📝
مادر
خودش هم که نباشد
مادری اش را برای تو می گذارد ...
عشقش را برایت در لبخند دخترکی در گوشه پیاده رو ،
نگرانی اش را برایت در پس داستان پیرمرد راننده ،
دعای خیرش را در دستان لرزان پیرزنی که تاخانه همراهیش کردی ..❤️💜
مادر خودش هم که نباشد ،
مادری اش را پیش تو جامیگذارد ..
حتی اگر دستانش از دنیا کوتاه باشد
حواست باشد ، او حواسش به تو هست .❤️
http://eitaa.com/joinchat/42532878C8b6e90210f
مثل یخ تو لیوان اب میمونن
یوقتا بودنشون به چشم نمیاد
ولی حضورشون
تو زندگیت به تنت میچسبه!
"مـــــ💜ـــــادر"
http://eitaa.com/joinchat/42532878C8b6e90210f
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، ڪلا یڪ ساڪ داشت با یه قرآن ڪوچڪ، ڪمی نون روغنی، آبنات، ڪشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.
گفت: «مادر جون، من ڪه چیز زیادی نمیخورم، یڪ گوشه هم ڪه نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!»
گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»
گفت: «ڪیا منتظرن؟ اونا ڪه اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میڪنهها، من ڪه اینجا به ڪسی ڪار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»
گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری، همه چیزو فراموش میڪنی!»
گفت: «"مادر جون، این چیزی ڪه اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش ڪردی دخترم؟!»
خجالت ڪشیدم! حقیقت داشت، همه ڪودڪی و جوونیم و تمام عشق و مهری را ڪه نثارم ڪرده بود، فراموش ڪرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست میگفت، من همه رو فراموش ڪرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم ڪه نمیریم. توان نگاه ڪردن به خنده نشسته بر لبهای چروڪیدهاش رو نداشتم. ساڪش رو باز ڪردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز ڪردی.»
دستهای چروڪیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم ڪن، فراموش ڪن.»
اشڪش را با گوشه رو سریاش پاڪ ڪرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من ڪه چیزی یادم نمییاد، شاید فراموش میڪنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»
در حالی ڪه با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میڪرد، زیر لب میگفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
http://eitaa.com/joinchat/42532878C8b6e90210f
روز خوبی داشته باشید😊😊😊💋💋💋💋
هدایت شده از دعـاھـاے مـعـجـزه گـر📿
پاییز ...
چمدانش را بسته
انتهای جاده ی آذر
به انتظار نشسته است
نگاهش ابری
ردّ پاهایش خیس
و کوله بارش لبریز
از اینهمه برگی
که از درختان تکانده است ...
آخرین روزهای پاییزیتون زیبا🍁🍂
🍂eitaa.com/joinchat/3418095617C0a0522f7e2
لاف عشق میزنی
و رنگ چشمهای مادرت را
فراموش کرده ای
آنکه از عشق گفت
و مادرش را نشناخت!
به عشقش شک کن!!
مــــــــــادر...❣
🌹 @Maadar1
مادر
تنها واژه ايست
که هیچ معنایی ندارد!
به اندازه ی
تمام روزهای عمرم
او را معنی کردم
و هیچ نیافتم، جزخود او.
آری،او
هیچ معنایی ندارد
واژه اش غریب است!
باید او را زندگی کرد..❤️
http://eitaa.com/joinchat/42532878C8b6e90210f
بی صدا و بی تفاوت
از کنار مادرت رد نشو
بوسه بر دستان او هر
وقت زدی خوشبختی
هر کجا هستی
اول به حضرت مادر سلام کن❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/42532878C8b6e90210f
✍💎
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر
تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود …
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!
زنده ياد #حسين_پناهی
🌺 @Maadar1
هدایت شده از دعـاھـاے مـعـجـزه گـر📿
آخرین پنجشنبه آذر ماه است و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🍂eitaa.com/joinchat/3418095617C0a0522f7e2