☀️ ورق بزنید | نگهبانان صندوقچه گنج
💌مهارتهایی برای والدین در ماه میهمانی خدا
🖋 به قلم خانم پرستو علیعسگرنجاد
•خودسازی بدونِ خودشناسی، یعنی دلت درد گرفته ولی بری قلبت رو دَر بیاری !
•خودشناسی بدونِ خودسازی یعنی یک انسان بدون مغز !
-اصلا این دو نمیتونن از هم جدا بشن
هرچی دارید تلاش میکنید برای تغییر، اگر سعی نکنید خودتون رو بشناسید فایده نداره !
-هرچه هم دارید خودتون رو میشناسید
اگر خودسازی رو نداشته باشید، بدترین اشتباه عمرتون رو انجام میدید !
ورزش یک حرفه نیست. ورزش شأنی از شئون زندگی است؛ مثل غذاخوردن.
هرکس غذا میخورد، ورزش هم باید بکند.
همه باید ورزش کنند؛ بزرگ و کوچک، زن و مرد، پیر و جوان.
حضرتآقا
[۱۳۷۲/۴/۲۹]
💛🌸💛🌸💛🌸💛🌸💛🌸
رمان : #منغلامادبعباسم
پارت : #هفتم
--------------
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد ، سید ایوب ، رو به پسرانی که شاکی بودند کرد و گفت . .
-میدونم که خیلی دلخورید و حاضر نیستید، ببخشید ولی . .
تک تک میان کلام سید پریدند و هرکدام حرفی زدند . .
-آرش : نه سید..!
کار از این چیزا گذشته من بمیرم هم رضایت نمیدم!
-نیما : بی وجدان یه جور میزد،انگار قاتل باباشو گرفته!
-محسن ؛ سید حرفشم نزن اصلا . .
-سامیار ؛ عباس خیلی شره سید باید ادب بشه!
-فرهاد:عمرا رضایت نمیدم.!
-محمد ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!
سیدایوب با لبخند ، نگاهی به آنها کرد و گفت
-منم که نگفتم ببخشیدش!
همه با تعجب به دهان سیدایوب خیره شدند.. سید ادامه داد..
- میتونید نبخشید، ولی میتونید که معامله کنید..!!
فرهاد میان همه زودتر گفت . .
-چه معامله ای..!؟
-سید ؛ عباس شماها رو زده اونم تو کوچه جلو همه شما هم میتونید همین کار رو باهاش کنین فقط یه شرط داره!
این بار آرش سریع گفت . .
-چه شرطی...!؟؟
-سید شرطش اینه که به اندازه ای که شما رو زده و کاری که کرده تقاص کنین.. نه بیشتر ونه کمتر غیر این باشه ، من ازتون شکایت میکنم
پسرها..
با بهت و حیرت به هم نگاه میکردند همه سکوت کرده بودند که دوباره سید گفت . .
-مگه شما نمیخواین تلافی کنین؟؟
یا ادبش کنین ، اینجوری بهترین راهه!
همه در حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد زهراخانم نگران بود..
حسین اقا ناراحت بود سکوت کرده بود . .
و پسرها همه با تعجب و سردرگمی به هم نگاه میکردند!
ساعتی گذشت . .
تک تک نظرات مثبتشان را اعلام کردند..
و قرار شد فردا همه به کلانتری محل بروند و رضایت دهند!
هنوز هیچ کسی خبر نداشت . .
چرا سیدایوب این حرف را زده و کسی هم سوال نپرسید چون همه به حرف ها و کارهای سید اعتماد داشتند..
میدانستند . .
--------------
📌ڪپـےفقطباذکرنامنویسـندہوفورواردازکانال
🌻اثــرے از ؛ بانو خادم کوی یار🌻
🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚
💛🌸💛🌸💛🌸💛🌸💛🌸
رمان : #منغلامادبعباسم
پارت : #هشتم
-------------
میدانستند . .
بی هوا حرفی را نمیزند و بیخود برای کسی پا پیش نمیگذارد . .
روحیات عباس را میشناخت مثل کف دستش میدانست که با این روش او را میخواست به کجا ببرد . .
عباس ازاد شد چشمش که به سید افتاد از شرمندگی تا نهایت سر به زیر انداخته بود..
سید برایش توضیح داد . .
که باید مثل کاری که کرده قصاص شود و عباس شرمسار قبول کرد!
حسین آقا به تنهایی کنار عباس مانده بود و نگذاشت همسر و دخترش بیایند و این صحنه را ببینند..
ساعت از ١١شب گذشته بود . .
حالا وقت معامله بود اما به روش سید..
سید دستش را محکم بست..
با همان زنجیری که پسرها را زده بود حالا باید ادب میشد..
عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار سر به زیر انداخته بود کسی از ترس جرات نمیکرد جلو رود وسط کوچه زانو زد..
و همه دورش ، حلقه زده بودند کم کم جلو آمدند..
بی هیچ حرفی
آماده قصاص بود ، هر ۶ نفری که دیشب کتک خورده بودند با ترس یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباسذشب قبل زده بود را زدند..
مشت ، لگد ، زنجیر ، با همه قدرت فقط میزدند!!🚶🏿♂
اما گویی عباس در این دنیا نبود...
به یاد دست های بسته ی مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س) در کوچه های مدینه..
افتاده بود!!
آنها میزدند و عباس..
در دل روضه میخواند و آرام گریه میکرد... سرش را تا جایی که میتوانست پایین گرفته بود تا کسیذاشکش را نبیند
بعد یکساعت...
عباس با صورت و بدن غرق به خون با دست های بسته شده کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند . .
حتی صدای نفس کشیدن هم از کسی در نمی آمد سکوتی وحشتناک محله را فراگرفته بود..
سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد دستهای عباس را باز کرد و آرامتر کنار گوشش نجوا کرد..
-گفتم این کار رو کنن تا
اولا بفهمی تو ملاعام ابروی کسی نبری...
دوم بتونی جلو خشمت رو بگیری...
سوم بدونی که باید تو راه اهلبیت باشی..
اگه بخای عاقبت بخیر بشی!
چهارم بار اولت نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
پنجم درک کنی اینجا خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون میشناسمت..!
زنجیر از دور دستانش افتاده بود . .
----------------
📌ڪپـےفقطباذکرنامنویسـندہوفورواردازکانال
🌻اثــرے از ؛ بانو خادم کوی یار🌻
🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚
بچههاقرآنبزاریدجیبتوننگفتمقرآن
توموبایلتون!
قرآنبزاریدجیبتون،اذیتشدیقرآن
بخون،خستهشدی،قرآنبخون
غصهدارشدیقرآنبخون
کلافهشدی،قرآنبخون . .
وقتیقرآنمیخونیانگارخدادارهباتو
حرفمیزنه:))💛
•
_حاجحسینیکتا!
.