هدایت شده از
_دخترم وکیلم؟
نگاهی به جمع می اندازم، به چهره نک تکشان. همه اشان خوشحال اند. هه. آنها چه میدانند، که بعد از این عقد چه میشود؟
نگاهی به علی می اندازم که سرش پایین است. نه خوشحال است نه عصبانی. عادی است.
سرم را پایین می اندازم. بالاخره انتخابم را کردم پس باید تا آخرش بروم.
با زبان لب های خشک شده ام را تَر میکنم.
_با اجازه بزرگترهای جمع بله.
یک لبخنده مسخره ام چاشنی حرفم میکنم.
مطمئنم همه میتوانند احساسم را ببین با این لبخند مضحک !
با احساس گرمی ای که روی دستانم است، به خودم می آیم و ترسیده به طرف علی نگاه میکنم.
نگاهم را به دستان قفل شده امان می اندازم.
و می غرم:
_حواستون کجاست؟ دستمو ول کنید!
_عادی رفتار کن. منم مجبورم و گرنه هیچوقت این کار رو نمیکردم. یادت باشه فقط بخاطر حاج بابا
_خودم میدونم... نیاز نیست یاد آوری کنید.
و دندون قروچه ای میکنم برایش و سعی میکنم عادی به نظر برسم.
https://eitaa.com/joinchat/1862139997C6d5f8acfb6
دختر و پسری مذهبی که مجبور میشن باهم ازدواج کنن و یه عالمه شرط و شروط میزارن و میخوان بعداز ٣ ماه ازهم جدابشن که...
ادامه این رمان فووول #مذهبی و #عاشقانه در کانال زیر:👇🙈🙈🙈
https://eitaa.com/joinchat/1862139997C6d5f8acfb6
یک رمان کامل شده و یک رمان درحال تایپ📚📚📚
بدو تا ازدستت در نرفته🏃♀🏃♀
#بدون_تعارف
از هـر دختـر بـہ ظآهـر#مذهبـی بپرسی دوست دآری شغل همسـر آیندت چی بشھ؟!😍
میگن طلبھ یآ #بسیجـی یآ پلیـس !
ولـی یڪی شون نمیگھ شغل مھم نیست 😔
مھم اینـہ پولی ڪھ میـآره حـلآل بآشھ
#بـہ_خودمـون_بیایـم