eitaa logo
‹نجوٰ؎دل›❥
278 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
249 ویدیو
27 فایل
- به نیت ‌سلامتےرهبرمعظم انقلاب و هدیه به روح حاج قاسم"سرداردلها"♥ و‌حالِ‌خوش‌هم‌وطنانمان📖💜 اول‌بفرماییداینجا: @Dochar_h • سرپنٰاھ‌دلاتون❧↶ @Nashenass_sarpanah • براےمان نجوا کنید..در ناشناس‌ها↯ @Maghsad2407 بخون‌ازشرایطمون🌿↯ @Dar_masire_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
12. Greg Maroney - Roving Wind.mp3
3.44M
💛 | آرام جانَـَـَـَـَـَـَـَم‌🍃💆🏻‍♀ ‌| j๑ïท➺ @Maghsad🌱
🌹﷽🌹 سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم کانال'! به دلیل نزدیکی ایام امتحانات پایانی ما و همچنین اعضای کانال؛ ان شاءلله از امشب، روزی 3 قسمت از رمان خدمت شما عزیزان ارسال میکنیم… با آرزوی موفقیت در 😉💐 👩‍💻مدیریت: ح. ح
♥️ ↲به روایت همسرشهید 4⃣1⃣ 💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟! 💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ‌ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم 💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد 💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت و دعا عادت کرده، اذیتش نکن 💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: از دست تو زدیم زیر خنده😄 ... 🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 5⃣1⃣ 💟شب مهمون داشتیم رفته بود خرید تو يه دستم امير و با دست دیگه کار میکردم. دیگه اشکم داشت در میومد. خدا خدا میکردم زودتر آقا مهدی بیاد که از در اومد تو. خریدا رو ازش گرفتم و گفتم: بچه خیلی بیقراره کلی کارام مونده. دستت درد نکنه، بیا بچرخونش گمونم بهونه تو رو کرده. 💟خندید بچه رو گرفت. مثه همیشه به سینه ش چسبوند. با یه نگاه خاص که هم حس محبت درش بود و حالتی نافذ داشت نگاش کرد و پیشونیشو بوسید و گفت: سلام پسر بابایی خدانکنه پسر گلم گریه کنه. ميدونی که من طاقت اشکاتو ندارم، تو باید مرد خونه بشی پسرم♥️دوباره پیشونیشو بوسید و تو گوشش نجوا کرد 💟گریه هاش کمتر شده بود تا اینکه کاملاً آروم گرفت داشت براش قرآن میخوند، یاد حرف ظهرم افتادم و آروم گفتم: آقا مهدی الان فرصت خوبیه یه لحظه نخون. همین که صداش قطع شد بچه زد زیر گریه. با تعجب و خنده همو نگاه میکردیم. نجواشو ادامه داد و باز بچه آروم شد. تا اینکه کاملا خوابش برد 💟صدای دلنشین و کلام تاثیرگذارش همونطور که منو از وادی بیخیالی مجردی یه عاشق دلداده کرده بود اونو هم مسحور کرده بود. عشق و محبت آقا مهدی جای جای زندگیمون موج میزد و با تولد بچه مون دو چندان شده بود.با همه وجودم احساس خوشبختی و آرامش میکردم ... 🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از ‹نجوٰ؎دل›❥
بسمـ اللّٰه …☔️🌼
. مـےگفت‌قـبـل‌از‌شــوخـے . نیت‌تقـرب‌ڪن‌و‌تودلـت‌بـگـو . «دل‌یہ‌مـؤمـن‌شادمـےڪنم،‌قربةالـےاللہ» . این‌شـوخـیاتم‌مـیـشـہ‌عـبـادت… :) 🌷شہیدحسین معزغلامـے🌷 j๑ïท➺ @Maghsad🌱
🌱 او باشماست،هرجاکه باشید ♥️ j๑ïท➺ @Maghsad🌱
✌🏼🚶🏻‍♂️ بچه‌ها‌دلاتونُ‌تحویل‌ارباب‌بدید‌! - دلت‌رو‌بده‌تحویل‌ارباب‌و‌بگو شب‌اول‌قبر‌سالم‌تحویلم‌بده . .🖐🏽🌿 • _______________ j๑ïท➺ @Maghsad🌱
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ 💟یه روز تماس گرفت وگفت: مأموریتی پیش اومده که باید بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره. بغضمو خوردم و گفتم: امیر هست نیستیم. مراقب خودت باش. سعی کردم متوجه بغضم نشه، ولی هر وقت از هم دور میشدیم، زندگی واسم میشد بی معنی 💟اون روز امیر هم مدام گریه میکرد. انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید. حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم. که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:‌ شما مگه مأموریت نبودی مرررد؟؟ 💟گفت: قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم دلم نیومد تنهاتون بذارم. دلم واقعاً تنگ شده بود وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم. بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه. 💟نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده. تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم. نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش و گفت: ببخش خانومی این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی ازت ممنونم 💟حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود. اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: من کنار تو زن دنیام آقا مهدی ... 🌹🍃🌹🍃
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣1⃣ 💟بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد. نمیتونست مرخصی بگیره بهم گفت: "شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..." نمیتونستم ازش دور شم این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت: 💟"خانومی اگه میشه وسایلمو جمع کن باس برم " طبق معمول خبر مأموریت رفتنش. حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم😢خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..." غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد 💟اومد و بالا سرم ایستاد. نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت: "وااای خدااا خانوم منو ببیییین. باز دلش گرفت داره واسه آقاش ناز میکنه😉 آخه عزیز من سفر قندهار که نمیخوام برم...!" با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم زد زیر خنده و نشست کنارم 💟اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت. آخرشم گفت: "تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم...💕 چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟❤" وقتی رفت بعد چند ساعت شنایی🌷 اومد پیشم اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد. گاهی هم صابخونه مون یا دوستام میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم. بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود ... 🌹🍃🌹🍃
♥️ ↲به روایت همسرشهید 8⃣1⃣ 💟اومد و نشست کنارم با یه ذوق بچه گانه ای گفت: "قرار شده یه، یه هفته ای برم واسه دوره..." با تعجب پرسیدم: تنها ؟! گفت: "نه خانوم گلم مگه میشه بدون شما برم؟ نه خدااایی ... جااان من...؟! اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره...؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه با هم میریم 💟کلی ذوق کردم. هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود. از وقتی که کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده قشنگی اینجا داشتیم 💟آقا هم هر سال میطلبیدمون. ماهم میرفتیم پابوسشون آقا مهدی همیشه میگفت: "هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست. صبحا میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت اکثراً غذایی که بهشون میدادنو نمیخورد و می آورد خونه میگفتم: "آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکار غذاتو هم نگه میداری تا اینجا...! ضعف میکنی که عزیزم" 💟میگفت: "نمیتونم بدون شما چیزی بخورم دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم" همیشه خونواده دوستی و محبتشو تو عمل نشون میداد ... 🌹🍃🌹🍃
بچه ها کلیک کنید روی پیام سنجاق شده ببینید چی براتون میاره؟!♥️⇧ حالا برگردید اینجا↻ خلاصه حواستون به این اندک روزهای ماه مبارک باشه… حسابی ازش بهره ببرید و برای خدا دلبری کنید؛ ماروهم دعا کنید که سخت محتاجیم⚡️ 🌚 ➣پیشاپیش عیدتون مبارک🌸