4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 طبیعت برفی رشته کوه های علویجه/امروز ۲۸ بهمن ماه
@Mahaleh_enghelabi
🛑خانواده یهودی با داشتن ۲۳فرزند
یهودیان معتقدند که تنها وارثان زمین فقط قوم یهود است و دیگر انسان ها بردگان آن ها خواهند بود
به همین دلیل به شدت روی ازدواج به موقع تاکید دارند
از نظر شرع آنها، واجب هست هر خانم حداقل ۱۰ فرزند به دنیا بیاورد
و استفاده از وسایل جلوگیری ، در قوم یهود ،گناهی بزرگشمرده می شود
آن ها با به دنیا آوردن هر فرزند ، آن کودک را وارث یک قسمتی از جهان می نامند
حالا فکر کنید ۲۰سال دیگر چه بلایی سر نسل شیعه خواهد آمد ؟؟؟؟
ناخواسته امام زمانمان راتنها خواهیم گذاشت ،
آهای اونایی که آرزوی ،سربازی امام زمان رو دارید ،
خواسته مهم امام زمان (عج) و نائب بر حق ایشان ، ازدواج به موقع و فرزند آوری است
یاعلی✋✋✋
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Mahaleh_enghelabi
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_بیست_و_یک
*دختر بسیجی*
تقه ا ی به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیز ی نگفتم و
چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس
میزد م منشی باشه پر سید :آقای رئیس داخله؟
دوبار ه در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد
سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی
تو ی دستش رو رو ی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد.
با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم.
من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشما ش برام ا ز اون فاصله هم
جذا ب بودن ولی فکر نمی کردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه.
بی خیال ا ز نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم
یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضا ی من موند.
با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی روی میز نگاه کردم و رو بهش
گفتم:خب؟... نمی خو ای توضیح بدی این چیه؟
_همانطور که رو ی سر برگش نوشته شده میزان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست
به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون
واریز میشه و بهشون فیش مید یم.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول برر سی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم
مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_بیست_و_چهار
*دختر بسیجی*
_باشه متوجه ام.
_خوبه! حالا می تونی بری.
با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل
بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا
چطور یه!
در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن
برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و
باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی
کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد.
فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم
کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده!
با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم
شدم.
به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی
اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم.
سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم.
همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با
سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی
شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد.
بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و
پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن.
آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید:
قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟
بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته.
بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟
_مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش
خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده.
با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون
سر قراداد پرداختیم.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
@Mahaleh_enghelabi
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_بیست_و_سه
*دختر بسیجی*
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده
باشه.
_مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی.
_....................
_حالا می تونی بری.
از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی بر ای اذیت کردنش
به ذهنم ر سیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجبار ی بدم.
بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ا ی که با خودش آورده بود از اتاقم خارج
شدم و رو به منشی پر سیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش
بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی با دیدن پرهام و دختر کارمند در حال .....
، سر یع در اتاق رو بستم.
می دونستم دختره رو ی بیرون اومدن نداره برا ی همین به اتاقم رفتم و پشت د یوار
شیشه ا ی به تماشای شهر وایستادم و مدت ی نگذشت که پرهام خودش با نیش
باز به اتاقم اومد.
به صورت خندانش نگاه کردم و گفتم : تو خجالت نمی کشی؟ آخه اینجا هم جای اینجور کاراست؟
_دله دیگه! شرکت و خونه حالیش نیست.
حالا چیکار داشتی که گند زدی به حال خوبم ؟
_به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم.
_چرا؟
_برای اینکه این دختره به جاش کار کنه.
_بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟
_آره..... چیز ی نگفت!
_خوب کر دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه.
_فردا قراه با زند قرارداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟
_یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش.
_باشه فقط زودتر...
فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به
خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم.
به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام
نسکافه و بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و
سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت .
با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه
بدم بره.
نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده.
به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری
بهت میاد.
لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه!
این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست
جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد.
یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو
باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیاری.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_بیست_و_دو
*دختر بسیجی*
بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته رو ی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه
اش انداخت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد. به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم ر سیدم.
خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم
بر ای همین با دقت بیشتر ی همه چیز رو برر سی کردم ولی همه چی درست و
دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسری.
با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر
تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری
؟
_طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه
هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه
بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صلاح بدونین و
اجازه بدین.
فکر بد ی نبود برا ی همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با
بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد.
با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از ر وی میز برداشت .
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم ه چ یک از کارمندا کارش
رو ر وی شونه ی دیگری بندازه بنابرا ین همیشه خودت کارت رو انجام میدی.
با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش
توپیدم:من بهت اجازه دادم بری ؟
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
@Mahaleh_enghelabi
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️