eitaa logo
′ !🇵🇸𝐅𝐫𝐚𝐠𝐡|فـرآق -
894 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
592 فایل
و‌عُمق‌ِعِشـق .. هی‍‍ـ‍‌چ‌وَقت‌ف‍‌همیده‌نمیشَود‌؛ مَگر‌دَر‌زَمـٰان‌فِـرآق🫀:)! ارتـباطۍ‌تنگـاتنگ‌امـٰا‌مَخفی . - https://harfeto.timefriend.net/17011212346217 تَبـٰادلـٰات . - @H_Khalifeh - حیـٰات : 𝟏𝟑𝟗𝟗,𝟗,𝟏𝟖 - - کپی؟با‌صلوات،نوش‌جونت‌رفیق .
مشاهده در ایتا
دانلود
′ !🇵🇸𝐅𝐫𝐚𝐠𝐡|فـرآق -
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #پارت52 نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه
ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم *** مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید: _دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟! گفتم: گفتم که ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا باز تو دوحه توقف داره بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت سری تکان داد: خوبه حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت: اول به خدا بعد به تو سپردمش تو رو خدا مواظبش باش با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟ به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت: من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم حلال کنید احسان خیلی آروم و متین جواب داد: _زحمتی نبود مواظب خودتون باشید اونجا ان شاالله به سلامتی برمیگردید به سلامت! کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم با اجازه تون هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم... تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم: _نگران نباش خیلی زود برمیگردیم اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود: _نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم! سعی کردم اعتنا نکنم: چیزی نیست اضطراب جداییه تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد میریم زیارت آروم میشی چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان حس میکردم روزهای سختی در پیشه... چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم به امید؛ به روزهای خوب به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده به ضحی؛ اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده... ❌پایان❌ پ.ن: ممنون از همراهی و صبرتون🌷 التماس دعا... کپی مجاز🦋
Dhuha(1).pdf
6.99M
پی دی اف رمان ضحی🍃💓 ┈••✾•🍃💎🍃•✾••┈┈ ݩـــ|𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡|ــوࢪ :) @Mahdiabrekni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفتن به پارت اول رمان ↓🍭↓ https://eitaa.com/Mahdiabrekni/16653
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز شمار غدیر🔥😍 21 روز تا عید غدیر خم🤩🐾 🔗😘 کپی پیگرد الهی دارد❌😔 ┈••✾•🍃💎🍃•✾••┈┈ ݩـــ|𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡|ــوࢪ :) @Mahdiabrekni
اگه نمیدونید چنلمون چرا این اسم رو گرفته دو خط اول بیوگرافی چنلمون رو بخونید😄☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://iporse.ir/6128976 اگر میتوانید شرکت کنید🌺
🔔 دیدین‌‌وقتی‌توی‌‌خونہ‌بوی‌‌سوختگی‌‌میاد همہ‌هول‌‌میشن‌‌کہ‌ نکنہ‌جایی‌‌برق‌‌اتصالی‌ کردھ؟!😬 نکنہ‌غذاسوختہ.. همہ‌دنبال‌ِ‌علت‌‌میگردن‌‌تا‌رفعش‌‌کنن.. همہ‌توخونہ‌بسیج‌میشن.. دنبال‌‌چی؟! دنبال‌ِ‌‌بوی‌‌سوختگی ! چون‌‌میدونن‌‌اگہ‌رسیدگی‌‌نشہ زندگیشون‌وداراییشونومیسوزونہ(:🔥 رفیق !👀 توبوی‌گناهوحس‌‌میکنی‌‌چیکار‌میکنی؟!🙄 تو‌هم‌‌هول‌‌میشی‌نھ ؟! هیشکی‌‌از‌سوختن‌خوشش‌‌نمیاد ..😖 مخصوصا‌کہ‌چھرش‌ جلو‌مھدی‌فاطمه‌سیاه‌باشه.. 🙌🏻 ┈••✾•💕🕊💕•✾••┈┈ ݩـــ|𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡|ــوࢪ :) @Mahdiabrekni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.» ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم. 💠 از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان ها را بندآورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین می شد. مادر مدام تماس می گرفت و با دلواپسی التماسم می کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می شد، شد! 💠 روبرویم یک ردیف اتومبیل های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می دادند. از سطل های زباله آتش می پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه های بسته اتومبیل، نفسم را می سوزاند. 💠 اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می دیدم که شیشه های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی ها همچنان به خودروها هشدار می دادند جلوتر نیایند. آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می لرزد. فقط آرزو می کردم لحظه ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم. 💠 در سیاهی شب و نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟ دو شب پیش که نرخ جدید اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد. همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم. 💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند. 💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است. از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند. 💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد. از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد. 💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم. از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید... ✍️نویسنده: