eitaa logo
‹نجوٰ؎دل›❥
278 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
249 ویدیو
27 فایل
- به نیت ‌سلامتےرهبرمعظم انقلاب و هدیه به روح حاج قاسم"سرداردلها"♥ و‌حالِ‌خوش‌هم‌وطنانمان📖💜 اول‌بفرماییداینجا: @Dochar_h • سرپنٰاھ‌دلاتون❧↶ @Nashenass_sarpanah • براےمان نجوا کنید..در ناشناس‌ها↯ @Maghsad2407 بخون‌ازشرایطمون🌿↯ @Dar_masire_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
. مـےگفت‌قـبـل‌از‌شــوخـے . نیت‌تقـرب‌ڪن‌و‌تودلـت‌بـگـو . «دل‌یہ‌مـؤمـن‌شادمـےڪنم،‌قربةالـےاللہ» . این‌شـوخـیاتم‌مـیـشـہ‌عـبـادت… :) 🌷شہیدحسین معزغلامـے🌷 j๑ïท➺ @Maghsad🌱
🌱 او باشماست،هرجاکه باشید ♥️ j๑ïท➺ @Maghsad🌱
✌🏼🚶🏻‍♂️ بچه‌ها‌دلاتونُ‌تحویل‌ارباب‌بدید‌! - دلت‌رو‌بده‌تحویل‌ارباب‌و‌بگو شب‌اول‌قبر‌سالم‌تحویلم‌بده . .🖐🏽🌿 • _______________ j๑ïท➺ @Maghsad🌱
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ 💟یه روز تماس گرفت وگفت: مأموریتی پیش اومده که باید بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره. بغضمو خوردم و گفتم: امیر هست نیستیم. مراقب خودت باش. سعی کردم متوجه بغضم نشه، ولی هر وقت از هم دور میشدیم، زندگی واسم میشد بی معنی 💟اون روز امیر هم مدام گریه میکرد. انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید. حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم. که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:‌ شما مگه مأموریت نبودی مرررد؟؟ 💟گفت: قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم دلم نیومد تنهاتون بذارم. دلم واقعاً تنگ شده بود وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم. بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه. 💟نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده. تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم. نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش و گفت: ببخش خانومی این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی ازت ممنونم 💟حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود. اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: من کنار تو زن دنیام آقا مهدی ... 🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣1⃣ 💟بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد. نمیتونست مرخصی بگیره بهم گفت: "شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..." نمیتونستم ازش دور شم این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت: 💟"خانومی اگه میشه وسایلمو جمع کن باس برم " طبق معمول خبر مأموریت رفتنش. حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم😢خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..." غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد 💟اومد و بالا سرم ایستاد. نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت: "وااای خدااا خانوم منو ببیییین. باز دلش گرفت داره واسه آقاش ناز میکنه😉 آخه عزیز من سفر قندهار که نمیخوام برم...!" با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم زد زیر خنده و نشست کنارم 💟اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت. آخرشم گفت: "تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم...💕 چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟❤" وقتی رفت بعد چند ساعت شنایی🌷 اومد پیشم اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد. گاهی هم صابخونه مون یا دوستام میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم. بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود ... 🌹🍃🌹🍃
♥️ ↲به روایت همسرشهید 8⃣1⃣ 💟اومد و نشست کنارم با یه ذوق بچه گانه ای گفت: "قرار شده یه، یه هفته ای برم واسه دوره..." با تعجب پرسیدم: تنها ؟! گفت: "نه خانوم گلم مگه میشه بدون شما برم؟ نه خدااایی ... جااان من...؟! اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره...؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه با هم میریم 💟کلی ذوق کردم. هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود. از وقتی که کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده قشنگی اینجا داشتیم 💟آقا هم هر سال میطلبیدمون. ماهم میرفتیم پابوسشون آقا مهدی همیشه میگفت: "هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست. صبحا میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت اکثراً غذایی که بهشون میدادنو نمیخورد و می آورد خونه میگفتم: "آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکار غذاتو هم نگه میداری تا اینجا...! ضعف میکنی که عزیزم" 💟میگفت: "نمیتونم بدون شما چیزی بخورم دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم" همیشه خونواده دوستی و محبتشو تو عمل نشون میداد ... 🌹🍃🌹🍃
بچه ها کلیک کنید روی پیام سنجاق شده ببینید چی براتون میاره؟!♥️⇧ حالا برگردید اینجا↻ خلاصه حواستون به این اندک روزهای ماه مبارک باشه… حسابی ازش بهره ببرید و برای خدا دلبری کنید؛ ماروهم دعا کنید که سخت محتاجیم⚡️ 🌚 ➣پیشاپیش عیدتون مبارک🌸
بسم الله …🌸✨
📬 🌱✨ دوستان من بنر کانالی و دیدم کہ... برای اینکه جذب خوبی داشته باشہ دروغ نوشته بود! اصلا دروغ کہ هیچ😧😬... چون تو خیلی‌بنر‌های‌دیگہ‌هم‌من‌مشاهده‌کردم... دیگہ‌تقریبا‌عادی‌است!🥀 اما چیزی تو‌این‌بنر‌دیدم که‌واقعا‌ناراحت‌شدم خیلے‌بهم‌برخورد!💔 به یکے از معصوم‌چیزی‌نسبت‌داده‌شده‌بود کہ‌غیر‌ممکن‌و‌به‌علاوه‌خیلی‌چرت‌ بود!😐😔😔 نمیدونم‌داریم‌تا‌کجا‌ها‌پیش‌میریم البتہ‌اون‌آدم‌محترم،‌خودشه‌و‌خداش من‌فقط‌وظیفه‌نهے‌از‌منکر‌و‌انجام‌میدم... اما‌خواهش میکنم🙏🏻 ان شاء‌لله‌که‌کسے‌‌همچین‌کاری‌نکنہ ولی‌اگر‌هم‌تا‌حالا‌کردی‌دیگه‌نکن!:) خیلی‌ناراحت‌کننده‌‌است یکم‌رعایت‌حال‌امام‌زمان‌وبکنیـم🖐🏻💔 نگـو‌من‌کہ‌ ! اگر‌هـم‌نکردی‌نذار‌بقیه‌انجامش‌بدن... 👌🏻|••
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 دارن از رهبر سوغاتی میگیرن😍 . کی بهت گفت اینو بگی؟؟!⇩ 👇🏻👇🏻👇🏻 بابا جووون😍😂 ‌● • چه رهبر مهـــــربونے داریم💓😍 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° j๑ïท➺ @Maghsad🌱
♥️ ↲به روایت همسرشهید 9⃣1⃣ . 💟خاطرات سفر خیلی بیاد موندنی بود خوب یادمه; یه روز که از سر کار برگشته بود خونه بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش سفره ناهارو که انداختم دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآورد با نگرونی نگاش کردم و گفتم : "سرماخوردی…؟" 💟خندید و گفت : "نه خانومم یه چیزی واستون آوردم" مات و مبهوت نگاش میکردم که دستمالو باز کرد دیدم سه تا دونه برنج پیچیده لای دستمال...! یه دونه شو داد به من یه دونه شو به پسر بزرگمون یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون ذوق زده بود و با شعف گفت: "بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته" تازه فهمیدم که قضیه چیه برنج نذری گرفته بود 💟با تعجب پرسیدم "حالا چرا سه تا دونه…؟!" با لبخند قشنگی گفت "تبرّكی میدادن تو حرم منم ۴ تا دونه گرفتم یکیشو خودم خوردم سه تاشم آوردم واسه شما پیش خودم گفتم بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن..." 💟گفتم:"حالا چرا اینقد کم...؟!" خندید و گفت: "ای بابا…مهم نیّته خانوم کم و زیادش فرقی نداره نذری گرفتن یعنی همین نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی" (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃
♥️ ↲به روایت همسرشهید 0⃣2⃣ . 💟نمازمون که تموم میشد میشِستیم تو یکی از صحنای بعدِ زیارتنامه و شروع میکرد به حرف زدن و سفارش کردن صمیمانه و ساده ولی دلنشین بعضی وقتام فقط ساکت و آروم خیره خیره زل میزد به طلای و اشک تو چشاش حلقه میزد حس میکردم تو نگاش یه حرف داره که داره به آقا میگه نمیدونم زیر لب چی زمزمه میکرد ولی قشنگی داشت که هنوز جلو چشام حسشون میکنم کنارش تموم اون روزا آرامشو بی نهایت و به معنای واقعی حس میکردم 💟خاطراتی که با مرورشون سیر نمیشم و برام تکراری نمیشن از حرم برمیگشتم نزدیکای خونه بودیم که یکی صداش زد"مهدی…مهدی..." شهید شنائی بود آقا مهدی گفت"چی شده...؟! چرا سراسیمه ای…؟!" با خنده و پر انرژی گفت " خورده بهمون باید بریم تهران." 💟قرار شد همگی با قطار برگردیم خیلی کنجکاو بودم بدونم قضیه چیه…؟! تا اینکه آقا مهدی بی مقدمه گفت "اگه یه روز ما شیم شما چیکار میکنین...؟! اگه اومدن و باهاتون مصاحبه کردن چی میگین از ما...؟ مایی که نتونستیم اون جوری که لایقشین. واستون درست کنیم" 💟جا خوردم گفتم : "نگید تو رو خدا حتی فکرشم سخته و اذیتم میکنه بعد از شما دنیا رو هم بهمون بدن میخوایم چیکار...؟ وقتی آرامش نداریم وقتی شما نباشین." خندید و گفت: "ای بابا سعادت از این بالاتر که بهتون میگن...؟!" جوابی نداشتیم جز دلشوره و اضطرابی که به جون هر دومون افتاده بود (همسر شهید مهدی خراسانی) . . ... . . 🌹🍃🌹🍃