📣📣توجه 📣📣توجه
از امـــــ♡ـــــࢪوز ༺༽ࢪمــــٰــــان جدید😍༼༻
با عنوان ʚ#بدون_تو_هرگزɞ
در کانال قرار میگیره🤩
پیشنهاد خواندن👌🏻😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
کپی: با ذکر صلوات🌹
✧﷽✧
#بدون_تو_هرگز
⦅بر اساس واقعیت⦆
✿#پارت_یڪم⇣⇣
همیشه از پدرم متنفر بودم!مادر و خواهر هام رو خیلی دوست داشتم،اما پدرم رو نه..
آدم عصبی وبی حوصله ای بود.بداخلاقیش به کنار،میگفت:دختر درس میخواد بخونه چی کار؟
نگذاشت خواهر بزرگترم تا چهارده سالگی بیشتر درس بخونه...دوسال بعد هم عروسی کرد؛اما من فرق داشتم..من عاشق درس خواندن بودم!بوی کتاب و دفتر مستم میکرد
میتونم ساعت ها پای کتاب بشینم وتکان نخورم... مهمتر از همه میخواستم درس بخونم برم سر کار واز اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد...
به هر قیمتی که شد نباید ازدواج کنی! شوهر خواهرم بدتر از پدرم،همسر ناجوری بود
یه ارتشی بداخلاق وبی قید وبند...دائم توی مهمونی ها ی باشگاه افسران،با اون همه فساد شرکت میکرد؛اما خواهرم اجازه نداشت،تنهایی پاش رو از تو خونه بیرون بذاره! مست هم که میکرد،به شدت خواهرم رو کتک میزد.این بزرگترین نتیجه زندگی من بود...مرد ها همشون عوضی هستن...
هرگز ازدواج نکن!هرچند بلاخره اون روز برای منم رسید...روزی که پدرم گفت،هرچی درس خوندی،کافیه.
بالاخره اون روز از راه رسید... موقع خوردن صبحانه،همون طور که سرش پایین بود،با همون اخم ولحن تند همیشگی گفت:هانیه، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه!
تا این جمله رو گفت،لقمه پرید توی گلوم وحشتناکترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم!
✍🏻ادامه دارد ...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#بدون_تو_هرگز
✿#پارت_دوم⇣⇣
بعد از کلی سرفه،درحالی که هنوز نفسم جا نیومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم وگفتم:ولی من هنوز دبیرستان...
خوابوند توی گوشم!برق از سرم پرید....هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد.
-همین که من میگم...دهنت رو میبندی میگی چشم!درسم درسم،
تا همین جاشم زیادی درس خوندی.
از جاش بلند شد...با داد وبیداد اینها رو میگفت ومیرفت.اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛اما اشتباه میکرد،من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم.
از خونه که رفت بیرون...منم وسایلم رو جمع کردم وراه افتادم برم مدرسه .مادرم دنبالم دوید توی خیابون...
-هانیه جان...، مادر...تو رو قرآن نرو...پدرت بفهمه بد جور عصبانی میشه!
برای هر دومون شرمیشه مادر...بیا بریم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود..من اهل تسلیم شدن وزور شنیدن نبودم...به هیچ قیمتی!
چند روز به همین منوال میرفتم مدرسه...پدرم هر روز زنگ میزد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام.می رفتم وسریع برمیگشتم...مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من،یه بهونه میاورد...تا اینکه اون روز پدرم،زودتر برگشت..
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد بهم زل زده بود! همون وسط خیابون حمله کرد سمتم..موهام رو چنگ زد وبا خودش من رو کشید تو...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز درست نمی تونستم راه برم...
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ...!
✍🏻ادامه دارد ...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#بدون_تو_هرگز
✿#پارت_سوم⇣⇣
به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم..هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخوردم!چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم! اما عقب نشینی هرگز جز صفات من نبود.
بالاخره پدرم رفت وپرونده ام رو گرفت، وسط حیاط آتیشش زد!
هر چقدر التماس کردم! نمرات وتلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت.. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم؛اما این دفعه فرق داشت..اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند...تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم،خیلی داغون بودم..
بعد از این سناریوی مفصل،داستان عروس کردن من شروع شد؛اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود وبعدش باز یه کتک مفصل!علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون خوشش می اومد؛ولی من به شدت از ازدواج ودچار شدن به سرنوشت مادر وخواهرم وحشت داشتم،ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم.
به خدا توسل کردم وچهل روز روزه نذر کردم؛التماس میکردم..خدایا!تورو به عزیز ترین هات قسم..من رو از این شرایط وبدبختی نجات بده... هر خواستگاری که زنگ میزد،مادرم قبول میکرد...
زن صاف وساده ای بود علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز وسرسختش خلاص بشه تا اینکه مادر علی زنگ زد وقرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت،رنگ صورتش عوض شد...طلبه است؟چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ترجیح میدم آتیشش بزنم ولی به این جماعت ندم... عین همیشه داد میزد واینهارو میگفت.مادرم هم بهانه های مختلف می آورد..آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره!
اما همون جلسه اول؛جواب نه بشنون،ولی به همین راحتی ها نبود..من یه ایده فوق العاده داشتم!نقشه ای که تاشب خواستگاری روش کار کردم...!
✍🏻ادامه دارد ...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#بدون_تو_هرگز
✿#پارت_چهارم⇣⇣
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم.به خودم گفتم(هانیه!این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی،از دستش نده.)
علی،جوان گندم گون،لاغر و بلند قامتی بود..نجابت چهره اش همون روز اول چشم من رو گرفت.کمی دلم براش می سوخت؛اما قرار بود قربانی نقشه من بشه.یک ساعت ونیم با هم صحبت کردیم.وقتی از اتاق اومدیم بیرون..مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
به به،چه عجب!
هرچند انتظار شیرینی بود؛اما دهنمون روهم می تونیم شیرین کنیم یا....مادرم پرید وسط حرفش..حاج خانم چه عجله ایه؟اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن،شما اجازه بدید ما باهم یه صحبت کنیم بعد.
-ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم...اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه،جواب من مثبته..
این رو که گفتم برق همه رو گرفت!
برق شادی خانواده داماد رو،برق تعجب پدر و مادرمن رو!پدرم با چشم های گرد،متعجب وعصبانی زل زده بود توی چشم های من و من در حالی که خنده ی پیروز مندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم،می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم.بی حال افتاده بودم کف خونه،مادرم سعی میکرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت.نعره می کشید ومن رو می زد!اصلا یادم نمیاد چی می گفت.
چند روز بعد مادر علی تماس گرفت؛اما مادرم به خاطرفشارهای پدرم دست وپا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه،
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود:شرمنده نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد، دوباره زنگ زد:من وقتی جواب رو به پسرم گفتم،ازم خواست علت رو بپرسم وبا دخترتون حرف بزنم،علی گفت دختر شما آدمی نیست که همینطوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه،تا با خودش صحبت نکنم وجواب وعلت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد.اون شب با ترس ولرز،همه چیز رو به پدرم گفت،اون هم عین همیشه عصبانی شد...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#بدون_تو_هرگز
✿#پارت_پنجم⇣⇣
_بیخود کردن...چه حقی دارن که بخوان با خودش حرف بزنن؟بعد هم بلند داد زد!هانیه...این دفعه که زنگ زدن،خودت میای با زبون خوش ومحترمانه جواب رد میدی.
ادب؟احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف وحدیث مردمی،این رو ته دلم گفتم واز جا بلند شدم.به زحمت دستم روبه دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال
_یه شرط دارم باید بذاری برگردم مدرسه.
با شنیدن این جمله چشماش پرید!میدونستم چه بلایی سرم میاد ؛اما این آخرین شانس من بود...اون شب وقتی به حال اومدم...تمام شب خوابم نبرد. هم درد هم فکر های مختلف،روی همه چیز فکر کردم...یاس وخلا بزرگی رو درونم حس میکردم. برای اولین بار کم آورده بودم. اشک،قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم.بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم بزرگ گرفته بودم..به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه،از طرفی این جمله اش درست بود..من هیچوقت بدون فکر تصمیم های احساسی نمی گرفتم.حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست درباره من گفته بود وتوی این مدت کوتاه،بیشتر از بقیه،من رو شناخته بود. با خودم گفتم،زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره،اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم؟چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار را پیدا کردم.
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوالپرسی به همه دوست ها،همسایه هاو اقوام زنگ زدم وغیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم ودر نهایت
-وای یعنی جدی شما خبر نداشتید؟ما اون شب شیرینی خوردیم...بله داماد طلبه است..یعنی پسر خوبیه.
کمتر از دو ساعت بعد،سر وکله پدرم پیدا شد وقتی مادرم برگشت من بیهوش روی زمین افتاده بودم؛اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد،البته در اولین زمانی که کبودی های صورت وبدنم خوب شد.فکر کنم نزدیک به دو ماه بعد...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
اگه یه چنل با کلی ادیت عکس و فیلم به همراه ابزار کار و آموزش های ناب میخوای باهامون همراه باش🖖🏽😍
𝓔𝓭𝓲𝓽 𝓡𝓪𝓲𝓷🌎⃟🌙