eitaa logo
༺✼ منجے ✼༻
82 دنبال‌کننده
419 عکس
175 ویدیو
8 فایل
﷽ اللّهم عجّل لولیک الـفـرج پَنـٰاهِ‌‌هَردلِ‌تَنهـٰا‌چـِرا‌نِمـٖے‌آیٖی..؛💔 ارتباط با ما : @SeyedRezaSajjad کانال های ما : @oramiralmumininhaidar @madahysara @Mahdi_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی فـراموش کن طوفانِ سخت دیشب را و نگاه کن که خـورشید امـروز، چـه زیبـا به تو لبخند می‌زند ☀️ سلام صبحتون بخیر😌🌱
سه داستان کوتاه زیبا 3 ثانیه وقت میگیره : روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی . كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى . هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو میکنم ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/Mahdi_monji
ادامه رمان و آنکه دیر تر آمد
༺✼ منجے ✼༻
خورشید به وسط اسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را میسوزاند احمد ایستاد و با گوشه ،چفیه پیشانی اش
احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را درآورد تا شنهای داغ را از آن بتکاند گفتم ننشین؛ پوستت میسوزد گفت تو هم با این خبر گرفتنت گفتم تقصیر من چیست؟ هر چه شنیدم گفتم خودم هم از خستگی نشستم داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد، گفتم آخ سوختم گفت: «بسوز! هر چه میکشیم از بی فکری توست و مشتی شن به طرفم پراند. گفتم: «چرا این طوری میکنی؟ اصلاً این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم و برای اینکه کارش را تلافی کنم، گفتم حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند. دندان قروچه ای کرد و گفت: «پررویی میکنی؟ به حسابت میرسم تا ،بجنبم پرید روی سرم احمد از من درشت تر و قلد تر بود؛ برای همین قبل از انکه بر من مسلط شود زانویم را به سینهاش زدم و او را به کناری پرت کردم احمد پیش از انکه پرت شود یقه ام را چسبید؛ در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم نمیدانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم میچرخد و دیگر چیزی نفهمیدم به تکان های ارامی به هوش آمدم انگار سوار شتر راهواری بودم که نرم نرم روی شنها راه میرفت و این شتر عجب کجاوه نرمی داشت. کم کم حواسم سر جایش آمد کجاوه ،نرم شانه احمد بود که مرا روی دوش
می برد چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود نفسش بُریده بریده و پشت گردنش خیس عرق بود افتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش میرفتیم شیطان وسوسه ام کرد تکان نخورم تا بر آن شانه های نرم و مهربان حمل شوم فکر شنهای داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته شیطان تن دهم .سایه مان مثل حيوانى عجيب اما باوفا همراهمان میآمد چشمم که به سایه احمد ،افتاد دلم آتش گرفت دولا راه میرفت و پاهایش را بر زمین میکشید. عجب بی مروتی هستم من تکانی به خودم دادم احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد صورتش سوخته بود چشمهایش سرخ و لبهایش خشک و ترک خورده بود به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت: «خوبی؟» سرتکان دادم که خوبم لبخند زد و گفت: اذیت شدی؟» حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت نمیدانم مرا چه مقدار از راه بر دوش حمل کرده بود؛ اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود چفیه اش را از روی صورتم کنار زد در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خود فشردم و گفتم حلالم کن. به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود. گفت طاقت بیاور مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سرزدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم یعنی جنازه ام را پیدا میکنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرزه انداخت نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها ، اگر نیمه جان خوراک گرگها ،شویم زنده زنده خورده میشویم این فکر چنان وحشتناک
بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم از نگاهم به منظورم پی برد گفتم ((کاش زودتر بمیریم)) لب گزید گریه اش گرفت صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده :گفت بیا توسل کنیم گفتم توسل بی فایده است کارمان تمام است و نالیدم و مشت بر سر زدم. احمد گفت: «ناامید .نباش خدا ارحم الراحمین است؛ به داده بنده اش می رسد. احمد درست میگوید به هر حال از هیچی که بهتر است گفتم: ای خدا! .... چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا میکنم احمد گریان میگفت: «خدایا! خداوندا! تو را به عزت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود؟ بالاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به افتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کورکننده اش را بر ما میتاباند کاش زودتر غروب کند تا حداقل در خنکای شب بمیریم این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال به نظرم رسید اگر مؤمن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمیشدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم
شاید خدا کمکم میکرد دلم از خودم و از خانواده ام گرفت؛ مخصوصاً از پدرم با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود؛ اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد هر وقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم می گفت حالا ،بعد وقت داری ... من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام چطور باید توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟ پس در دل :گفتم: «یا الله! العفو العفو...». ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم نه این سراب نیست سیاهی ها به سمت ما می آمدند چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم باز نگاه کردم نه سراب نیست. محو نشده اند؛ بلکه به وضوح دیده میشدند و هر چه پیشتر می آمدند، بزرگتر میشدند باید احمد را هم خبر کنم اگر او هم آنها حتماً واقعی هستند و نجات پیدا میکنیم احمد را صدا کردم؛ اما صدایم از شدت خشکی گلو در نیامد شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت برجا خشک شدم ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم حتی نا نداشتم رو به احمد بچرخم نالیدم و دستم را بر شنها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد. مار تا روی سینه اش بالا آمد به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم تکانی خورد و چشمانش را باز کرد درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد آماده میشد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش فرو کند احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند. لحظه ای سایه ای روی سینه احمد افتاد مار رو به سایه چرخید...
انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینه احمد پایین خزید و دور شد نفس راحتی کشیدم احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایه سوارانی شدم که بالای سرما ایستاده بودند یکی از آنها سپیدپوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سرِ عمامه اش را روی شانه انداخت و رو به روی ما نشست چشمانم سیاهی رفت صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید زمزمه احمد را شنیدم که :گفت نجات پیدا کردیم به زحمت سر بلند کردم مرد سفیدپوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سرو ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند میزد، ایستاده بود دندانهای مرد ،جوان سفید و درخشان بودند با صدایی پرطنین گفت: عجب سر و صدایی راه انداخته بودید صحرا شما به لرزه درآمده بود و آسمان از رسول الله گفتن احمد به لرزه درآمده بود احمدگفت صدایمان خیلی هم بلند نبود جوان گفت هم بلند بود هم پرسوز مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آنها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟ جوان به احمد اشاره کرد و گفت بیا پیش من احمد بن یاسر احمد با لکنت :گفت ((بـ... بله ... چـ...چشم)) و زد توی سرش و آهسته گفت: این ملک الموت است که نام مرا میداند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا