eitaa logo
مهدیه
760 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
20 فایل
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی @khadememahdeea : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
 داستان های شگفت آیت الله دستغیب قسمت ۱۸ معجزه رضویه - شفای بیمار جناب میرزای مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور در قسمت قبل که ایشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه السلام از عراق مسافرت می‌کند و پس از ورود به مشهد مقدس، دانه ای در انگشت دستش آشکار می‌شود و سخت او را ناراحت می‌کند، چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه می‌برند، جراح نصرانی می‌گوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت می‌کند. جناب شیخ قبول نمی کند و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند. طبیب می‌گوید اگر فردا آمدی باید از بند دست بریده شود، شیخ برمی گردد و درد شدت می‌کند و شب تا صبح ناله می‌کند، فردا به بریدن انگشت راضی می‌شود. چون او را به مریضخانه می‌برند، جراح دست را می‌بیند و می‌گوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمی کند و می‌گوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح می‌گوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود، شیخ برمی گردد و درد شدت می‌کند به طوری که صبح به بریدن دست راضی می‌شود ؛ چون او را نزد جراح می‌آورند و دستش را می‌بیند می‌گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت می‌کند و بالاخره به قلب می‌رسد و هلاک می‌شود. شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمی شود و برمی گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله می‌کند و حاضر می‌شود که از کتف بریده شود، رفقایش او را برای مریضخانه حرکت می‌دهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت ای رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم، اول مرا به حرم مطهر ببرید پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند، شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت می‌کند و می‌گوید آیا سزاوار است زایر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید: ( (وَاَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ) ) خصوصا در باره زوار، پس حالت غشوه عارضش می‌شود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات می‌کند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و می‌فرماید شفا یافتی، شیخ به خود می‌آید می‌بیند دستش هیچ دردی ندارد. رفقا می‌آیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفای خود رابه دست آن حضرت به آنها نمی گوید چون او را نزد جراح نصرانی می‌برند جراح دستش را نگاه می‌کند اثری از آن دانه نمی بیند به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر می‌کند می‌بیند سالم است، می‌گوید ای شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردی؟! شیخ فرمود: کسی را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل می‌کند. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت آیت الله دستغیب قسمت ۱۹ ۲۶ - جریان آب چشمه چند نفر از سادات نجف آباد اصفهان به خدمت مرحوم بیدآبادی - اعلی اللّه مقامه آمده و گفتند چشمه آبی که از دامنه کوه جاری می‌شد و مورد بهره برداری اهالی بود، چندی است خشکیده و ما در زحمت هستیم، دعایی کنید تافرج شود. آن بزرگوار آیه شریفه: (لَوْ اَنْزَلْنا هذَالقُرْآنَ عَلی جَبَلٍ) (اواخر سوره حشر) را بر رقعه ای نوشته به آنها داده و فرمود اول شب آن را بر قله آن کوه گذارده و برگردید، آنها چنین کردند و چون به خانه خود رسیدند، صدای مهیبی از کوه بلند شد که همه اهالی شنیدند و چون صبح بیرون آمدند، چشمه آب را جاری دیدند و شکر خدای را به جا آوردند. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت آیت الله دستغیب قسمت ۲۰ شفای مفلوج: از عالم بزرگوار آقای حاج سید فرج اللّه بهبهانی که در سفر حج توفیق ملاقات ایشان نصیب حقیر شده بود، شنیدم که در منزل ایشان در مجلس تعزیه داری حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) معجزه ای واقع شده پس خدمت ایشان خواهش شد که معجزه واقعه را برای بنده بنویسند آن بزرگوار تفصیل را به خط خود مرقوم داشته و ارسال فرمودند در اینجا عین نوشته ایشان به نظر شما می‌رسد: شخصی به نام عبدالله در تاریخ ۲۸ محرم الحرام ۱۳۸۳ قمری از یک پا مفلوج گردید و قدرت بر حرکت نداشت تا اینکه مراجعه کرده به دکتر غلامی و ایشان جواب یاءس داده بودند و بعدا حقیر وسیله حرکتشان را به اهواز فراهم آوردم، وبا سفارش آیت اللّه بهبهانی او را نزد دکتر فرهاد طبیب زاده پزشک بیمارستان جندی شاهپور فرستادم که پس از معاینه گفته بود پای شما قابل علاج نیست و در وسط زانوتان غده سرطانی مشاهده می‌شود و با همان حالت برمی گردد به بهبهان. عبداللّه می گوید: شبی در واقعه دیدم وارد منزل بیرونی شما شده‌ام و شما خودتان آنجا نیستید ولی دو نفر سید بزرگوار نورانی تشریف دارند در زیر درخت سیبی که در باغچه بیرونی دیده می‌شود تشریف دارند و در این اثنا شما وارد شدید بعد از سلام آن دوبزرگوار خودشان را معرفی فرمودند یکی از آن دو بزرگوار حضرت امام حسین علیه السلام و دیگری فرزند آن بزرگوار حضرت علی اکبر علیه السلام بودند حضرت ابی عبدالله علیه السلام دو سیب به شما مرحمت فرمودند وفرمودند یکی برای خودت و دیگری برای فرزندت باشد و پس از دو سال این دو سیب نتیجه می‌دهند. عبداللّه گفت در این حال از شما درخواست نمودم که شفای مرا از آن بزرگوار بخواهید یکی از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادی الثانیه، سنه ۸۴ پای منبر که برای عزاداری در منزل فلانی (که منظور حقیر بوده) منعقد است می‌روی و با پای سالم برمی گردی. از شوق، از خواب بیدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را برای حقیر نقل کرد همان روز دوشنبه دیدم عبداللّه با دو چوب زیربغل آمد و پای منبر نشست، خودش اظهار داشت که پس از یک ساعت جلوس حس کردم که پای مفلوجم تیر می‌کشد، گویی خون در پایم جریان پیدا کرده است، پایم را دراز کرده و دیدم سالم شده با اینکه روضه خوان هنوز ختم نکرده بود بپا برخاستم و نشستم بدون عصا! قضیه را به اطرافیان گفتم، حقیر دیدم عبداللّه آمد و با حقیر مصافحه نمود، یک مرتبه صدای صلوات از اهل مجلس بلند شد پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد ۲۲ مهر ۴۳ از ساعت ۸ الی ۱۱ صبح در منزل حقیر مجلس جشنی به اسم اعجاز حضرت سیدالشهداء علیه السلام گرفته شد و جمعیت کم نظیری حاضر و عکس برداری گردید. والسلام علیکم ورحمة اللّه السید فرج اللّه الموسوی 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت آیت الله دستغیب قسمت ۲۱ افاضه قرآن مجید جناب حاج علی آقا سلمان منش (بزاز) - سلمه اللّه تعالی - فرمود: من در طفولیت به مکتب نرفتم و بی سواد بودم و در اول جوانی سخت آرزو داشتم بتوانم قرآن مجید را بخوانم تا اینکه شبی با دل شکسته به حضرت ولی عصر - عجل اللّه تعالی فرجه - برای رسیدن به این آرزو متوسل شدم. در خواب دیدم در کربلا هستم، شخصی به من رسید و گفت: در این خانه بیا که تعزیه حضرت سیدالشهداء علیه السلام در آن برپاست قبول کرده وارد شدم، دیدم دونفر سید بزرگوار نشسته اند و جلو آنها ظرف آتشی است و سفره نانی پهلوی آنها است، پس قدری از آن نان را گرم نموده به من مرحمت فرمودند و من آن را خوردم، پس روضه خوان ذکر مصائب اهل بیت کرد و پس از تمام شدن، از خواب بیدار شدم حس کردم به آرزوی خود رسیده ام، پس قرآن مجید را باز کردم دیدم کاملا می‌توانم بخوانم و بعد در مجلس قرائت قرآن مجید حاضر شدم، اگر کسی غلط می‌خواند یا اشتباه می‌کرد به او می‌گفتم حتی استاد قرائت هم اگر اشتباهی می‌کرد می‌گفتم. استاد گفت: فلانی! تو تا دیروز سواد نداشتی و قرآن را نمی توانستی بخوانی، چه شده که چنین شده ای؟ گفتم: به برکت حضرت حجت علیه السلام به مقصد رسیدم. فعلا حاجی مزبور استاد قرائت اند و در شبهای ماه مبارک رمضان مجلس قرائت ایشان ترک نمی شود. از جمله عجایب حاجی مزبور آن است که غالبا در خواب امور آتیه را می‌بیند و می‌فهمد که فردا چه می‌شود با که برخورد می‌کند و با که طرف معامله می‌شود و آن معامله سودش چه مقدار است. وقتی به حقیر گفت خداوند بزودی به فرزندت (آقای سید محمد هاشم) پسری عطا می‌کند اسمش را به نام مرحوم پدرت ( (سید محمد تقی) ) بگذار، طولی نکشید خداوند پسری به ایشان عنایت فرمود و اسمش را ( (محمد تقی) ) گذاردیم. پس از ولادت، سخت مریض شد به طوری که امید حیات به آن بچه نبود. باز حاجی مزبور فرمود ( (این بچه خوب خواهد شد و باقی خواهد ماند) )، طولی نکشید که خداوند او را شفا داد و الان بحمداللّه در سن پنجسالگی و سالم است. [۱] و بالجمله ایشان در اثر تقوا و مداومت بر مستحبات خصوصا نوافل یومیه دارای صفای نفس و مورد عنایت و لطف حضرت حجت - عجل اللَّه تعالی فرجه - می‌باشد. ضمنا باید دانست که رازآگاه شدن بعض نفوس از امور آتیه و اخبار به آن، آن است که خداوند قادر متعال تمام حوادث، کلی و جزئی را تا آخر عمر دنیا پیش از پیدایش آنها در کتابی از کتابهای روحانی و لوحی از الواح معنوی ثبت فرموده است چنانچه در سوره حدید می‌فرماید: ( (هیچ مصیبتی در آفاق و انفس واقع نمی شود مگر اینکه پیش از پیدایش آن در کتاب الهی ثبت است و این کار (یعنی ثبت امور تماما در لوحی نزد قدرت بی پایان او) بر خداوند سهل است برای اینکه ناراحت نشوید بر فوت شدن چیزی از شما (یعنی بدانید خداوند صلاح شما را دانسته و فوت آن چیز را قبلا تعیین و ثبت فرموده) و خوشحال نشوید و به خود نبالید به چیزی که به شما رسیده (یعنی بدانید آن را خداوند برای شما مقدر ومقرر فرموده). [۲] بنابراین ممکن است بعض نفوس صاف در حال خواب که از قیود مادی تا اندازه ای آزاد شده اند با ارواح شریف و الواح عالی و بعض کتب الهی متصل شده و به بعض اموری که در آنها مشهود است اطلاع یابند و هنگام بیداری و مراجعت تام روح به بدن، قوه خیالیش تصرفی در آن نکند و آنچه دیده به صرافت در حافظه اش باقی ماند و از آن خبر دهد. ---------- [۱]: اینک هنگام چاپ این کتاب، در سن هفت سالگی و در سال اول دبستان فرصت، سرگرم تحصیل است (ناشر). [۲]: (ما اَصابَ مِنْ مُصیبَةٍ فِی اْلاَرْضِ وَلا فی اَنْفُسِکُمْ اِلاّ فی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاءَها اِنَّ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسیرٌ لِکَیْلا تَاءْسَواْ عَلی مافاتَکُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتیکُمْ) سوره حدید، آیه ۲۳. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت آیت الله دستغیب قسمت ۲۲ پیرمرد هفتاد ساله ای به نام کربلائی محمد کاظم کریمی ساروقی (ساروق از توابع فراهان اراک است) که هیچ سوادی نداشته، تمام قرآن مجید به او افاضه شد به طوری که تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجیبی که ذکر می‌شود: عصر پنجشنبه، ( کربلائی محمد کاظم ) به زیارت امامزاده ای که در آن محل مدفون است می‌رود، هنگام ورود، دو نفر سید بزرگوار را می‌بیند و به او می‌فرمایند کتیبه ای که در اطراف حرم نوشته شده بخوان. می گوید آقایان! من سواد ندارم و قرآن را نمی توانم بخوانم. می‌فرمایند بلی می‌توانی. پس از فرمایش آقایان حالت بی خودی عارضش می‌گردد و همانجا می‌افتد تا فردا عصر که اهالی ده برای زیارت امامزاده می‌آیند او را افتاده می‌بینند، پس او را به خود می‌آورند. به کتیبه می‌نگرد می‌بیند سوره جمعه است، تمام آن را می‌خواند و بعد خودش را حافظ تمام قرآن می‌بیند و هر سوره از قرآن مجید را که از او می‌خواستند، از حفظ به طور صحیح می‌خوانده و از جناب آقای میرزا حسن نواده مرحوم میرزای حجة الاسلام شیرازی شنیدم فرمود مکرر او را امتحان کردم هر آیه ای را که از او می‌پرسیدم فورا می‌گفت از فلان سوره است و عجیبتر آنکه هر سوره ای را می‌توانست به قهقرا بخواند ؛ یعنی از آخر سوره تا اول آن را می‌خواند. و نیز فرمود: کتاب تفسیر صافی در دست داشتم برایش باز کرده گفتم این قرآن است بخوان، گفت آقا! تمام این صفحه قرآن نیست و روی آیه شریفه دست می‌گذاشت و می‌گفت تنها این سطر قرآن است. گفتم از کجا می‌گویی تو که سواد نداری؟ گفت: آقا! کلام خدا نور است، این قسمت نورانی است و قسمت دیگرش تاریک است (نسبت به نورانیت قرآن) موهبتی بودن حفظ قرآن کربلائی ساروقی به دو دلیل ثابت می‌شود. ۱ - بی سوادی او که عموم اهالی ده او شهادت می‌دهند و احدی خلاف آن را اظهار ننموده است. نگارنده شخصا از ساروقیهای ساکن تهران تحقیق نمودم و با اینکه موضوع بی سوادی او در جراید کثیرالانتشار چاپ و منتشر شده، معذلک هیچکس تکذیب نکرده است ۲ - بعضی از خصوصیات حفظ قرآن او که از عهده تحصیل و درس خواندن خارج است، به شرح زیر: ۱ - هرگاه یک کلمه عربی یا غیر عربی بر او خوانده شود، فورا می‌گوید که در قرآن هست یا نیست. ۲ - اگر یک کلمه قرآنی از او پرسیده شود، فورا می‌گوید در چه سوره و کدام جزو است. ۳ - هرگاه کلمه ای در چند جای قرآن مجید آمده باشد تمام آن موارد را بدون وقفه می‌شمارد و دنباله هرکدام را می‌خواند. ۴ - هرگاه در یک آیه یک کلمه یا یک حرکت غلط خوانده شود یا زیاد و کم کنند بدون اندیشه متوجه می‌شود و خبر می‌دهد. ۵ - هرگاه چند کلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده شود محل هر کلمه را بدون اشتباه بیان می‌کند. ۶ - هر آیه یا کلمه قرآنی را از هر قرآنی که به او بدهند آنا نشان می‌دهد. ۷ - هرگاه در یک صفحه عربی یا غیر عربی یک آیه مطابق سایر کلمات نوشته شود، آیه را تمیز می‌دهد که تشخیص آن برای اهل فضل نیز دشوار است. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت آیت الله دستغیب قسمت ۲۳ نجات از مرگ صاحب مقام یقین، مرحوم عباسعلی مشهور به ( (حاج مؤ من) ) که دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و تقریبا مدت سی سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصیب بنده بود و دو سال است که به رحمت ایزدی پیوسته است و آن مرحوم را داستانهایی است از آن جمله: وقتی جاسوسهای دولتی نزد دائی زاده آن مرحوم به نام ( (عبدالنبی) ) اسلحه پیدا کردند او را گرفتند و زندانش کردند و بالاخره محکوم به اعدام شد، پدرش پریشان ونالان و ماءیوس از چاره گردید حاجی مؤمن مرحوم به او می‌گوید ماءیوس نباش، امروز تمام امور تحت اراده حضرت ولی عصر علیه السلام امام دوازدهم می‌باشد، امشب که شب جمعه است به آن بزرگوار متوسل می‌شویم، خدا قادر است که از برکات آن حضرت، فرزندت را نجات دهد، پس آن شب را حاجی مؤمن و پدر و مادر آن پسر، احیا می‌دارند و به نماز و توسل به آن حضرت و زیارت آن بزرگوار سرگرم می‌شوند و بعد مشغول قرائت آیه شریفه: (اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ) می‌شوند، آخر شب بوی مشک عجیبی را هر سه نفر حس می‌کنند و جمال نورانی آن بزرگوار را مشاهده کرده می‌فرماید: دعای شما مستجاب شد، خداوند فرزندت را نجات بخشید و فردا به منزل می‌آید. حاج مؤ من مرحوم می‌گفت پدر و مادر از دیدن جمال آن حضرت بی طاقت شده و تا صبح مدهوش و بی هوش بودند، فردا سراغ فرزند خود رفتند که قرار بود در آن روز اعدام شود. گفتند اعدامش تاءخیر افتاده و بنا شده در کار او تجدید نظر شود و بالجمله پیش از ظهر او را آزاد کردند و سالما به منزل آمد. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۲۴ دادرسی ولی عصر (علیه السلام): مرحوم عباسعلی مشهور به (حاج مؤ من) که دارای کرامات بسیاری بوده و تقریبا مدت سی سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم نصیب بنده بود و دو سال است که به رحمت ایزدی پیوسته است نقل کرد که: در اول جوانی شوق زیادی به زیارت حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد که مرا بی قرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البته این عهد از روی نادانی و شدت اشتیاق بود) دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوم اضطرارا قدری آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من تعرض فرمود که چرا خودت را به هلاکت می‌اندازی، برایت طعام می‌فرستم بخور. پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته دیدم مسجد (مسجد سردزک) خالیست وکسی در آن نیست و درب مسجد را کسی می‌کوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد به طوری که شناخته نمی شود، از زیر عبا ظرفی پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور وبه کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار و رفت، داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست. فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفهارا کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند این پول را بگیر و به اتفاق جناب آقا سید هاشم (پیشنماز مسجد سردزک) که عازم مشهد مقدس است برو و در راه بزرگی را ملاقات می‌کنی و از او بهره می‌بری. با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازه مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به اجاره ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست. در اثنای راه، اندرزها و دستورالعملهای بسیاری به من داد و ضمنا پیش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نیز آنچه خیر من در آن بود برایم گذارش می‌داد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسیدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه‌ها نهی می‌فرمود و می‌فرمود: لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد با او سفره ای بود هروقت میل به طعام می‌کرد از آن نان تازه بیرون می‌آورد و به من می‌داد و گاهی کشمش سبز بیرون می‌آورد و به من می‌داد تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود اجل من نزدیک و من به مشهد مقدس نمی رسم وچون مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبری در گوشه صحن مقدس برایم تدارک کن و امر تجهیزم باجناب آقاسیدهاشم است. من وحشت کردم ومضطرب شدم، فرمود آرام بگیر و تا مرگم برسد به کسی چیزی مگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش. چون به کوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسیدیم اتومبیل ایستاد، مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به حضرت رضا علیه السلام شدند. دیدم آن پیر محترم به گوشه ای رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت، بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت برسم، پس رو بقبله خوابید و عبایش رابر سر کشید. پس از لحظه ای به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است از ناله و گریه‌ام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با آن ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گردید. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۲۵ اخبار از خیال و نیز حاج مؤ من مزبور در قسمت قبل _ علیه الرحمه - نقل کرد از مرحوم جناب حاج سیدهاشم امام جماعت مسجد سردزک که روزی پس از نماز جماعت منبر رفته بود و در مسئله لزوم حضور قلب در نماز و اهمیت آن، مطالبی می‌فرمود ضمنا فرمود: روزی در این مسجد پدرم (مرحوم آقای حاج سید علی اکبر یزدی ) می‌خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم، ناگاه مردی در هیئت اهل دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور کرد تا صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤ منین از اینکه یک نفر دهاتی در محلی که باید جای اهل فضل باشد آمده سخت ناراحت شدند او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم در حال قنوت، قصد فرادا نمود و نمازش را تمام کرد، همانجا نشست و سفره ای که همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان کرد. چون از نمازفارغ شدیم، مردم از هرطرف به او حمله کردند و اعتراض نمودند و او هیچ نمی گفت! پدرم متوجه مردم شدوگفت:چه خبر است؟ گفتند: امروز این مرد دهاتی جاهل آمده صف اول، پشت سر شما اقتدا کرده، آنگاه وسط نماز قصد فرادا کرده وبعد نشسته چیز می‌خورد. پدرم به آن شخص گفت چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟ پدرم گفت در حضور همه بگو. گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینکه ازفیض نماز جماعت با شما بهره ای ببرم، چون اقتدا کردم اواسط حمد دیدم شما از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید که من پیر شده‌ام و از آمدن به مسجد عاجزم، الاغی لازم دارم که سواره حرکت کنم، پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خری را انتخاب کردید ودر رکعت دوم در خیال تدارک خوراک الاغ و تعیین جای او بودید که من دیدم بیش از این سزاوار نیست و نمی توانم با شما باشم نماز خود را تمام کردم. این را گفت و سفره را پیچید و حرکت کرد. پدرم بر سر خود زد و گفت: اینمرد بزرگی است او را بیاورید که مرا به او حاجتی است. مردم رفتند که اورا برگردانند ناپدید گردید و تا این ساعت دیگر دیده نشد. پس باید متوجه بود که هیچوقت به نظر حقارت به مؤمنی نباید نگریست یا عمل او را که محمل صحیح دارد، مورد اعتراض قرار داد ؛ زیرا ممکن است همان شخصی که مورد تحقیر واقع شده به واسطه نداشتن جهات ظاهریه ای که خلق آنها را میزان شرافت و لزوم احترام قرار داده اند، نزد خدا عزیز و گرامی باشد و ندانسته دوست خدا را اهانت کرده و خود را مورد قهر و غضب خداوند قرا دهند. ونیزممکن است دوست خدا عمل صحیحی بجا آورد و شخص به واسطه حمل به صحت نکردنش او را مورد اعتراض قرار دهد و دلش را بشکند. [۱] ---------- 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۲۶ تحقیر به مؤمن نباید کرد عالم متقی جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام - رحمة اللّه علیه - فرمود من عادت داشتم همیشه پس از فراغت از نماز جماعت با کسی که طرف راست و چپ من بود، مصافحه می‌کردم، وقتی در نماز جماعت مرحوم میرزای شیرازی - اعلی اللّه مقامه - در سامرا پس از نماز، با طرف راست خود که یک نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه می‌کردم و در طرف چپ، یک نفر دهاتی بود که به نظرم کوچک آمد و با او مصافحه نکردم، بلافاصله از خیال فاسد خود پشیمان شده و به خودم گفتم شاید همین شخصی که به نظر تو شاءنی ندارد، نزد خدا محترم و عزیز باشد، فورا با کمال ادب با او مصافحه کردم پس بوی مشکی عجیب که مانند مشکهای دنیوی نبود به مشامم رسید و سخت خوشوقت و دلشاد شدم و احتیاطا ازاو پرسیدم با شما مشک است؟ فرمود نه من هیچوقت مشک نداشتم. یقین کردم که از بوهای روحانی و معنوی است و نیز یقین کردم که شخصی است جلیل القدر. از آن روز متعهد شدم که هیچوقت به حقارت به مؤ منی ننگرم. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۲۷ انتقام علوی (علیه السلام) مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی - اعلی اللّه مقامه - که قریب دوماه است به دار باقی رحلت فرموده، نقل انتقام علوی (علیه السلام) نمود که در ( (کنکان بوشهر) ) یک نفر فقیر در خانه‌ها مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام می‌خوانده ومردم به او احسان می‌کردند. تصادفا به خانه قاضی سُنی ناصبی می‌رسد و مدح زیادی می‌خواند، قاضی سخت ناراحت می‌شود در را باز می‌کند و می‌گوید چقدر اسم علی را می‌بری چیزی بتو نمی دهم مگر اینکه مدح عمر کنی، فقیر می‌گوید: اگر در راه عمر چیزی به من بدهی از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت. قاضی عصبانی می‌شود و فقیر را به سختی می‌زند، زن قاضی واسطه می‌شود و به قاضی می‌گوید دست از او بردار ؛ زیرا اگر کشته شود تو را خواهند کشت، بالاخره قاضی را داخل خانه می‌آورد و از فقیر کاملا دلجویی می‌کند که فسادی واقع نشود. قاضی به غرفه اش می‌رود پس از لحظه ای زن صدای ناله عجیبی از او می‌شنود، وقتی که می‌آید می‌بیند قاضی حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است. بستگانش را خبر می‌کند از او می‌پرسند چه شده؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد این بود که تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگی سیلی به صورتم زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم. بالجمله او را به مریضخانه بحرین می‌برند و قریب دوماه تحت معالجه واقع می‌شود و هیچ فایده نمی بخشد. او را بکویت می‌برند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفا در همان کشتی که من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد کویت شدیم. به من ملتجی شد و التماس دعا می‌کرد، من به او فهماندم که از دست همان کسی که سیلی خورده ای باید شفا بیابی و این حرف به آن بدبخت اثری نکرد و بالجمله چندی هم به بیمارستان کویت مراجعه کرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاکت در دکانی زندگی می‌کرد و گدایی می‌نمود. 🏴🏴🏴🏴🏴 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۲۸   معجزه علوی (علیه السلام) در اوقات مجاورت حقیر در نجف اشرف در ماه محرم، سنه ۱۳۵۸ از طرف حکومت عراق اکیدا از قمه زدن و سینه زدن و بیرون آمدن دستجات منع شده بود، شب عاشورا برای اینکه در حرم مطهر و صحن شریف سینه زنی نشود از طرف حکومت اول شب درهای حرم و رواق را قفل کردند و همچنین درهای صحن را و آخرین دری که مشغول بستن آن شدند در قبله بود و یک لنگه آن را بسته بودند که ناگاه جمعیت سینه زن هجوم آورده وارد صحن شده و رو به حرم مطهر آوردند درها را بسته دیدند در همان ایوان مشغول عزاداری و سنیه زنی شدند ناگاه عده ای شرطه با رئیس آنها آمده و آن رئیس با چکمه ای که بپا داشت در ایوان آمده و بعضی را می‌زد و امر کرد آنها را بگیرند، سینه زنها بر او هجوم آوردند و او را بلند کرده ودر صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و چون دیدند ممکن است قوای دولتی تلافی کنند و بالاخره مزاحمشان شود، با کمال التجا و شکستگی خاطر، همه متوجه در بسته حرم شده و به سینه می‌زدند ومی گفتند ( (یا عَلی فُکّالْبابَ) ) ما عزادار فرزندت هستیم. پس در یک لحظه، تمام درهای حرم و رواق و صحن گشوده گردید و بعضی موثقین که مشاهده کرده بودند برای حقیر نقل کردند که میله های آهنین که بین درها و دیوار بود وسط آنها بریده شده بود. و بالجمله سینه زنان وارد حرم مطهر می‌شوند سایر نجفی‌ها که با خبر می‌شوند همه در صحن و حرم جمع می‌شوند وشرطی‌ها پنهان می‌گردند. موضوع را به بغداد گزارش می‌دهند دستور داده می‌شود که مزاحم آنها نشوید. در آن سال در نجف وکربلا بیش از سالهای گذشته اقامه عزا شد و این معجزه باهره را شعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند. ع 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۲۹   اثر زکات دادن جناب حاج مرادخان حسن شاهی ارسنجانی نقل کرده اند در سالی که بیشتر نواحی فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود به قوام الملک خبر دادند که مزرعه‌های شما در نواحی فسا تمام به واسطه ملخ از بین رفته. قوام گفت باید خودم ببینم، پس از شیراز حرکت کردیم و چون به مزرعه‌های قوام رسیدیم دیدیم تماما خوراک ملخ گردیده به طوری که یک خوشه سالم ندیدیم همینطوری که می‌رفتیم و تماشا می‌کردیم به قطعه زمینی رسیدیم که تقریبا وسط مزرعه بود، دیدیم محصول آن سالم و یک خوشه اش هم دست نخورده در حالی که محصول زمینهای چهار طرف آن بکلی از بین رفته بود. قوام پرسید اینجا کی بذر پاشیده و متعلق به کیست؟ گفتند فلان شخصی که در بازار فسا پاره دوزی می‌کند. گفت می‌خواهم او را ببینم، به من گفتند او را بیاور، رفتم او را دیدم و گفتم آقای قوام تو را طلبیده، گفت من به آقای قوام کاری ندارم اگر او به من کاری دارد بیاید اینجا. هرطوری بود با خواهش و التماس او را نزد قوام آوردیم. قوام از او پرسید فلان مزرعه بذرش از تو است و تو کاشته ای؟ گفت بلی. قوام پرسید چه شده که ملخ همه زراعتها را خورده جز مال تو را؟ گفت: اولاً من مال کسی را نخورده‌ام تا ملخ مال مرا بخورد، دیگر آنکه من همیشه زکات آن را سر خرمن خارج می‌کنم و به مستحقین می‌رسانم و مابقی را به خانه‌ام می‌برم. قوام الملک او را آفرین گفت و از حالش سخت در شگفت شد. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۰ استشفا به قرآن مجید: آقای سید محمود حمیدی گفت که در مرض عمومی آنفلوآنزا که بیشتر اهالی شیراز به آن مبتلا شدند (محرم ۱۳۳۷ هجری قمری) من و اهل خانه‌ام همه مبتلا شدیم و من از شدت مرض بیهوش شدم، در آن حال سید جلیل مرحوم آقا سید میرزا (امام جماعت مسجد فتح) را دیدم که در مسجد وکیل پس از نماز جماعت به یک نفر فرمود که: به مردم بگو دست راست خود را بر دو شقیقه خود گذارید و آیه شریفه: (وَنُنَزِّل مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَلا یَزیدُ الظّالِمینَ اِلاّخَساراً) [۱] را هفت مرتبه بخوانید و بر هرکه بخوانید خداشفا می‌دهد. چون به خودم آمدم آیه شریفه را هفت مرتبه خواندم فورا خدا شفا داد برخاستم و دست بر شقیقه فرزندم گذاردم و خواندم او هم فورا خوب شد و از بستر برخاست. خلاصه تمام اهل خانه در همان روز خوب شدند و از آن سال تا به حال هرکس از خانواده‌ام سردردی عارضش می‌شود همین آیه شریفه را بر او می‌خوانم فورا شفا می‌یابد. ---------- [۱]: سوره اسراء، آیه ۸۲. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۱ حسابی عجیب : مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه که قریب بیست سال توفیق رفاقت باایشان نصیبم شده بود نقل کرد که: در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزا محمد حسین یزدی (که در ۲۸ ربیع الاول ۱۳۰۷ مرحوم شدند و در قبرستان غربی حافظیه مدفون گردیدند) در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی برپا شده و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند. تفصیل مجلس مزبور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند ایشان سخت ناراحت و بی قرار شد و روز جمعه در مسجد وکیل پس از نماز عصر به منبر رفته و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه، فرمود: ای تجاری که فجار شدید، شما همیشه پشت سر علما و روحانیون بودید در مجلس فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب می‌شدند رفتید و به جای اینکه آنها را نهی کنید با آنها شرکت نمودید؟ جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید و خون من گردن شماست. پس، از منبر به زیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد به خانه اش رفتیم احوالش را پرسیدیم گفتند میرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب، شدیدتر می‌شد به طوری که اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند در همان اوقات یک نفر هندی به شیراز آمده بود و مشهور شد که حساب او درست است و هرچه خبر می‌دهد واقع می‌شود تصادفا روزی از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب) گفت او را بیاور تا از او حالات میرزا را تحقیق کنیم ببینیم حالش چگونه خواهد شد. من رفتم آن هندی را داخل مغازه آوردم پدرم برای آنکه امر میرزا پنهان بماند و فاش نشود اسم میرزا را نیاورد و گفت من مال التجاره دارم می‌خواهم بدانم آیا به سلامت می‌رسد؟ این مطلب را در ظاهر گفت ولی در باطن قصد نمود که آیا میرزا از این مرض خوب می‌شود یا نه؟ پس آن هندی مدت زیادی حسابهایی می‌کرد و ساکت و به حالت حیرت بود. پدرم گفت اگر می‌فهمی بگو وگرنه خودت و ما را معطل نکن و به سلامت برو. هندی گفت حساب من درست است و خطایی ندارد لکن تو مرا گیج کرده ای و متحیر ساخته ای، زیرا آنچه در دل نیت کردی که بدانی غیر از آنچه به زبان گفتی می‌باشد. پدرم گفت مگر من چه نیّت کرده ام؟ هندی گفت الا ن زاهدترین خلق روی کره زمین مریض است و تو می‌خواهی بدانی عاقبت مرض او چیست؟ به تو بگویم این شخص خوب شدنی نیست و سر شش ماه می‌میرد. پدرم آشفته شد و برای اینکه مطلب فاش نشود سخت منکر گردید و مبلغی به هندی داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم میرزا به جوار رحمت حق رفت. به مناسبت این داستان لازمه به ذکر است که: از بزرگترین واجبات الهی که در قرآن مجید و اخبار، امر اکید به آن شده و تهدیدهای شدید و سخت بر ترکش وارد گردیده امر به معروف و نهی از منکر است و ترک آن از گناهان کبیره است. چنانچه در رساله گناهان کبیره، تفصیل آن ذکر شده و در نهی از منکر اولین مرتبه اش انکار قلبی است به طوری که آثار انکارش باید ظاهر شود ؛ یعنی بر هر مسلمانی واجب است هنگامی که کار حرامی از کسی ببیند راضی به آن کار نباشد بلکه در دل بدش بیاید به طوری که اثر این کراهت قلبی در ظاهرش آشکار شود، هنگامی که با مرتکب حرام روبه رو می‌شود با جبهه گشاده و باز با او برخورد ننماید بلکه رو را ترش کند و خلاصه باید آثار انکار قلبی در اعضا و جوارح شخص ظاهر شود. و هر اندازه ایمان شخص قویتر و روحانیتش بیشتر باشد انکار قلبیش در برابر معصیت شدیدتر است و چون ایمان جناب میرزای مرحوم در کمال قوّت و روح شریفش در نهایت لطافت و دل روشنش در غایت رقت بود به طوری که در آن زمان نظیرش کمیاب بوده است چنانچه آن شخص هندی از روی حساب خود این معنا را فهمیده بود هنگامی که شنید جمعی ظاهرالصلاح حرمات الهی را هتک کرده اند طاقت نیاورد تا مریضش ساخت و بالاخره از دار فانی راحت شد و از بین گنهکاران بیرون رفت و به عباد صالحین ملحق گردید. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۲ نجات از هلاکت : مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه نقل کرد که: در سی سال قبل (تقریبا) پیرمرد صالحی که از بستگانش بود (و بنده نام او را فراموش کرده ام) می‌گفت در سن جوانیم یکی از بستگانم که خانه اش دروازه اصفهان بود، شب جمعه مجلس عروسی داشت و مرا هم دعوت نمود. من به جهت صله رحم اجابت نموده و رفتم دیدم مطرب یهودی آمد و سرگرم خوانندگی و نواختن با آلات موسیقی شدند. چون این منظره و بعضی فسقهای دیگر دیدم سخت ناراحت شدم و آنچه آنها را نهی کردم و نصیحت نمودم فایده نبخشید و راه فرار هم نداشتم ؛ زیرا خانه‌ام دروازه کازرون بود و مسافت زیاد و در آن ساعت از شب هم عبور و مرور در داخل شهر قدغن بود. به ناچار در غرفه خالی که در آن منزل بود، داخل شده درها را بستم و چون شب جمعه بود مشغول نماز و دعا و مناجات با پروردگار شدم. در اواخر شب که صداها خاموش و همه خسته و خوابیده بودند، زمین لرزه شدیدی شد به طوری که وحشت زده درب غرفه را از فضای خانه باز کردم که ببینم چه شده در همان حال درخت وسط خانه به واسطه زلزله رو به غرفه مایل شد به طوری که شاخه اش به دست من رسید. از وحشت دستم را به شاخه درخت محکم کردم، درخت به جای خود برگشت و تا پایم از غرفه جدا شد همراه شاخه درخت به وسط فضا رسیدم بلافاصله تمام عمارتهای خانه منهدم گردید به طوری که جز من، یک نفر از اهل خانه سالم نماند، در آن حال به فکر خانه و اهلم افتادم، گفتم بروم ببینم بر سر آنها چه آمده وقتی که از درخت پایین آمدم و رو به خانه آوردم تمام خانه ها ودکانهایی که درمسیرمن تا دروازه کازرون بود تماما منهدم شده بود. این داستان دو چیز به ما می‌آموزد یکی اینکه هرگاه بلایی بر جمعی گنهکار برسد اگر در بینشان کسی باشد که به یاد خدا بوده و آنها را نصیحت می‌کرده و چون از او نشنیدند از ایشان جدا شده آن بلا به اونخواهد رسید و خدا او را نجات خواهد بخشید چنانچه در سوره اعراف، راجع به هلاکت اصحاب سبت می‌فرماید: (اَنْجَیْنَا الَّذینَ یَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ) [۱] . دیگر آنکه هیچگاه نباید اهل معصیت با امنیت خاطر و بی باکی با هوسرانی و انواع آلودگیها گلاویز شوند ؛ زیرا ممکن است قهر الهی به آنها برسد و در همان حالت به بلاهای خاص یا بلاهای عمومی دچار شوند و باب توبه هم بر آنها بسته شود چنانچه در قرآن مجید می‌فرماید: ( (آیا ایمن شدند اهل قریه‌ها که ایشان را عذاب ما در شب بیاید در حالی که خواب باشند، آیا ایمن شدند اهل قریه‌ها که عذاب ما ایشان را در روز بیاید در حالی که سرگرم لهو باشند) ) [۱] . و در باب رسیدن بلاهای عمومی ناگهان مانند زمین لرزه داستانهایی است فراموش نشدنی مانند آنچه در این داستان نقل شد و ظاهرا همان زلزله ای است که در فارسنامه ناصری، صفحه ۳۰۸ می‌نویسد در شب بیست و پنجم ماه رجب، سنه ۱۲۶۹ مطابق پانزدهم اردیبهشت، یک ساعت پیش از طلوع صبح صادق در شهر شیراز زلزله شدید آمد و چند صد خانه را ویران و چندین هزار را شکسته نمود و چندین هزار نفر در زیر عمارت خرابه بماندند و بمردند و بیشتر مساجد و مدارس خراب گشت. و عموما محتاج به تعمیر گردید. ---------- [۱]: سوره اعراف، آیه ۱۶۵. [۱]: (اَفَاءَمِنَ اَهْلُ الْقُری اَنْ یَاءْتِیَهُمْ بَاءْسُنا بَیاتاً وَهُمْ نائِمُونَ اَوَ اءَمِنَ اَهْلُ الْقُری اَنْ یَاءْتِیَهُمْ بَاءْسُنا ضُحًی وَهُمْ یَلْعَبُونَ)، (سوره اعراف، آیه ۹۵ و ۹۶). 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۳   حیایی غریب: مرحوم آقای بلادی فرمود: یکی از بستگانم که چند سال در فرانسه برای تحصیل توقف داشت در مراجعتش نقل کرد که در پاریس خانه ای کرایه کردم و سگی را برای پاسبانی نگاهداشته بودم، شبها درب خانه را می‌بستم و سگ نزد در می‌خوابید و من به کلاس درس می‌رفتم و برمی گشتم و سگ همراهم به خانه داخل می‌شد. شبی مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختی سرد بود به ناچار پشت گردنی پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم به طوری که تنها چشمم برای دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت و به من حمله کرد و دامن پالتو مرا گرفت، فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده صدایش زدم تا مرا شناخت با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه خزید، در خانه را باز کردم آنچه اصرار کردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است. اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بی حیاییم، راستی که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمی کنیم وملاحظه حضور حضرتش را نمی نماییم. امام سجاد علیه السلام در دعای ابی حمزه می‌فرماید: (اَنَا یا رَبِّ الَّذی لَمْ اَسْتَحْیِکَ فِی الْخَلاءِ وَلَمْ اُراقِبْکَ فِی الْمَلاءِ اَوْلَعَلَّکَ بِقِلَّةِ حَیائی مِنْکَ جازَیْتَنی). چرا انسان از خدا حیا نکند. از شنیدن این داستان باید انسان از حال خودش و کمی حیایش خجل و شرمسار باشد زیرا جائیکه حیاء سگی از صاحبش تا این حد باشد که از شدت حیاء بمیرد در حالیکه صاحبش تنها خوراک او را تأمین میکرده است آن هم به انداختن استخوانی - پس حیاء فرزندان نسبت به پدرها و مادرها تا چه حد باید باشد؟ درحالیکه پدر و مادر نه تنها خوراک فرزند را تأمین مینمایند، بلکه پوشاک و مسکن و پرستاری و معالجه دردها و برطرف کردن احتیاجات و از همه مهمتر تربیت او را به عهده دارند. از پدر و مادر بینهایت بالاتر حضرت آفریدگار است که اصل تمام نعمت ها و احسانها از او است و پدر و مادر را هم او مسخر فرموده است - پس حیاء ما نسبت به پروردگار خود تا چه حد باید باشد؟ اینجاست که انسان باید بر حال خود زاری کند و نفس خود را مخاطب سازد و بگوید: ای کمتر و پست تر از سگ، چرا ملاحظه حقوق پدر و مادر و سایر وسائط تربیت و انعام و احسان بخود را نمینمائی؟ چرا از تقصیرات خود در برابر آنها حیاء نمیکنی و از این بدتر ای نفس سرکش چرا از پروردگارت که همه چیزت از او است در خلوت و جلوت حیاء نمیکنی و ملاحظه حضور آن حضرت را نمینمائی؟ اقلا اقرار به بیحیائی خودت بکن و بگو، پروردگارا، منم آن بنده سربزیر تو که از تو حیاء نکردم در پنهانی و تنهائی و ملاحظه حضور تو را ننمودم در آشکارا و با مردمان. و چون خود را از بساط قرب خداوندی دور و از خوان احسان او محروم و از جوارش مهجور میبیند بگوید: شاید به سبب کم حیائی من را مجازات فرموده ای. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۴ بحثی پیرامون حیاء: از آنجائیکه نظم حیات اجتماعی بشری در این عالم و تأمین سعادت ابدی انسانی در سرای دیگر، وابسته به صفات کمالی حیاء است، چنانچه دانسته خواهد شد سزاوار است در این مقام حقیقت حیاء و اهمیت و موارد آن یادآوری شود، مخصوصاً که در این زمان صفت حیاء در افراد اجتماع کم بلکه رو به زوال است بویژه در میان زنان با اینکه خداوند حکیم برای جلوگیری از فساد حیاء زن را ده برابر مرد قرار داده است ولی متأسفانه در این دوره، حیاء بیشتر زنان کمتر از مردها شده و لذا مفاسد هم روز به روز رو به افزایش است و گویا همان زمانیست که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: قیمت برپا نمیشود تا وقتی که حیاء از کودکان و زنان برود. حضرت باقر علیه السلام میفرماید حیاء و ایمان با هم و به یک رشته بسته اند. یکی از آنها رفت دیگری نیز برود. حضرت صادق علیه السلام نیز میفرماید کسیکه حیاء ندارد ایمان ندارد. حیاء چیست؟ حیاء خوی و غریزه ایست در انسانی که هر کاری را زشت و ناروا دانست از بجا آوردنش ناراحت میشود و به واسطه این غریزه فطری است که از کارهای زشت خودداری میکند. مرحوم سید جمال الدین اسد آبادی در کتاب رد بر مادیین مینویسد: به سبب صفت شریف حیاء، حقها ادا میشود و از حدود تجاوز نمیگردد. چنانچه بواسطه حیاء است که شخص رعایت حق پدر و مادر و رحم و استاد و حق هر احسان کنندة به خودرش را رعایت میکند و خیانت و پیمان شکنی و خلف وعده و رد سائل نمینماید و نیز بواسطة حیاء است که از فحشاء و منکر و هر چه بر انجامش سرزنش و ملامت میشود ترک میکند. اثر حیاء در جلوگیری از مفاسد از صدها قانون و پاسبان و نگاهبان بیشتر است. کسانیکه دوستدار اصلاح اجتماع و طالب برطرف شدن مفاسدند باید بکوشند صفت حیا از میان اجتماع برچیده نشود بلکه این غریزه خدادادی بکار انداخته شده و زیاد گردد. این امر در مرحله اول بر عهده پدران و مادران است و بعد به عهده آموزگاران و سپس وظیفه هر مسلمانیست که حیاء دیگری را نگهدارد. راه حفظ حیاء راه نگهداری حیاء آنست که اولاً هر فردی مواظب گفتار و کردار خود باشد که خلاف حیاء از او سرنزند تا موجب جرأت دیگری بر بی حیائی شود مثلاً در حضور بچه، حرف زشتی نزند، دروغی نگوید، خلف وعده و پیمان شکنی ننماید. برای حفظ حیاء فرزندان حتی دستور رسیده، بچه همراه پدرش به حمام نرود و مطالب دیگری که در کتاب معراج السعاده و غیره موجود است. ثانیاً اگر در گفتار و کردار کسی بیحیائی دید سخت او را توبیخ و ملامت کند تا تکرار نشود مثل حرفهای زشتی که برخی در برخورد به یکدیگر میزنند خصوصاً هنگام خشم. ثالثاً اگر در گفتار و کردار کسی حیاء مشاهده کرد او را تحسین و تشویق نماید. ....ادامه دارد. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۵ ظهور حیاء در چشم مستفاد از روایات و کلمات دانشمندان آنست که ظهور این خلق کریم در جسد انسان در چشم است و لذا از کسیکه چشم ندارد نهی شده است که چیزی بخواهند و حاجتی بطلبد چنانچه از رجوع به چشم دار در شب تار بطوریکه چشم چیزی را نبیند نهی شده زیرا در این صورت حیاء ظهوری ندارد. مواردی که حیاء غلط است: گاهی انسان اشتباه میکند و اموریکه واقعاً زشت نیست زشتش می‌پندارد و بواسطه حیاء در این موارد دچار محرومیت هائی میشود مانند پرسش چیزهائیکه نمیداند خصوصاً در مسائل دینی که این قسم از حیاء در روایت بنام حیاء احمقانه خوانده شده و فرموده اند (لا حیاء فی الدین). و خلاصه در یاد گرفتن مسائل دینی و عمل کردن به آن، حیاء غلط است چنانچه حیاء کردن از اظهار حقیقت و طرفداری از حق و احقاق حق خود یا دیگری در موارد لزوم آن، صیح نیست. و نیز از حیاء غلط، حیاء در بعض امور تکوینی است که از قدرت و اختیار بشر بیرونست و نزد عقل هیچ زشتی ندارد مانند بلندی یا کوتاهی قامت، لاغری و فربهی زشتی قیافه یا سیاهی پوست و مانند مرض و فقر، اینها اموری است که در اختیاری بشر نبوده و نزد عقل قبحی ندارد. جاهائیکه حیاء پسندیده است: هرکار اختیاری که نزد عقل و شرع ناپسند و زشت باشد حیاء کردن و در نتیجه ترک آن نمودن ممدوح و پسندیده است و این بر دو قسم است: اول حیاء از مخلوق یعنی از ترس دیدن یا با خبر شدن مردم کار زشت را ترک میکند که دچار شرمساری نزد مردم نشود. دوم حیاء از خالق- یعنی چون دانسته که پروردگارش همیشه با او است پس همیشه مراقب است و ملاحظه حضور آن حضرت را مینماید خواه کسی باشد یا نباشد، مردم بفهمند یا نفهمند چون خداوند حاضر و ناظر است از او حیاء میکند و کار زشت را ترک مینماید. کمال انسانی در داشتن حیاء قسم دوم است و بدبختی و شرمساری برای کسی است که ملاحظه مخلوقی مثل خود را داشته و از او حیاء کند ولی ملاحظه حضور پروردگار را نداشته و از او حیاء نکند با اینکه تمام خلق مانند خود عاجز و ناتوانند در رساندن نفعی یا ضرری به او استقلال ندارند اما پروردگارش قادر مطلق و همه چیزش از او است. خیانتکاران کارهاشان را از مردم پنهان میدارند و از آنها شرم میکنند ولی از خدا شرم نمیکنند در حالیکه خدا همیشه با ایشان است، آنگاه که شبانه با یکدیگر سخنانی دارند راضی نیست و خداوند به هرچه میکنند احاطه دارد. درمقامی که کنی قصد گناه گر کند کودکی از دور نگاه شرم داری ز گنه در گذری پرده عفت خود را ندری شرم بادت زخداوند جهان که بود واقف اسرار نهان نگهش بر تو بود بی گه و گاه تو کنی در نظرش قصد گناه ....ادامه دارد. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۶ از آنجا که غرض از تألیف این کتاب اندرزهای لازم در ضمن سرگذشت‌های مناسب است چند داستان درباره حیاء از حضرت آفریدگار جل و علی یادآوری شود تا خواننده عزیز از این صفت شریف بهره مند گردد و طالب مقام یقین و معرفت به اینکه خداوند همیشه و همه جا با او است شود زیرا زیاد و کمی حیاء از خداوند، تابع شدت و ضعف ایمان و یقین بحضور حضرت آفریدگار است: حیاء یوسف صدیق: هنگامی که زلیخا حضرت یوسف را برد در حجره که آنرا آینه کاری و به نقش‌های مهیج شهوت نقش نموده بود - پس درها را بست و در آن حجره بتی بود زلیخا پارچه ای به روی آن انداخت. یوسف علیه السلام فرمود چرا چنین کردی؟ زلیخا گفت تا او از حال ما با خبر نشود و نزد او شرمنده نباشیم یوسف فرمود: « پس من سزاوارترم از آنکه شرم کند از خدائیکه یکتا و قهار بر ستمگران است» پس فرار کرد و خداوند او را یاری فرمود و بچه در گهواره را گویا کرد تا شهادت به پاکدامنی او داد و عاقبت او را به مقام سلطنت رسانید. حیاء غلام حبشی غلامی حبشی پس از تشرف به خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و قبول اسلام و روشن شدن دلش بنور ایمان از آن حضرت از علم خداوند پرسید حضرت فرمود: «چیزی از پرودگار پوشیده نیست. غلام گفت پس هنگامی که گناه میکردم پروردگارم مرا میدیده؟ و صیحه زد و از دنیا رفت. حیاء مقدس اردبیلی در کتاب لثالی الاخبار و غیر آن ضمن شرح حالات عالم ربانی ملا احمد محقق اردبیلی نوشته اند که آن بزرگوار مدت چهل سال پاهای خود را هنگام نشستن و خواب دراز نکرد نه در جمع و نه در تنهائی و میفرمود خلاف حیاء و ادب است در محضر پروردگار پاهارا دراز کنم. و در مرض موت فرمده بود عمریست بیحیائی و بی ادبی نکردم، الحال که آخر کار است چگونه بی ادبی کنم. بزرگی دیگر همیشه آهسته حرف میزده و میفرموده بلند حرف زدن فریاد کردن در محضر حضرت خداوندی بیحائی است، پس چگونه خواهد بود حال کسیکه در حضور خداوند حرف لغو زند یا فحش بگوید یا سخنی که حرام فرموده است بزند. و نیز در کتاب مزبور نقل کرده که یکی از علماء ربانی در مرض موتش حاکم وقت از او عیادت کرد و گفت مرا وصی فرزندانت قرار ده و آنها را بمن بسپار، آن بزرگ فرمود من از پروردگارم حیاء میکنم با حضور او فرزندانم را بغیر او بسپارم. و نیز نقل کرده که سالم بن عبدالله که مردی زاهد و با ورع بود در مسجد الحرام بود که هشام بن عبدالملک وارد شد و چون او را دید گفت ای سالم از من حاجتی بطلب تا انجام دهم. گفت از خداوند حیاء میکنم در خانه اش از غیر او چیزی بخواهم. چون از مسجد بیرون رفت هشام هم پشت سرش آمد و گفت اینجا که مسجد نیست پس حاجتت را از من بخواه. در جوابش گفت حوائج دنیوی یا اخروی؟ هشام گفت حوائج دنیوی، سالم گفت من حوائج دنیوی را از آن کسیکه صاحب و مالک آنست نخواسته‌ام و همیشه حوائج اخروی را از او خواستارم پس چگونه حوائج دنیوی را از کسی بخواهم که مالک حقیقی دنیا نیست. حیاء بشر در قیامت چون در قیامت حقیقت باطنها ظاهر میگردد بشر میفهمد که پروردگار همیشه و همه جا با او بوده بر گفتار و کردارهایش ناظر بوده است و از طرف دیگر هیئت و شکل خود را میبیند که مطابق اخلاق زشت و حالات درونی او شده است و نیز اعمال زشتش را چسبیده به خود می‌یابد، پس در این حال از شدت حیاء و شرمساری حالتی عارضش میشود که در روایت است در آن حال آرزو میکند زودتر بجهنم ببرند تا از شدت حیاء در موقف حساب و در حضور مردمان رهائی یابد و چگونه است سختی و ناراحتی در این حال که جهنم برایش آسانتر میگردد. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۷ پاداش احسان عالم بزرگوار جناب آقای حاج معین شیرازی که چند داستان از ایشان نقل شد، فرمودند که: آقا سید حسین ورشوچی که در بازار تهران ورشو فروشی دارد یک وقتی سرمایه اش از کفش می‌رود و مقدار زیادی بدهکار می‌شود. روزی دختری وارد مغازه اش می‌شود و می‌گوید من یهودیه‌ام و پدر ندارم ۱۲۰ تومان دارم و می‌خواهم شوهر کنم و شنیده‌ام تو شخص درستکاری هستی این مبلغ را بگیر و معادل آن اجناسی که در این ورقه نوشته شده است جهت جهیزیه‌ام بده. قبول کردم و آنچه داشتم دادم بقیه را از مغازه‌های دیگر تدارک کردم و قیمت مجموع ۱۵۰ تومان شد، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم، گفتم منهم نمی خواهم، دختر سر بالا کرد و به من دعا کرد و رفت، پس اجناس را در گاری گذاردم و چون کرایه را نداشت بدهد از خودم دادم وبه خانه اش رفت روزی با خود گفتم که به رفیقم حاج علی آقا علاقه بند که از ثروتمندان تهران است حالم را بگویم و مقداری پول بگیرم. صبح زود به شمیران رفتم و دو من سیب به عنوان هدیه خریدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سیب را دادم و گفتم به حاجی بگویید حسین ورشوچی است. چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت کردم که چرا رو به خانه مخلوقی آوردی و به امید غیر او حرکت کردی؟ فورا پشیمان شده وفرار کردم وبه صحرا رفتم و در خاکها به سجده و گریه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش می‌نمودم. چون خواستم به شهر برگردم از راهی که احتمال نمی رفت گماشتگان حاجی مرا ببینند برگشتم و چون می‌دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزدیک ظهر به مغازه نرفتم، وقتی که مطمئن شدم که دیگر کسی از گماشتگان حاجی را نمی بینم به مغازه آمدم. شاگردان گفتند تا کنون چند مرتبه گماشتگان حاجی علی آقا آمدند و تو نبودی، بلافاصله نوکر او آمد و گفت شما که صبح آمدید چرا برگشتید الحال حاجی منتظر شماست. گفتم اشتباه شده است، رفت پسر حاجی آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ایشان کاری ندارم بالا خره رفت پس از ساعتی دیدم خود حاجی با عصا و حال مریض آمد و گفت چرا صبح برگشتی حتما کاری داشتی بگو ببینم حاجت تو چیست؟ من سخت منکر شدم و گفتم اشتباه شده است. خلاصه حاجی با قهر و غیظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور می‌خوردم یکی از تجار که با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت: جنسی دارم که به کار تو می‌خورد و مدتی است انبار منزل را اشغال کرده و آن خشت لعاب ورشو است. گفتم نمی خواهم، بالا خره به من فروخت به همان مبلغی که خریده بود از قرار خشتی هفده تومان نسیه. طرف عصر تمام آنها که از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه‌ام پر شد، فردا یک خشت را برای نمونه به کارخانه ورشو سازی بردم گفتند از کجا آوردی؟ مدتی است این جنس نایاب شده بالا خره خشتی پنجاه تومان خریدند و من تمام بدهی خود را پرداختم و سرمایه را نو کردم و شکر خدای را به جا آوردم. این داستان و نظایر آن به ما می‌فهماند که شخص موحد هنگام گرفتاری به غیر خدا باید امیدی نداشته باشد و بداند اگر از غیر او برید و به او چسبید به بهترین وجهی کارش را درست خواهد فرمود. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۸ التفات به زوّار حسینی آقای سید عبدالرسول خادم در همین سفر اخیر تشرف حقیر در کربلا (۱۴ رجب ۸۸) نقل کرد از مرحوم سید عبدالحسین کلیددار حضرت سیدالشهداء علیه السّلام پدر کلیددار فعلی که آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود: شبی در حرم مطهر می‌بیند عربی پابرهنه خون آلود، پای خونین و کثیف خود را به ضریح زده وعرض حال می‌کند. آن مرحوم او را نهیب می‌دهد و بالاخره امر می‌کند که او را از حرم بیرون نمایند، در حال بیرون رفتن گفت یا حسین علیه السّلام من گمان می‌کردم این خانه توست معلوم شد خانه دیگری است. همان شب آن مرحوم در خواب می‌بیند آن حضرت روی منبر در صحن مقدس تشریف دارند در حالی که ارواح مؤمنین در خدمت هستند حضرت از خدام خود شکایت می‌کند. کلیددار می‌ایستد و عرض می‌کند یا جداه! مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده؟ می‌فرماید امشب عزیزترین مهمانهای مرا از حرم من با زجر بیرون کردی و من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست مگر اینکه او را راضی کنی. عرض کرد یا جدا! او را نمی شناسم و نمی دانم کجاست؟ فرمود الان در خانه حسن پاشا (نزدیک خیمه گاه) خوابیده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما کاری بود که انجام دادیم وآن شفای فرزند مفلوج اوست و فردا با قبیله اش می‌آیند آنها را استقبال کن. چون بیدار می‌شود با چند نفر از خدام می‌رود و آن غریب را در همانجایی که فرموده بودند می‌یابد، دستش را می‌بوسد و با احترام به خانه خود می‌آورد و از او به خوبی پذیرایی می‌نماید. فردا هم به اتفاق سی نفر از خدام به استقبال می‌رود چون مقداری راه می‌رود می‌بیند جمعی شادی کنان می‌آیند و آن بچه مفلوجی که شفا یافته همراه آورده اند و به اتفاق به حرم مطهر مشرف می‌شوند. 🏴🏴🏴🏴🏴 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۳۹ برات آزادی و عنایت رضوی علیه السلام جناب حیدرآقا تهرانی نقل نمود: چند سال قبل روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرف بودم، پیرمردی را که از پیری خمیده شده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمش ریخته حضور قلب و خشوع او مرا متوجه ساخت تا وقتی که خواست حرکت کند دیدم عاجز است از حرکت کردن. او را یاری کردم در بلند شدن. پرسیدم منزلت کجاست تا تو را به منزل رسانم، گفت در حجره ای از مدرسه خیرات خان او را تا منزلش رساندم و سخت مورد علاقه‌ام شد به طوری که همه روزه می‌رفتم و او را در کارهایش یاری می‌کردم. اسم و محل وحالاتش را پرسیدم، گفت: اسمم ابراهیم از اهل عراق و زبان فارسی را هم می‌دانست. ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر ساله برای زیارت قبر مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرف می‌شوم و مدتی توقف کرده وبه عراق مراجعت می‌کنم و در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود، دو مرتبه پیاده مشرف و در مرتبه اول سه نفر جوان که با من همسن و رفاقت و صداقت ایمانی بین ما بود و سخت با یکدیگر علاقه و محبت داشتیم و مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و اینکه نمی توانند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند. هنگام وداع با من گریستند وگفتند تو جوانی وسفر اول و پیاده به زحمت می‌روی، البته مورد نظر واقع می‌شوی، حاجت ما به تو آن است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه السّلام نموده و در آن محل شریف، یادی از ما بنما پس آنها را وداع نموده وبه سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهدمقدس با همان حالت خستگی به حرم مطهر مشرف شده پس از زیارت در گوشه ای از حرم افتادم و حالت بی خودی و بی خبری به من عارض شد در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السّلام به دست مبارکش رقعه‌های بی شماری است و به تمام زوار از مرد و زن حتی بچه‌ها رقعه ای می‌دهد چون به من رسیدند چهار رقعه به من مرحمت فرمود، پرسیدم چه شده؟ به من چهار رقعه دادید، فرمود یکی برای خودت و سه تا برای سه رفیقت. عرض کردم این کار مناسب حضرتت نیست، خوب است به دیگری امر فرمایید این رقعه‌ها را تقسیم کند. حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم پس یکی از آن رقعه‌ها را گشودم چهار جمله نوشته شده بود: ( (بَرائَةٌ مِنَ النّار وَامانٌ مِنَ الْحِسابِ وَدُخُولٌ فِی الْجَنَّةِ وَاَنَ ابْنُ رَسُولِ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله) ). از این داستان دو نتیجه می‌گیریم: یکی کثرت راءفت و عنایت و مرحمت حضرت رضا علیه السّلام است در باره زوار قبرش به طوری که هرکس به امید نجات به آن حضرت پناهنده شود در باره اش شفاعت خواهد فرمود و هیچ کس از در خانه آن بزرگوار محروم نخواهد گشت. دیگر آنکه: هرکس به راستی آرزوی زیارت آن حضرت را داشته باشد و او را میسر نشود و از دیگری التماس کند که به نیابت او زیارت کند مانند همان کسی است که زیارت می‌کند آن حضرت را و این مطلب اختصاصی به زیارت آن حضرت ندارد بلکه در جمیع امور خیریه است ؛ یعنی هرکس کار خیری را دوست دارد و به راستی آرزوی رسیدن به آن در دلش باشد و انجام دادن آن برایش میسر نباشد یقینا به ثواب آن خواهد رسید 🏴🏴🏴🏴🏴 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۴۰    عنایت حسین (علیه السلام) و نجات از غرق جناب شیخ محمد انصاری ساکن سرکوه داراب نقل فرمود که: در سنه ۱۳۷۰ کربلا مشرف شدم و پسرم مریض بود ؛ او را به قصد استشفا همراه بردم، روز اربعین با فرزندم کنار شریعه فرات رفتم برای غسل زیارت، پس با فرزندم در گوشه ای از شریعه در آب رفتیم و مشغول غسل بودم ناگهان دیدم آب فرزندم را برده و به فاصله زیادی تنها سر او را می‌دیدم و توانایی شنا کردن نداشتم وکسی هم نبود که بتواند شنا کند واو را نجات دهد، پس با کمال شکستگی دل به پروردگار ملتجی شده وخدا را به حق حضرت سیدالشهداء قسم دادم و فرزندم را طلب کردم و هنوز فرزندم را می‌دیدم که ناگاه دیدم رو به من برمی گرددتا نزدیک من رسیده دست او را گرفته از آب بیرون آوردم، از حالش پرسیدم گفت کسی را ندیدم ولی مثل اینکه کسی بازوی مرا گرفته بود و مرا رو به تو می‌آورد پس سجده رفته و خدای را بر اجابت دعایم شکر نمودم. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۴۱ عنایت حسین علیه السلام به زوار قبرش بعض از موثقین اهل علم در نجف اشرف نقل کردند از مرحوم عالم زاهد شیخ حسین بن شیخ مشکور که فرمود: در عالم رؤ یا دیدم در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مشرف هستم و یک نفر جوان عرب وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت هم با لبخند جوابش دادند. فردا شب که شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه ای از حرم توقف کردم ناگاه همان عرب را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولی حضرت سیدالشهداء علیه السّلام را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا ازحرم خارج شد، عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام علیه السّلام پرسیدم وتفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده ای که امام علیه السّلام با لبخند به تو جواب می‌دهد؟ گفت: مرا پدر و مادر پیری است و در چند فرسخی کربلا ساکنیم و شبهای جمعه که برای زیارت می‌آیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده می‌آوردم و هفته دیگر مادرم را می‌آوردم تا اینکه شب جمعه ای که نوبت پدرم بود چون او را سوار کردم، مادرم گریه کرد و گفت مرا هم باید ببری شاید هفته دیگر زنده نباشم. گفتم باران می‌بارد هوا سرد است مشکل است، نپذیرفت ناچار پدر را سوار کردم و مادرم را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سیدالشهداء را دیدم و سلام کردم آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هرشب جمعه که مشرف می‌شوم حضرت را می‌بینم و با تبسم جوابم می‌دهد. ازاین داستان دانسته می‌شود چیزی که شخص را مورد عنایت بزرگان دین قرار می‌دهد ورضایت آنها را جلب می‌کند صدق و اخلاص و محبت ورزی و خدمتگزاری به اهل ایمان خصوصا والدین و بالاخص زوار قبر حضرت ابی عبداللّه صلوات اللّه علیه است. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea
 داستان های شگفت ✍آیت الله دستغیب قسمت ۴۳ عاقبت بخیری   در کتاب منتخب التواریخ، باب ۱۴ آمده است که: شخصی از اهل علم هنگام احتضار دعای عدیله برایش می‌خواندند چون رسیدند به جمله (واشهدان الائمة الابرار) محتضر گفت این را قبول ندارم تا سه مرتبه او را تلقین می‌کردند و او می‌گفت قبول ندارم. پس از لحظه ای عرق تمام بدنش را گرفت و چشمش را باز کرد و با دست اشاره به صندوقی که درگوشه حجره بود نمود و گفت سر آنرابازکرده و از میان آن یک ورقه بیرون آورده و به او دادند و پاره اش کرد. چون سببش را پرسیدند گفت: من به کسی پنج تومان قرض داده بودم و از او رسید گرفته بودم، هروقت به من می‌گفتید بگو: (واشهدان الائمة الابرار... ) می‌دیدم ریش سفیدی سر صندوق ایستاده و همین سند را به دست گرفته می‌گوید اگر شهادت بدهی این سند را پاره می‌کنم، من از کثرت محبتی که به آن سند داشتم راضی نمی شدم که شهادت را بگویم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد آن سند را خودم پاره کردم و دیگر مانعی از گفتن کلمه شهادت ندارم. خواننده عزیز! از شنیدن این داستان باید حالت خوف و رجاء هردو در او پیدا شود، اما حالت خوف پس باید بترسد از اینکه در دلش حب دنیا باشد که بدان وسیله شیاطین بر او مسلط گردند چون شیاطین را بر بشر راهی نیست مگر به وسیله آنچه مورد علاقه قلبی اوست پس باید دل از حب دنیا خالی باشد یا اقلاً حب خدا و رسول و امام و حب سرای آخرت بیشتر باشد به طوری که بتواند از علاقه‌های دنیوی صرفنظر کند ولی از علاقه‌های الهیه دست بردار نباشد و دین خود را از مال و اولاد و سایر علاقه‌های دنیوی عزیزتر داند به طوری که حاضر باشد همه را فدای دین خود کند. در آخر خطبه ای که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله در فضیلت ماه مبارک رمضان انشاء فرمود و شیخ صدوق در کتاب عیون الاخبار نقل نموده چنین ذکر شده که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله گریست. امیرالمؤمنین علیه السّلام سبب گریه آن حضرت را پرسید فرمود گریه‌ام برای مصیبتهایی است که در این ماه به تو می‌رسد می‌بینم تو را در حالی که مشغول نماز می‌باشی، شقی ترین خلق ضربتی بر فرق سرت می‌زند و ریش تو را از خون آن ضربت رنگین می‌سازد: امیرالمؤ منین علیه السّلام پرسیدند: وقتی که ضربت بر سرم می‌زنند و شهید می‌شوم، آیا دین من به سلامت است؟ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود: بلی دین تو سالم است (یعنی اگر دین شخص به سلامت باشد هرچه بر سر شخص آید یا از او گرفته شود حتی جانش سهل است) ). و خلاصه مطلب اینکه: باید هرنوع محرومیتی و ضرر و آزاری در برابر دین شخص ناچیز باشد و علاقه قلبیه اش به خدا و رسول و امامش و سرای آخرت بیش از همه چیز حتی جانش بوده باشد و اگر چنین نباشد ایمانش درست نیست. ( (وَعَن الصّادِقِ علیه السّلام لا یُمَحِّضُ رَجُلٌ اَلایمانَ بِاللّهِ حَتّی یَکُونَاللّهُ اَحَبَّ اِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبیهِ وَاُمِّهِ وَوَلَدِهِ وَاَهْلِهِ وَمالِهِ وَمِنَ النّاسِ کُلّهُمْ) ). ( (امام صادق علیه السّلام فرمود خالص نکرده شخص، ایمان به خدا را تا اینکه خداوند در نزد او از خودش و پدر و مادرش و فرزند واهل و مالش و از همه مردمان محبوب تر باشد. 🌸🌸🌸🌸🌸 به مهدیه بپیوندیم👇 https://eitaa.com/Mahdeea