📌 غمِ دی...
❄️ هوا سرد بود، اما نه خیلی.
مادرش گفته بود کاپشن بپوشه که اگه تا شب موندن، سرما نخوره. دکمه آخر کاپشنش رو بست و دست مادرش رو محکم گرفت.
مسیر حسابی شلوغ بود، مثل مسیر پیادهروی اربعین. از مادرش پرسید: مامان! داریم میریم پیش حاجقاسم؟
مادر با لبخند گفت: آره عزیزم.
دوباره پرسید: مامان! حاجقاسم همون کسیه که اسمش تو سرود «سلام فرمانده» بود. درسته؟
🧡 مادر نگاهی به قد و بالای کوچیک دخترش انداخت و در دل، قربونصدقهاش رفت. بعد خیلی کوتاه گفت: «آره مامانجان!» و ذکرش را از سر گرفت.
ذهن دختر هنوز پر از حرف و سوال بود: چرا تو اون سرود، بعد از عهد با امام زمان، با حاجقاسم هم عهد بستیم؟
مادر به مسیر مونده تا گلزار شهدا نگاه کرد. میخواست بگه، چون حاجقاسم سرباز امامزمان بود و با امام برمیگرده، که صدای مهیبی همهجا پیچید. گوشش سوت میکشید. چشمانش را به سختی باز کرد. دخترش در آغوش حاجقاسم بود و به او لبخند میزد.
📖 #داستان_کوتاه ؛ ویژه چهلم حادثه تروریستی کرمان
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #مناسبتی
☀️ فجر آمده است تا برسد صبح ظهور...
🇮🇷 به مناسبت فرارسیدن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 جرعهای وصل بنوشان به دل بیرمقم...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
مهدیاران | mahdiaran
❓ کجای_قصهی_ظهوری؟! 🔟 قسمت دهم 🔸 مثل بچهها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خونه خودم! داره به در و دیوار نگاه میکنه! میگه: خونهٔ جمع و جور و قشنگی داری! میگم: مبارک صاحبش باشه. حقیر اینجا مستأجرم. تعجب نمیکنه. میدونم از قبل همه رو میبینه. فکر کردم اگه بدونه مستأجرم و به فکر امام زمان، حتماً یه امتیاز حساب میشه. اما کمکم داره دستم میاد. متر و تراز اینا حسابی با ما فرق میکنه!
🎁 - برای تولدت پسرات چیکار کردی؟!
امان از حمید، وسط خاطره یهو با یه سوال منو میکشه بیرون. نمیدونم تولد پسرم چه ربطی ممکنه به ظهور داشته باشه. با احتیاط میگم: خب یه جشن ساده با یه کادو و یه مهمونی!
گفت: همین جشن ساده چند برات آب خورد؟! گفتم: یه میلیون! نگی زیاده که توی این دوره و زمونه، یه میلیون بیشتر به یه جوک میمونه تا هزینه تولد!
💸 تمامقد برگشت به طرفم و گفت: جناب منتظر، امسال برای تولد امام زمانت چقدر هزینه کردی؟! مگه توی جلسه نمیگفتی، امام رو از پدر و مادر و بچههات بیشتر دوست داری؟!
عرق نشست روی صورتم، واقعاً مونده بودم چی بگم. با شرمساری گفتم: یه پنجاه تومنی کمک کردم. اما حق با شماست!
گفت: تو خوب حرف میزنی، اما یادت باشه میزان، نیت و اخلاصه! اگه راست بگی، خدا کمت رو زیاد حساب میکنه، به شرطی که صادق باشی.
🚘 اشاره به ماشینم کرد و گفت: ماشین خوبی داری!
گفتم: قابل شما رو نداره. یه ۲۰۶ سادهاست که انداختمش توی مسیر انقلاب و مهدویت.
خندهاش گرفته بود. با تبسم گفت: ساده؟ چرا پارسال برچسب «سلام بر مهدی» رو کندی؟! ج
یادم افتاد. سرمو خاروندم و گفتم: خب من از روزی که این ماشین رو گرفتم یه برچسب بزرگ گرفتم و چسبوندم عقب شیشه تا همه بدونن عاشق امام زمانم! اما...
- اما چی؟!
منمنکنان گفتم: اما پارسال اوضاع یهویی قاطی شد…
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
@Mahdiaran
May 11