eitaa logo
مهدیاران | mahdiaran
35.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
653 فایل
واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران) بزرگترین کانال تخصصی مهدویت کشور باتولید بیش از ۶۰۰۰ محتوای مهدوی 📱آدرس مهدیاران در دیگر پیام‌رسان‌ها↶ zil.ink/mahdiaran 👤ادمین↶ @Addmin_Mahdiaran 💳 شماره کارت جهت کمک به امورات مهدوی↶ 5041721112169249 ✅ کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
❓ کجای_قصه‌ی_ظهوری؟! 🔟 قسمت دهم 🔸 مثل بچه‌ها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه می‌کردم. نگاه مشتاق والدین و نگاه تحسین‌برانگیز همکارام، نشون می‌داد جلسه خوب گرفته. اگه حمید بگذاره، یه کم خاطره‌بازی کنم. ☀️ اومدیم توی حیاط دبیرستان، از لای پنجره نیمه‌باز صدام هنوز می‌اومد که داشتم یه رباعی می‌خوندم. یادمه شب قبل برای حفظ‌کردنش، کلی تمرین کرده بودم. - چطور بود؟ سرمو چرخوندم طرفش: با منی؟! لبشو ورچید و دوباره پرسید: چطور بود جلسه؟! به خودت چه نمره‌ای می‌دی؟! خواستم هیجانمو قورت بدم، یه کم شکسته‌نفسی کنم. برای همین گفتم: خودت که دیدی! حقیر این از دستم می‌اومد. خدا رو شکر احساس می‌کنم مجلس گرفت. یه مکث کردم تا تأثیر حرفمو توی صورتش ببینم. بعد ادامه دادم: امیدوارم مورد رضای امام زمان باشه. 📚 هنوز آمین نگفته بودم که اخمش باعث شد آمینم رو قورت بدم. کاش می‌دونستم کجای سخنرانی باب دلش نبوده. شایدم شعرمو دوست نداشته. گفت: شایدات تموم نشد؟! فکر کردی برای آقا سنگ تموم گذاشتی؟! با چند تا کتاب و چند جلسه حرف‌زدن، وظیفه‌تو انجام دادی؟! گفتم: آخه اخوی! حاجی! من همینا از دستم میاد، خب می‌گی چیکار کنم؟ همون چند تا کتابی که می‌گی، کلی زمان صرف خوندنش کردم. تازه سر همین سخنرانی برای آقا، هر‌جا می‌رم بهم تیکه می‌ندازن و فکر می‌کنن دنبال اسم و رسم و مقام هستم. اون از اونا، اینم از شما که واقعاً انتظار نداشتم اینا رو ندید بگیری! ⚰ لحنش مهربون شد: جان برادر، مشکل اینجاست که با چند تا از این جلسه و کارای ریز و درشت فکر کردی منتظر هستی! اصلاً به حرفایی که زدی اعتقاد داری؟! دیگه بهم بر‌خورد. برای همین محکم گفتم: آره... اگه کسی امام زمانش رو نشناسه، به مرگ جاهلیت از این دنیا می‌ره. گفت: ایول! اینو خوب اومدی! پس بیا به قول خودت یه کم خاطره‌بازی کنیم. آماده‌ای؟ 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 🎙 👤 استاد 📝 موضوع: شرایط آخرالزمانی دنیا و نقش فردی ما 📥 لینک دانلود تصویری 🗓 ۱۴۰۲/۱۱/۱۳؛ رودهن ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📱 آدرس صفحه مهدیاران در پیامرسان‌ها: 🌐 صفحه اینستاگرام🆔 https://bit.ly/MahdiaranInstagram 🌐 صفحه تردز🆔 threads.net/@mahdiaran 🌐 صفحه توییتر (X)🆔 twitter.com/Mmahdaviat 🌐 کانال یوتیوب🆔 youtube.com/@mahdiaran 🌐 کانال تلگرام🆔 t.me/Mahdiaran 🌐 کانال ایتا🆔 eitaa.com/mahdiaran 🌐 کانال سروش🆔 splus.ir/mahdiaran 🌐 کانال روبیکا و روبینو🆔 rubika.ir/mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «بوی ظهور» 👤 حاج ابوذر ✨ برشی از سرود جدید فرمانده مهدی (سلام فرمانده سه)... 📥 دانلود با کیفیت بالا ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 غمِ دی... ❄️ هوا سرد بود، اما نه خیلی. مادرش گفته بود کاپشن بپوشه که اگه تا شب موندن، سرما نخوره. دکمه آخر کاپشنش رو ‌بست و دست مادرش رو محکم گرفت. مسیر حسابی شلوغ بود، مثل مسیر پیاده‌روی اربعین. از مادرش پرسید: مامان! داریم می‌ریم پیش حاج‌قاسم؟ مادر با لبخند گفت: آره عزیزم. دوباره پرسید: مامان! حاج‌قاسم همون کسیه که اسمش تو سرود «سلام فرمانده» بود. درسته؟ 🧡 مادر نگاهی به قد و بالای کوچیک دخترش انداخت و در دل، قربون‌صدقه‌اش رفت. بعد خیلی کوتاه گفت: «آره مامان‌جان!» و ذکرش را از سر گرفت. ذهن دختر هنوز پر از حرف و سوال بود: چرا تو اون سرود، بعد از عهد با امام زمان، با حاج‌قاسم هم عهد بستیم؟ مادر به مسیر مونده تا گلزار شهدا نگاه کرد. می‌خواست بگه، چون حاج‌قاسم سرباز امام‌زمان بود و با امام برمی‌گرده، که صدای مهیبی همه‌جا پیچید. گوشش سوت می‌کشید. چشمانش را به سختی باز کرد. دخترش در آغوش حاج‌قاسم بود و به او لبخند می‌زد. 📖 ؛ ویژه چهلم حادثه تروریستی کرمان ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼   ؛ ☀️ فجر آمده‌ است تا برسد صبح ظهور... 🇮🇷 به مناسبت فرارسیدن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
📌 ؛ 🔹 جرعه‌ای وصل بنوشان به دل بی‌رمقم... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
؟! 1⃣1⃣ قسمت یازدهم 🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خونه خودم! داره به در و دیوار نگاه می‌کنه! می‌گه: خونهٔ جمع و جور و قشنگی داری! می‌گم: مبارک صاحبش باشه. حقیر اینجا مستأجرم. تعجب نمی‌کنه. می‌دونم از قبل همه رو می‌بینه. فکر کردم اگه بدونه مستأجرم و به فکر امام زمان، حتماً یه امتیاز حساب می‌شه. اما کم‌کم داره دستم میاد. متر و تراز اینا حسابی با ما فرق می‌کنه! 🎁 - برای تولدت پسرات چیکار کردی؟! امان از حمید، وسط خاطره یهو با یه سوال منو می‌کشه بیرون. نمی‌دونم تولد پسرم چه ربطی ممکنه به ظهور داشته باشه. با احتیاط می‌گم: خب یه جشن ساده با یه کادو و یه مهمونی! گفت: همین جشن ساده چند برات آب خورد؟! گفتم: یه میلیون! نگی زیاده که توی این دوره و زمونه، یه میلیون بیشتر به یه جوک می‌مونه تا هزینه تولد! 💸 تمام‌قد برگشت به طرفم و گفت: جناب منتظر، امسال برای تولد امام زمانت چقدر هزینه کردی؟! مگه توی جلسه نمی‌گفتی‌، امام رو از پدر و مادر و بچه‌هات بیشتر دوست داری؟! عرق نشست روی صورتم، واقعاً مونده بودم چی بگم. با شرمساری گفتم: یه پنجاه تومنی کمک کردم. اما حق با شماست! گفت: تو خوب حرف می‌زنی، اما یادت باشه میزان، نیت و اخلاصه! اگه راست بگی، خدا کمت رو زیاد حساب می‌کنه، به شرطی که صادق باشی. 🚘 اشاره به ماشینم کرد و گفت: ماشین خوبی داری! گفتم: قابل شما رو نداره. یه ۲۰۶ ساده‌است که انداختمش توی مسیر انقلاب و مهدویت. خنده‌اش گرفته بود. با تبسم گفت: ساده؟ چرا پارسال برچسب «سلام بر مهدی» رو کندی؟! ج یادم افتاد. سرمو خاروندم و گفتم: خب من از روزی که این ماشین رو گرفتم یه برچسب بزرگ گرفتم و چسبوندم عقب شیشه تا همه بدونن عاشق امام زمانم! اما... - اما چی؟! من‌من‌کنان گفتم: اما پارسال اوضاع یهویی قاطی شد… 🗣 ادامه دارد... 📖 @Mahdiaran