eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
148 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
یلدا هم یلداهاے قدیم ...😍 خبرے از انار و هندوانہ و میوہ هاے تزئین شدہ نبود خبرے از آجیل هفت رنگ و هفت مدل نبود اما چقدر شادے بود .. چقدر گرمے و زندگے بود کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ شب سردی بود ... زن بيرون ميوه فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند شاگرد ميوه‌فروش تند تند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و به خانه ببرد رفت نزديکتر چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود با خودش گفت: چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند برق خوشحالى در چشمانش دويد ديگر سردش نبود زن رفت جلو نشست پاى جعبه ميوه تا دستش را برد داخل جعبه شاگرد ميوه فروش گفت: دست نزن ننه بلند شو و برو دنبال كارت زن زود بلند شد خجالت كشيد چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند صورتش را قرص گرفت دوباره سردش شد راهش را كشيد و رفت چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد: مادرجان مادرجان زن ايستاد برگشت و به آن زن نگاه كرد زن لبخندى زد و به او گفت: اينارو براى شما گرفتم سه تا پلاستيک دستش بود پر از ميوه، موز، پرتقال و انار زن گفت: دستت درد نكنه اما من مستحق نيستم زن گفت: اما من مستحقم مادر من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بی هيچ توقعى اگه اينارو نگيرى دلمو شكستى جون بچه‌هات بگير زن منتظر جواب زن نماند ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود غلتيد روى صورتش دوباره گرمش شده بود با صدائی لرزان گفت: پيرشى... خير ببينى هيچ ورزشى براى قلب بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به همنوع است را شادباش می‌گوئیم یلدای امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ 🕊⃟🇮🇷@Nasim_oboodiat❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.قرار_شبانه💚 قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍 خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅ قرار وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️ همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌 قرارشبانه
waqe_346196.mp3
29.55M
صوت سوره واقعه✅✅✅ قرار شبانه مون☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهــرابانو💗 قسمت41 شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم به امروز فکر  می کردم. به کارهای خوبی که انجام دادیم. به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم. گوشی ام  را چک کردم. چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم. پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم! همیشه فکر می کردم دختر های مذهبی زیادی خشک اند! بلد نیستند بخندن یا بخندونن... فکر می کردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم. ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند. نرگس زیادی با مزه وگرم بود. خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش می خواست بازهم؛ هم صحبتش باشد. پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسه ی دعا دعوت کرده بود. - چرا ملوک دیگر؟ اول پیش خودم گفتم به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم. ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟ حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟ ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم. از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت42 با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت می کشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم. ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود. روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم: - محله ی قدیمی مان را یادتان هست؟ ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت: - آره که یادم هست! من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم. حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟ - من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم.  توی پارک جلوی خانه ی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم. حالا ما را به دعا دعوت کردند. مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود. دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟ ملوک کوتاه گفت: - بی بی کی هست؟ گفتم: - درست نمیشناسم ولی از قدیمی های محله هست. در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت: - چه عالی حتما می رویم! من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود. تازه بیایم ببینم بی بی که می گویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده! خندیدم و گفتم: - بله بی بی دوست جدیدم هست. 🍁 نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت43 فردا قرار بود برویم خانه ی بی بی من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم. ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید: - چرا ناراحتی؟چیزی شده؟ - گفتم: - آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم. اصلا لباس هام مناسب نیستند! ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت: - عصری برو برای خودت خرید کن هر لباسی که فکر می کنی مناسب هست را بخر ؛ سعی کن نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت می دانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن. شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم. حرفهایش شیرین بودند و برای گوش دادن عالی... درست می گفت باید خرید می کردم. منم به احترامش گفتم: - پس عصر برای خرید با من می آیید؟ - حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸