#داستان_نسـل_سـوخـته
#قسمت_شصت_و_چهارم
✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود
امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم
و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ...
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده
درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت
توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم
شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
@maajar_ir
#داستان_نسـل_سـوخـته
#قسمت_شصت_و_پنجم
✍چهره اش هنوز گرفته بود
ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم منظور ناگفته اش واضح بود چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم
فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها برای شروع دست مون یه کم بسته تره اما از ما حرکت ... از خدا برکت توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم کدورت پدر و مادر صالح برکت رو از زندگی آدم می بره اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم واقعا افتضاح بود
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ما رو هم ببر دور هم باشیم
خون خونم رو می خورد یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
رفته بودیم خونه یکی از بچه ها بچه ها لپ تاپ آورده بودن شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ااا ... پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری ...
هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم اون لپ تاپ باباش رو برداشت
همین طور آروم و رفاقتی خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد ...
جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها وسط فعالیت های فرهنگی الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من مردش شده بودم مامان دوباره رفته بود تهران ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار رفتیم تو اتاق
دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟
با حالت خاصی یه نیم نگاهی بهم انداخت چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ...
قربانت دایی اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری پولش هم بی تعارف، مهم نیست
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم
ایده لپ تاپ دایی خوب بود اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه صداش کردم توی اتاق سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟گل از گلش شکفت
جدی؟چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست رفیق هات رو بیار خونه در بست مردونه ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
@maajar_ir
Mohsen Chavoshi Emam Reza.mp3
3.97M
#محسنچاووشی
امامرضـا(ع)..🕊😔
من که توی سیاهی ها از همہ روسیاه ترم
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
🌐 @maajaar_ir
💠 #حديث_روز 💠
💎 گواراترين زندگى
🔻امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
اَهْنَى الْعَيْشِ اطِّراحُ الْكُلَفِ
✅ گواراترين زندگى، رها كردن تكلّفها (تجمّلات) است
📚 غررالحكم، ح ۲۹۶۴
🌐@maajar_ir
یاد ابراهیم بخیر میگفت:
به فکر مثل شهدا مُردن نباش
به فکر مثل شهدا زندگیکردن باش ...
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
🌐 @maajar_ir
*⚘﷽⚘
#داستان_نسـل_سـوخـته
#قسمت_شصت_و_ششم
✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم
سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم
نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان
مهران ... کامران بدجور زرد کرده
سرم رو آوردم بالا ...
واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد
سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند
سرم رو پایین انداختم
من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم
علم و هدایت از جانب خداست
جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم
باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
@maajar_ir
#داستان_نسـل_سـوخـته
#قسمت_شصت_و_هفتم
✍چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد ...
به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند
تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ...
یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ...
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد
مهران اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن کارشون به گمراهی کشید اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ...
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ...
تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم یعنی می تونست یه خواب صادقانه باشه؟
هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم صبح به صبح تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ...
امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت ...
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود
شب ها هم که توی خونه سیستم بود می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود قبل از امتحان توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...
لعنت به امتحانات قرار بود کوه، بریم بد رقم دلم می خواست برم فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ...
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد من ... سعید ... کوه ...
بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر
اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت به نظر خوب میاد
در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ...
حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ...
دل دل کنان می رفتم سمت قرآن یه دلم می گفت استخاره کن اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد
بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم
- و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم
قرآن رو بستم و رفتم سجده
- خدایا ... به امید تو دستم رو بگیر و رهام نکن ...
امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ...
حسابی خوشش اومد از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم...
خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد
- انتخاب اولین جا با تو برای بار اول کجا بریم ...
هر چند، انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد
سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد خیلی خوشحال بودم یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟
نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
@maajar_ir