eitaa logo
کانون مهدویت دانشگاه سمنان
292 دنبال‌کننده
642 عکس
504 ویدیو
22 فایل
◀️ ️کانال رسمی کانون مهدویت دانشگاه سمنان یا اباصالح المهدی ادرکنا🍃 ‌ ◾️ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر : zil.ink/mahdaviat_semuni ◾️کمک مالی جهت برپایی برنامه‌های مهدوی: 6104-3386-7054-8391 ◾️روابط عمومی : @Mahdaviat_Semuni_Contact
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون مهدویت دانشگاه سمنان
#حق_الناس 🔹آیت الله بهجت(ره)
۱۶ ❇️در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضرب‌المثل بود: ❇️آش نخورده و دهن سوخته! ❇️شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم... ❇️چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی... ❇️حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارهایم را می‌دیدم،گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را میسوزاند! ❇️همه جای بدنم می سوخت به جز  صورت و سینه و کف دست هایم! ❇️برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمی‌سوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم. ❇️از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم. پدرم به من توصیه می‌کرد که وقتی برای آقا امام حسین و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیهم السلام اشک میریزی ❇️قدر این اشک را بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه می‌کردند اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم ❇️حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمی‌سوزد ❇️نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به اشکال توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از گناهانم در کتاب اعمال نیست ❇️آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از گناه توبه کند و دیگر بطرف گناه نرود ❇️گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش حذف می شود ❇️حتی اگر کسی   بدهکار است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن رد مظالم برطرف می‌شود ❇️اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند ❇️از ابتدای جوانی به بیت المال بسیار اهمیت می دادم ❇️لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی می‌کردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم و یا اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم،کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام می‌دادم ❇️با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است ❇️این موارد را در نامه عمل می دیدم... ❇️جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می‌کردی! ❇️اتفاقا در همانجا کسانی را می‌دیدم که شدیداً گرفتارند گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیت‌المال! ❇️این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت ❇️من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من وفات کردند را ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند ❇️یا اگه کسی را می‌دیدم لازم صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد ❇️چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهائی که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند!! ❇️اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم! ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۱۷ ❇️یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشد اینجا تا سربازهائی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند ❇️کتابهای خوبی بود ، یک سال روی تاقچه بود سربازهائی که شیفت شب یا ساعات بیکاری داشتند ، استفاده می‌کردند ❇️بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم همراه با وسایل شخصی که بردم کتاب‌ها را هم بردم ❇️یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند ❇️لذا کتاب‌ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده می‌شود ❇️جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتاب‌ها کرد و گفت: این کتاب‌ها جزو و برای آن مکان بود ❇️چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی‌آوردی ❇️باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم مانند شما می آمدند حلالیت می‌طلبیدی ❇️خیلی ترسیدم! به خودم گفتم:  من تازه نیت خیر داشتم و کتاب‌ها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم... خدا به داد کسانی برسد که را ملک شخصی خود کرده‌اند! ❇️درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم ❇️مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند ❇️اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره ، در جیب خودش گذاشت ❇️روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت ❇️وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر می‌کنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند ❇️تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن ❇️تازه فهمیدم چرا آنقدر بزرگان در مورد حساس هستند! راست می گویند که مرگ خبر نمیکند ❇️در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که: روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد ❇️یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد ❇️خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهائی که بر تن او بود از بیت‌المال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد ❇️در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم ❇️حضرت فرمودند : آن را برگردان وگرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار می‌گیرد. ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۱۸ ❇️در میان روزهائی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم ❇️یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می‌فهمیدیم ❇️چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود! ❇️بلکه تمام اتفاقات زندگی ، به واسطه برخی علت‌ها را نشان می داد... ❇️مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید ❇️نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند ❇️یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم ❇️البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارهای بیهوده از دست دادم ❇️وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده ❇️من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دو عدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم ❇️چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه‌ها می‌خواهد مرا اذیت کند ❇️لذا همینطور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت! داد میزد: کی بود ، چی شد!؟ ❇️وحشت کردم...سریع از چادر بیرون آمده و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته ، بچه‌ها برای اینکه مرا اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست ❇️لگد خیلی بدی زده بودم بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش ❇️حاج آقا بیرون آمد و گفت: الهی پات بشکند ، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟ ❇️گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ... خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم ❇️به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم ❇️رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد ❇️من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم ❇️حاجی گفت : جان مرا نجات دادی... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۱۹ ❇️نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود ❇️جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت ❇️لحظه فیلم مربوط به آن را دیدم همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد و چیزی برای خوردن ندارند ❇️اجازه می‌دهی از پول‌هائی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟ ❇️من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار ❇️جوان ادامه داد : مرگ تو را عقب انداخت اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را می‌خورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست ❇️و به اهمیت و اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: ❇️کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کنند تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست ❇️البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد :  صدقات ، صله‌رحم ، نماز جماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود ❇️بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنیم اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی اعمال خود تجدیدنظر می‌کند ❇️آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود مثلاً شخصی از من آدرس می‌خواست او را کامل راهنمائی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت ❇️نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم که میگوئیم: خوب شد این طور نشد نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادی که مشکل از آنها برطرف کردیم ❇️این را هم بگویم که واقعاً ذکر دعای است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۰ ❇️یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم  یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود ❇️یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول شدم ❇️ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست وقتی نمازم تمام شد گفت شما الان چه نمازی می خوندی؟ گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد ❇️گفت به من هم یاد می‌دهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد ❇️می‌دانستم از چیزی ترسیده... گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم... گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و می‌خواست مرا به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود از دست او فرار کردم و پیش شما آمدم ❇️روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد ❇️مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید ❇️همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر از اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود ❇️این پاداش دنیائی و پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۱ ❇️حتی به من گفتند اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید ❇️شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای و در راه خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد ❇️خیلی مطلب در مورد شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است ❇️یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند ❇️یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ می رود ❇️این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند ❇️و اینجا بود که کلام حضرت زهرا سلام الله علیهم را درک کردم که ‌می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند ❇️در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت ❇️سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود ❇️آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد ❇️رفقای ما هم در جواب ما جوک میفرستادند در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد ❇️من‌هم در جواب برایش جوک می فرستادم نمی‌دانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد ❇️از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است،بلافاصله گوشی را قطع کردم ❇️از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم ❇️جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان می‌داد به من گفت: در ارتباط با خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است ❇️ امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: تیری مسموم از تیرهای شیطان است هر کس آن‌را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد ❇️به من گفت:اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۲ ❇️جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما نوشته باشند هر که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد... ❇️یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی ❇️مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. از سربازها هم استفاده نکنید ❇️سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زدم ❇️روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد ❇️سرم پائین بود فقط جواب سلام را دادم روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد،هیچ عکس العملی نشان ندادم ❇️خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم ❇️شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است ❇️در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی ❇️برخی اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد ❇️یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی می‌کردیم ❇️یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید ❇️اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم ❇️هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم ❇️در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! ❇️ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک و یک انسان اینطور می کنید؟! ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۳ ❇️از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم ❇️یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد ✅سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ ❇️گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... ❇️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم ❇️بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود... ❇️باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود ❇️همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! ❇️بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد... شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ ❇️گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد... ❇️پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! ❇️گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند ❇️من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم برای همین بحث را ادامه ندادم ❇️آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۴ ❇️پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود دوست داشتم جایگاهش را ببینم بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم ❇️مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... ❇️یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند ❇️حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد ❇️وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد ❇️درختان آنجا همه و میوه‌ای داشتند، میوه های زیبا و درخشان... ❇️بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود بوی عطر همه جا را گرفته بود ❇️صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد ❇️به بالای سرم نگاه کردم درختان هر نوع میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم ❇️با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد ❇️دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ❇️نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود ❇️از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود ❇️اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب ❇️اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم ❇️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم ❇️با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۵ ❇️اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته ❇️جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم ❇️بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم ❇️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم:نخیر دستم را ول کن! ❇️اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد ❇️من دیگر سکوت را جایز ندانستم یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند ❇️یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم ❇️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین در نامه عمل شما ثبت شده است ❇️در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به و تغییر کرد علت آن هم چند ماجرا بود: ❇️یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد ❇️خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت ❇️این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد ❇️من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود ❇️اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ❇️ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۶ ❇️در جائی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم ❇️اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! ❇️خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد ❇️بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... ❇️اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود ❇️خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم ❇️از همان بچگی شیطنت داشتم زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم ❇️یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند صدای زنگ قطع نمی‌شد ❇️پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود،بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد ❇️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! ❇️هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد ❇️این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید ❇️این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: ❇️چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ❇️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی ❇️خیلی خوشحال شدم و قبول کردم حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه ❇️البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند.. اما باز بد نبود ❇️همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد خیلی از دیدنش خوشحال شدم گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۷ ❇️وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص می‌کردم و یک پنجم آن را به عنوان پرداخت می‌کردم ❇️با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست خمس را ایشان بده و رسیدش را بگیر ❇️در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد ❇️من از اواسط دهه ۷۰ مقلد رهبر مقام معظم انقلاب شدم یادم هست آن سال خمس من به ۲۰ هزار تومان رسید ❇️وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد هفته بعد وقتی رسید همه را آورد ❇️با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ...است! گفتم:این رسید چیه! اشتباه شده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم ❇️او هم گفت فرقی ندارد! با عصبانیت برخورد کردم و گفتم باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید من به شما تاکید کردم که خمس من می‌خواهم به دفتر ایشان برسد ❇️هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه از آن سال بعد هم خمسم رامستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می‌کردم ❇️یکی دو سال بعد خبر دار شدم پیر مرد روحانی از دنیا رفت بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینطور جابجا کرده ❇️همین پیرمرد را دیدم اوضاع آشفته های داشت در زمینه به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود ❇️برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند ❇️پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم آنقدر اوضاع او مشکل داشت با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد ❇️من هم قبول نکردم در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: اینهائی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند ❇️دوباره در زمینه با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نکردند ❇️این را هم بگویم اگر کسی در زمینه به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشید ۱۰ برابر آن در نامه عمل ثبت می‌شود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود ❇️اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند است می گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند می‌گذرد ❇️ هم که مشخص است اما در مورد یعنی حساسیتی بین مردم دیده نمی شود! ❇️گوئی را هم خدا بخشیده اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به و در می‌شد ❇️در روزگار جوانی با رفقا و بچه‌های محل برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد از سیگار نفرت داشتم آن روز با وجود کراهت برای اینکه انگشت‌نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم ❇️حالم بد شد سرفه کردم انگار تنگی نفس داشتم بعد از آن دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم ❇️این صحنه را به من نشان دادند و گفتند تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟؟ تو را رعایت نکردی و باید جواب بدهی! ❇️انسان های مذهبی و خوبی را میدیدم که به اهمیت نداده بودند و آنها به خاطر سیگار قلیان به بیماری و مرگ دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر گرفتار بودند... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۸ ❇️در مورد شاید احتیاجی به تذکری نباشد چون در دین ما ، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است ❇️وقتی هم که متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است ❇️خداوند در آیه ۴ سوره بلد می‌فرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم ❇️اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد ❇️و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است ❇️از طرفی بسیاری از توسط برای او ارسال می شود هیچ بهتر از برای انسان نمی باشد ❇️از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند ❇️از آدم تا خاتم و تمام شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم ❇️به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم ❇️آنها مرتب از من تشکر می‌کردند و می‌گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می‌کنیم خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار بود ❇️ما همیشه برای تو می کنیم تا خداوند بر تو بیفزاید ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۲۹ ❇️در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل می کنند منهم با دختر دایی خودم ازدواج کردم ❇️از طرفی بسیار اهل هستم  بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام ❇️دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری‌های من بوده ❇️حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده... ❇️چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو،دست را با سخاوت دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر می‌اندازد ❇️خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ثانیه به ثانیه را حساب می‌کردند زمان‌هائی که  در محل کار حضور داشتم را بررسی می‌کردند که به خسارت زده ام یا نه... ❇️خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت زمان هائی را که در و حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم‌ می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم ❇️در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را می‌دیدم بدن مثالی آنهائی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! ❇️می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند ❇️چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم به جوانی که پشت میز بود گفت: ❇️برای بسیاری از همکاران و دوستان را نوشته‌اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند ❇️به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم داشته باشم ؟ ❇️او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ، رهبری شیعه با است پرچم اسلام به دست اوست ❇️همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم! ‌ ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۰ ❇️عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند... ❇️اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود ❇️خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد ❇️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتند و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند... ❇️سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد ❇️مثلاً در مورد و پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود ❇️اما بیشتر مردم با وجود مشکلات را نمی خواهند... اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیای به ایشان مراجعه می‌کنند... ❇️بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم در مکان های مقدس را برای نتیجه این بازی قسم می دادند... ❇️از سوال کردم از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند... ❇️جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۱ ❇️نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند... ❇️جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد ❇️به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه می‌دادی گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت می‌شد و زندگی دنیائی تو را تحت شعاع قرار می داد ❇️در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده‌اند ❇️از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما هستند ❇️وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود ❇️اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم ❇️ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب می‌آمدیم ❇️حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود ❇️کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم... ❇️برای خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش... ❇️از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم... ❇️بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود... ❇️از طرفی به صدها نفر در موضوع بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند ❇️برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم می‌داد که من بمانم ❇️نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم ❇️آنها می گفتند:خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم... ❇️این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم ❇️آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۲ ❇️به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ❇️نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا کنند شاید اجازه دهند تا برگردم و را جبران کنم یا کارها و خطاهای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود ... اصرار کردم ... ❇️لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر حضرت زهرا شما را نمودند تا برگردی... ❇️به محض اینکه به من گفته شد برگرد ❇️یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. ❇️تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود ❇️مثل همان حالت پیش آمد به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند ❇️دستگاه شوک را چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد ❇️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی و ظلمانی برگشتم ❇️پزشکان کار خود را تمام کرده بودند در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند... ❇️در تمام لحظات ، شاهد کارهای ایشان بودم مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت ❇️حالم بهتر شده بود ، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم ❇️من در این ساعات ، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم ❇️بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم افراد گرفتار را دیدم من تا چند قدمی بهشت رفتم ❇️مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۳ ❇️حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند ❇️همین که از دور آمدند از مشاهده چهرهٔ یکی از آن ها واقعا وحشت کردم او را مانند یک گرگ دیدم که به من نزدیک میشد... ❇️مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند ❇️یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند... ❇️به خوبی اینها را متوجه شدم اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم.... ❇️بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم ❇️احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است باطن اعمال و رفتار... ❇️به غذائی که برایم آوردند نگاه نمیکردم ، می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم... ❇️دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد ❇️بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم میخواستم هیچ کس نبینم! ❇️یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... ❇️دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم ❇️آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم  ادامه دهم ❇️خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم ، دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم چقدر لحظات زیبائی بود آنجا زمان مطرح نبود ، آنجا احتیاج به کلام نبود ❇️با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود ❇️برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند!!! ❇️می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۴ ✳️گفتند همه رفقای شما سالم هستند ✳️تعجب کردم ، پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم ✳️چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم اما فکرم به شدت مشغول بود ✳️یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد ✳️رنگم پرید!  به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: آره خودش بود این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود ✳️برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد گفتم این مگه نمرده؟ من خودم او را دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود ✳️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ ✳️گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را میگیره و کشته میشه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود ✳️آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس نکند آن چیزهائی هم که دیدم توهم بوده!! ✳️دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم گفت: بنده خدا تصادف کرده ✳️من بیشتر توی فکر فرو رفتم چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت اعمال،گناهان، الناس... حسابی گرفتارش کرده بود به  همه التماس می کرد برایش کاری بکنند... ✳️روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابلای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کنه وبدزدد همان بالا برق خشکش می کند! ✳️خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگوئی؟ گفت :بله خودشه ، پرسیدم مطمئنی؟ گفت آره ، خودم اومدم بالای سرش اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند ✳️پس از ماجرائی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام ✳️نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم ✳️ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید ✳️بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۵ ❇️یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم ، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود... ✳️در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم ✳️سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید! ✳️صحنهٔ ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم ✳️به پیرمرد گفتم : فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ ✳️گفت: بله نور به قبرش بباره .چقدر این مرد خوب بود این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود ✳️گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف  کرده مسجدی ،  حسینیه ای؟ ✳️گفت نمی‌دانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس ✳️بعد از نماز سراغ همان شخص را گرفتم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم ✳️سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را می‌بینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد ✳️نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد الان هم داریم بنائی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد ✳️بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم... سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۶ ✳️ناگفته نماند که بعد از ماجراهائی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و من تغییر کرد ✳️دیگر خیلی مراقب بودم تا کسی را نرنجانم و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود ✳️یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم ✳️یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به پیدا کردید خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم ✳️چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته تعریف کرده بودم و آنها باور نکردند به این خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم ✳️جواد محمدی ، سید یحیی براتی ، سجاد مرادی عبدالمهدی کاظمی ، برادر مرتضی زارع و شاهسنائی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی ✳️کمی از ماجرا را گفتم ، رفقا منقلب شدند... خصوصاً در مسئله و ! ✳️چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمی‌توانست آن نزدیک شود ✳️شهادتین این را گفتم منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم ✳️در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند ✳️آنها سریع مرا به سنگر منتقل کردند ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند! ✳️جواد گفت: تو باید بمانی و بگوئی در آن سوی هستی چه دیدی ... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۷ ✳️چند روز بعد باز از من خواستند که از بگویم نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا می شوید... ✳️سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد با نگاه‌های خود التماس میکردند که سکوت نکنم من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم ✳️از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شاءالله که هستم ✳️جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ ✳️گفتم بعد از اهمیت به و و هرچه می توانید برای و کار کنید.. ✳️روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... ✳️خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند ✳️جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شده!! ✳️خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم... در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! ✳️حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.... ✳️چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم ✳️آرپی‌جی را برداشتم و در کنار رفقائی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم ✳️جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست ✳️او می‌خواست مرا از همراهی با نیروها منصرف کند گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم ✳️هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خط‌شکن محور باشی... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۸ ✳️خوشحال سوار موتور جواد شدم رفتیم تا به یک تپه رسیدیم به من گفت پیاده شو زود باش ✳️بعد داد زد : سید یحیی ، بیا سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ✳️جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت ✳️منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم ، از چند نفری پرسیدم:  باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ✳️گفتند : بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم... ✳️تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟ ✳️لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی باید برای مردم بگویی چه خبر است ✳️مردم را فراموش کردند. به همین خاطر جائی بردمت که دور باشی ✳️خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند... مدتی بعد مرتضی زاده ، شاه سنائی و عبدالمهدی هم... ✳️در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد ✳️بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند من‌هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد... ✳️مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی می‌رفتم اما نمیشدم... ✳️به من گفته بودند هر حداقل ۶ ماه را برای آنها که عاشق شهادت هستند  عقب می‌اندازد... ✳️روزی که عازم سوریه بودم این پرواز  با پرواز آنتالیا همزمان بود ✳️دختران جوان با لباس‌هایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد ✳️بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچه میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد اما دوستان من در جائی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد ✳️دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد گوئی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. ✳️با اینکه در مقابل عشوه‌های آنها هیچ حرف و عکس‌العملی نداشتم  متاسفانه در این آزمون قبول نشدم ✳️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می‌شناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد... ✳️یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه آرام بود و با اخلاص... ✳️همیشه جائی می‌نشست تا نگاهش آلوده به نشود ✳️در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید می‌شود اما چگونه ؟ ✳️یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی در ایران بود ✳️حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم... شهدائی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..! ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۳۹ ✳️من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود ✳️مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان ✳️یک باره با خودم گفتم نکند باب از آنجا برای او باز شود مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم ✳️در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد ، خبر کوتاه بود! ✳️یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه می‌زند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود را به می رساند... ✳️بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند... ✳️من‌هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم اما خبری از شهادت نشد! ✳️یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است با دیدن آنها حالم تغییر کرد... من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند... ✳️برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم:  اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تائید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم ✳️تا آخر عاقبت ما چه باشد... قسمت ما هم میشود یا‌نه... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
۴۰ کتاب از لحاظ واقعی بودن منطبق بر احادیث و روایات است. و همچنین آیت اله مصباح مطالعه نمودند و فرمودند : بهتر بود اسم کتاب سه دقیقه در عالم برزخ بود نه در قیامت... ولی از آنجا که این بنده خدا به حساب و کتاب اعمال رسیده بوده و قرار نبوده برگرده ، عوالم برزخ رو ندیده ناشر کتاب  تصمیم میگیرد اسم کتاب باشد نکته جالب این است که ما همیشه حتی از بچگی ، همه جا شنیده بودیم اما نویسنده در کتاب از صحبت میکند که اتفاقا در قرآن هم اشاره شده... نویسنده خودش اشاره دارد به اینکه خدا میخواسته احتمالا به وسیله او هشداری به مردمی بزند که هیچ وقت این مسائل را جدی نمیگیرند... حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه (س) در خواب فرمودند: بیشتر مشکل مردم این هست که در این مورد کار کنید.... هرکسی این کتاب را مطالعه کرده ، واقعا رزق معنویش بوده و شک نکند که انتخاب شده برای و ... ان شاءالله که خداوند توفیق خدمت خالصانه،دوری از ریا،گناه نکردن و مخصوصا دوری از حق الناس را به همه شیعیان عطا فرماید. از همیاری شما مهدی یاوران بزرگوار سپاسگزاریم. ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni