودتون بشنوم که از ظهر التماس کردم به مادرم که مجدد قرار بذاره با شما، میخوام جواب رو از خودتون بشنوم که با هزار تا کلنجار رفتن با خودم، از پدرتون در خواست کردم اجازه محرمیت یک ساعته بده
نگاهم پایین بود جایی نزدیک به زانوهای بهم چسبیده اش
_نگاهتونو ندزدین جواب دادن به من باور کنید واجبتر از شرم و خجالته
نگاهمو کشیدم بالا دوست داشتم الان که گناه نبود و ثواب هم بود نگاه کنم به چشمای مشکی رنگش
_من نمیتونم ازدواج کنم؟
رنگ باخت
_چرا؟؟
_من اونی نیستم که شما بخواین به عنوان همسرتون بپذیرید من نمیتونم برای شما شخص مد نظرتون باشم چون شما از گذشته من خبر ندارید
کلافه پرسید
_گذشته ی شما مربوط به خود شماست ماهورا خانم من میخوام با شما اینده بسازم
دل زدم به دریا و تیر خلاص زدم به دل مردی که داشت خودشو میکوبید به در و دیوار تا جواب مثبت بگیره از من
_من دختر نیستم
صدای شکسته شدن و رگ به رگ شدن رگهای گردنش تمام قلبمو آتیش زد وقتی ناباور نگاهم کرد، زیر سنگینی نگاهش تمام وجودم خجالت شد
چند بار تلاش کرد تا حرف بزنه نتونست اخر هم بلند شد خمیده تر از اول پشت کرد بهم رفت بیرون بدون اینکه حتی کلامی حرف بزنه و چند دقیقه بعد صدای در خونه میگفت که امیر حیدر برای همیشه رفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜