🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت پنجم محمد یه سفره ای انداخته بود که نگو و نپرس
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت ششم
آخر این مسیر چی میشه و چه سختی هایی در انتظارشه!
اینروال ادامه پیدا کرد طوری که دیگه عادی شده بود، ما شبها تا آخر شب با هم کار میکردیم و به همبن خاطر محمد صبح ها دیر می رفت سرکار، بعد از رفتنش هم باز من مشغول کار میشدم تا بیاد.
دیگه صبحانمون رو، نهار میخوردیم و نهارمون رو که اگر بود شام و اگر هم نبود حاضری !
با کمک های من کم کم آقا محمد تصمیم گرفت مجید آقا را بیرون کنه و اینکار رو کرد!
من که دیگه حسابی خوشحال بودم چون عملا دیگه خودمون بودیم و زندگی خودمون آقا محمدم راضی بود چون هم کارش پیش می رفت هم من رو راضی می دید....
اما نکته ای که نه من و نه محمد بهش توجه نداشتیم این بود که خوب من هم مثل همه ی خانمها با توجه به کارهای خونه هر روز همونقدر انرژی نداشتم که بخوام یه مقدار مشخص از وسایل کار رو آماده کنم در نتیجه یه روزهایی بیشتر و یه روزهایی کمتر از حد معمول می تونستم کمک بدم و نتیجه ی این اتفاق اولین جایی که خودش رو نشون داد توی وضع زندگی و خرید های اولیمون بود که به مشکل خورد!
خوب چون من خودم رو یه بخشی از کار میدیم اصلا غر نمیزدم و مدام به آقا محمد می گفتم:حل میشه! با هم این وضع رو درستش میکنیم!
بعد هم سعی کردیم تلاشمون رو بیشتر کنیم و اینکار رو کردیم، خیلی خوب پیش رفتیم...
ولی برای من فاجعه اش خیلی زود دیده شد از شدت کار و درست غذا نخوردن و نخوابیدن ضعف بدنی چنان بهم غالب شد که دیگه کارهای معمولی و روزانه ام رو هم به سختی می تونستم انجام بدم و این ایست ناگهانی من از کار، ضربه بدی بهمون زد!
محمد توی اون مدت فشار زیادی رو تحمل کرد چون دست تنها بود و دیگه مجید آقایی نبود که بخواد کمکش کنه! عملا جور دو تامون رو می کشید و به همین خاطر خیلی خسته بود و حوصله ی هیچی رو نداشت !
واین طبیعی بود چون که تا یه حدی تلاش کردن نتیجه می ده، بیش از اون دیگه هر چی هم فقط تلاش کنی به تنهایی اتفاق بزرگی نمی افته و فقط داری خودت رو خسته می کنی....
اون روزها با خودم می گفتم: اومدم ابروش رو درست کنم زدم چشمش رو هم داغون کردم !
ولی نا امید نشدم و با یه فکر دیگه که به حساب خودم، هم خیلی راحت بود ،هم بی دردسر این به اصطلاح قطار زندگیمون رو که روی ریل درب و داغون اقتصادی، به بدبختی حرکت میکرد رو به سمت دره ی نابودی هدایت کردم!!!!
یه روز که محمد توی خونه بود وسخت مشغول کار رفتم کنارش، من هم مشغول شدم و بعد هم آروم، آروم فکرِ مثلا حرفه ای رو مطرح کردم و گفتم: محمد جان چرا ما باید این کار سخت رو انجام بدیم در حالی که این همه کار هست که میشه انجام داد و به همین درآمد رسید ولی این همه سختی ندارن!
محمد برای لحظاتی دست از کار کشید ونگاهی بهم کرد و به شوخی گفت: خانم کار فرماااا اگر خسته ای چرا دبه می کنی، کار رو می بری زیر سوال! برو توی اتاق استراحت کن سر حال شدی بیا بالا سر شاگردت!!!!
لبخندی زدم و گفتم: خوب اگه من کارفرما هستم پس گوش کن که چی میگم باشه!
بعد ادامه دادم: جدی میگم محمد! خودت که این چند وقت وضعیت من رو دیدی، تو هم که دست تنها شدی خوب چرا یه کاری رو شروع نکنیم که هم دردسرش کمتر باشه، هم منم بتونم کمکت کنم!
محمد که همینطور سخت مشغول کار بود گفت: خانم یه جوری میگی انگار کلی کار ریخته! کی بدش میاد کار راحت انجام بده و پول خوب در بیاره؟!
کو....؟ کجا...؟ بگو من اگر انجامش ندادم!
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
💎💎💎💎💎💎💎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفتم
بدون اینکه مکث کنم گفتم: اینقدر کار هست، مثلا یکیش سبزی فروختن!
محمد در حالی بهم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که چشماش چهار تا شده بود و بعد یکدفعه بلند زد زیر خنده گفت: خیلی با مزززززه بود! حقیقتا هیچ وقت به ذهن خودم نمی رسید!
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : من جدی گفتماااا اصلا هم شوخی نکردم!
دست از کارش کشید و گفت: نرگس میدونی چی داری می گی عزیزم ! من که دارم کارم رو میکنم! حالا نهایتا یه کم بیشتر وقت میذارم!
گفتم محمد نمیدونی که چه درآمدی داره که!خودم دیدم مغازه سر کوچه سبزی پاک کرده بسته بندی رو به قیمت هوا و فضا میداد و ملت هم ازش میخریدن!
خوب چرا ما باید همیشه خودمون رو بندازیم توی سختی! چرا همیشه باید کاری که دردسرش بیشتر رو انجام بدیم! نه واقعا چرا!!!!!!
منتظر جواب نشدم، برای اینکه محمد فکرهاش رو بکنه رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان دمنوش بابونه براش آماده کنم...
برگشتن دیدم دوباره مشغول کار...
گفتم: بیا یه کم استراحت کن... دمنوش بابونه برات آوردم...
همینطور که مشغول بود نیش خندی زد و با حرص گفت: کار از بابونه گذشته، اینجوری اروم نمیشه!
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: اعصاب من!
خیلی ناراحت شدم و گفتم: بیا خوبی کن! بیا و به فکر شوهرت باش! اینم جوابم!
سینی رو همونجا گذاشتم و رفتم داخل اتاق...
چند دقیقه ای گذشت محمد با سینی اومد داخل اتاق...
نشست کنارم و گفت: خانمم... عزیزم... خوب من دارم تلاشم رو می کنم شما کمی صبر کن همین...
ناراحت گفتم: مگه من چی گفتم که بهت برخورد! مگه این کارا اشکالی داره! مهم اینه آدم نون حلال در بیاره! توی این مدت به هر سختی زندگی کردم حرفی نزدم و تحمل کردم اونوقت شما اعصابت آروم نمیشه!
محمد که انتظار این همه ری اکشن رو بخاطر یه دمنوش نخوردن نداشت و حسابی جا خورده بود گفت: یاااا حسین چه دلت از من پره و خبر نداشتم !!!!
خوب حالا شما میگی بریم سبزی بفروشیم بهتره! یعنی بیشتر سود می کنیم!
اینطوری خوب میشه ؟!
والا من حرفی ندارم ولی باور کن به این راحتیم که می گی نیست نرگس!
خوشحال شدم که حداقل راضی شد بهش فکر کنه، بخاطر همین سریع واکنشم رو عوض کردم و گفتم: باور کن خیلی راحتتر از چیزی هست که حتی فکرش رو می کنی....
نفس عمیقی کشید و مستاصل گفت: باشه...
منم معطل نکردم و گفتم: پس کی سبزی می گیری؟
گفت: سفارش هایی که گرفتم رو تحویل بدم در اولین فرصت چشم...
چند روز گذشت ولی خبری نشد منم چیزی نگفتم تا کارهاش تموم بشه ...
چند روز شد، چند هفته!
اما باز هم هیچی به هیچی!
یه روز که شاید باورتون نشه، شاید هم تجربه اش رو داشته باشید ، پول نون هم تو خونمون پیدا نمیشد دیگه طاقت نیاوردم، محمد که از سرکار اومد با اینکه از شدت فشار کار خصوصا اینکه تنها هم بود حسابی خسته بود و کلافه گفتم....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
💎💎💎💎💎💎💎💎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هشتم
میدونم خسته ای... کلافه ای...
فقط نمیدونم چرا لج می کنی؟! این همه اصرار به کار سختی که، آخرشم یه لقمه نون توی خونه ی آدم پیدا نشه برای چیه آقا محمد؟!
خیره شد بهم و گفت: نرگس خانم طعنه میزنی!!!
خودت که خوب میدونی این شرایط برای خیلی ها هست وضعیت رو که می بینی...
گفتم: نه دیگه این بهانه است! حرف من اصلا ربطی به بقیه و وضعیتشون نداره !
اجازه نداد حرفم تموم بشه ! بدون اینکه نگام کنه گفت: من میرم بیرون کار دارم زود بر میگردم!
خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که هنوز داخل نیومدی که داری میری بیرون ؟!
در حالی که داشت در رو می بست گفت: استقبالت خیلی گرم بود میروم یه خورده هوا بخورم خنک بشم!
و در بست و رفت....
منم همینطور داشتم حرص میخورم....
یک ساعتی گذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد، یعنی کی می تونست باشه؟! محمد که کلید داشت!
چادر سر کردم و رفت در رو باز کردم ...
از دیدن صحنه ی جلوم اینقدر جا خوردم که حد نداشت!!!
توی دلم گفتم: دیوونه ی دوست داشتنی....
آره محمد بود!
با حدود بیست، سی کیلو سبزی که به سختی نگهشون داشته بود!
گفت: هر چی سبزی فروش محله، سبزی داشت خریدم تا شاید نرگسی ما، راضی بشه...
بعد در حالی که به شوخی می گفت: حالا ببینم چه جوری سبزی پاک می کنی اومد داخل...
نون نداشته و گرسنگی یادم رفت و با لبخند گفتم: شرمنده کردی آقاااا!
حالا تا من یه زیر انداز میندازم و سبزی ها رو پاک می کنم برو دستهات رو بشور بیا...
تا اینو گفتم، به شوخی گفت: نرگس میرم بیرون دیگه نمیامااا بابا بذار یه دقیقه بشینیم چشم! اجازه بده عرق کارگر خشک بشه خانم!
منم دیدم راست میگه! برای اینکه یه کم خستگیش کم بشه رفتم یه چایی براش آوردم و کمی کنارش نشستم و بعد از صحبت های متفرقه رفتیم سراغ پاک کردن سبزی ها....
حالا مگه تموم میشدن!
دقیقا فکر کنم پنج ، شش ساعتی طول کشید تا کارمون تموم شد !
حالا نوبت شستن بود...
به هر سختی بود انجامش دادیم ولی چه انجام دادنی! به معنی واقعی کلمه دو تایی هلاک شدیم!
دیگه نماز صبح بود، بعد از نماز به محمد گفتم : آقا من دیگه نمی کشم، نه سری مانده... نه دستی...
خندید و گفت: کمرم را بشکستی....
بعد ادامه داد: اینقدر راحت میشه با سبزی پاک کردن پول درآورد!
چشمام رو درشت کردم و گفتم : محمددددد داری منو مسخره می کنی!
گفت: نه بابا کی من! مسخره کردن کار خوبی نیست!
بیا که هنوز پاکت کردنشون مونده عشقم!
گفتم: تا خشک میشن بیا یه کم استراحت کنیم!
محمدم قبول کرد اما خوابیدن همانا وقتی بیدار شدیم خیلی دیر شده بود!
ترازو رو آوردیم، تند تند و کاملا ناشیانه مثل تمام مراحل قبلی که انجام دادیم و نمیدونستیم هر کاری راه و روش و سیستم خودش رو داره حتی سبزی فروختن!
سبزی ها را بسته بندی کردیم و رسیدیم به مرحله ی آخر کار که پخش بود!
گفتم: خوب دیگه این مرحله کلا به شما تنفیذ میشه همسر جان!
چشم هاش رو ریز کرد و با یه حالت خاصی گفت: باعث سرافرازیه! واقعا الان نمیدونم با این پست و مقامی که بهم اعطا کردی چی بگم! زبونم بند اومده از این تنفیذ!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: ....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
💎💎💎💎💎💎💎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نهم
گفتم: محمد قرار نشد دیگه ساز مخالف بزنی!
چشمکی زد و گفت: چشم
سبزی های بسته بندی شده را جمع و جور کرد و رفت ....
از موقعی که در رو بست تا ظهر منتظرش بودم ببینم چی میشه! با اومدن محمد انتظار هر چیزی رو داشتم الا چیزی که گفت!!!
چهر هاش بهم ریخته بود!
گفتم: چه خبر؟ چی شد؟ همه رو فروختی؟
سری تکون داد و گفت: خانم من نگفتم هر کاری تخصص خودش رو میخواد !
تا رسیدم در مغازه ی اولی گفت: که نمیخوایم! گفتم: چرا آخه ما قیمت مناسب میدیم!
گفت حرف از قیمت نیست!
اولا یه شرکت هست با بسته بندی شیک برامون میاره! بعد هم چرا سبزی ها روشستین زود خراب میشن! سوما هم تره ها رو چرا قاطی بقیه ی سبزی ها گذاشتین اینا تا ظهر آب میندازن !
منم گفتم: آقا بر دارید شاید تا ظهر فروختیدشون!
بالاخره با کلی چک و چونه گفت: باشه پس فروش نرفتن و خراب شدن من مسئولیتش رو قبول نمی کنمااا!
و این اتفاق در هر مغازه ای رفتم تکرار شد!
بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت: نرگس سرم خیلی درد میکنه من میرم دراز بکشم...
معلوم بود خیلی بهش فشار اومده!
منم تنها کاری که کردم سکوت بود....
خیلی حس بدی داشتم هر جا که اومدم کمک شوهرم کنم خراب شد!
واقعا نمیدونستم چرا این اتفاقها می افتاد!
چرا ما باید این همه ضربه بخوریم!
احساس میکردم تا جایی بیشتر از توانم با شوهرم همراهی کردم !
با انبوهی از فکرها توی دلم کلی از محمد دلخور شدم که حتی عرضه ی یه سبزی فروختن رو نداره!
ته این همراهی ها و همکاری ها نابود شدن توان من بود و ریز ریز شدن اعصابم!
ترجیح دادم دیگه پیشنهاد کاری ندم!
روزگارمون سخت بود خیلی... ولی اعصاب خراب شده ی من که تحت فشار این وضعیت از کنترل خارج شده بود، و همین زندگی رو سخت تر می کرد!
مدت ها با همین روال گذشت...
توی این مدت گاهی از شدت فشارها حرمت ها بین ما می شکست!
یادمه چند باری وسط بحث و دعواهامون حرفی زدم که محمد انتظار رو نداشت! اینکه تو یه آدم بی عرضه ای که توان جمع کردن زندگیت رو نداری!
آخه من چقدر باید تحمل کنم؟!
چقدر باید صبر کنم؟!
چقدر....
وسط این گیر و دار جمع دونفره ی ما شد چهار نفر...
خدا دوقلوی به ما لطف کرد...
دو تا پسر که هر چی بگم از شیطنت کم نگفتم!
دیگه نه من نرگس قبلی بودم!
نه محمد، محمد قبل!
بیشتر وقتا سر شیر خشک و پوشک بحثمون میشد!
بعضی وقتها، شدت فشار نداری و خستگی و مراقبت از بچه ها جرقه ای میشد تا از کوره در برم! اما عجیبش اینجا بود که حرفهایی میزدم که خودم باورم نمیشد این منم!
جالبتر اینکه محمد هم دیگه بی واکنش شده بود!
مثل یه سیب زمینی بی رگ!
انگار اصلا من و بچه ها براش مهم نبودیم!
احساس میکردم وضعیتمون طوری شده که بدبختی روی بدبختی زندگیمون رو تصرف کرده بود! و بی خیال ما نمیشد!
بچه ها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدن و نیازهاشون بیشتر...
تا خودم بودم میتونستم دست از خواسته های خودم بردارم و با همین زندگی بسازم، ولی دیگه طاقت دیدن سختی کشیدن بچه ها رو نداشتم و
همین باعث شد یه کاری کنم که کسی باورش نمیشد حتی خودم....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
💎💎💎💎💎💎💎💎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دهم
در کمال تعجب همه ی اطرافیان رفتم سرکار!
آره من نرگس، تصمیم گرفتم برای کمک به این وضع زندگیم برم سرکار!
خیلی ها باورشون نمیشد، همینطور که بعد ها خیلی چیزها رو باور نکردن!
اون موقع خودم هم باور نمیکردم با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد، توی یه شرکت بسته بندی شروع به کار کنم!
از عجائب زندگی دیگه، حتما شما هم تجربه کردید!
ولی این اتفاق برای من، یه اتفاق عادی نبود شروع ماجرای فوق العاده ای بود که، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بهش برسم!
یه تغییر بزرگ توی زندگی!
البته همه چی به این سادگی و راحتی شروع نشد! چیا کشیدم تا به چی رسیدم حکایت ها داره...
روز اول همه چی برام سخت و وحشتناک بود!
جدا شدن از بچه ها یه طرف! محیط کار و زمان زیادش یه طرف! روح متلاشی شدم یه طرف... توی دلم فقط می گفتم: بابا کجایی که ببینی، نتیجه تحقیقات میدانیت رو که بعد از چند سال زندگی الان دخترت توی چه وضعیه!!!!
احساس یه انسان ورشکسته رو داشتم که برای ته مونده ی زندگیش داره دست و پا میزنه...
نگاهی که به خانم هایی اونجا کار میکردن انداختم، دیدم چقدر حالشون شبیه حال من بود!
همون هفته ی اول سوالاتی توی ذهنم رژه می رفت و این فشار کار رو برام بیشتر میکرد!
اینکه اصلا چرا باید خانم ها به این شکل اینجا مشغول کار بشن!
ساعت کار زیاد با حقوق کم!
به علاوه ی فشار روحی بالای جدایی، از محیط خونه و حجم بالای کار، توی محیط شرکت!
اینکه از خانوادت بزنی، تا برای خانوادت کار کنی!
چه پارادوکس وحشتناکی...چرا آخه... واقعا چرا....
این همه ظلم.... یعنی کی باعثش... چی باعثشه..؟!
سوالهای بی جوابی که آخرش می رسیدم به نداری و فشار اقتصادی و از اینجور حرفها...
ولی واقعا آیا همین علتش بود!
لیلا دختر جوانی که حالا یک هفته ای هست با هم دوست شدیم بهم میگه: جوابش واضحه نرگس خانم خیلی خودت رو اذیت نکن! چه بخوایم چه نخوایم باید قبول کنیم خانم ها نیروی کار ارزونن!
کفری بهش نگاه می کنم و میگم آخه کی این پروژه ی مسخره رو شروع کرد؟
لیلا نیمچه لبخند تلخی میزنه و ادامه میده: شروعش جنگ جهانی دوم بود، که اکثر مردها توی جنگ کشته شدن و زن ها مجبور شدن توی کارخونه ها مشغول کار بشن و چون شرایط سختی داشتن به حقوق کم و کار زیاد تن میدادن!
از اطلاعاتش تعجب می کنم!
میگم چقدر خوب حرف میزنی لیلا...
فقط اینکه میگی، جنگ جهانی دوم، لامصب الان ما توی قرن بیست و یکمیم با همین وضعیت!!!
چند نفر از خانم ها ی دیگه که کمی اونطرف تر بودن خندشون گرفت و انگار شنونده یه طنز بودن ولی از نوع تلخش!
انگار پذیرفته بودن که باید کار کنن و به این حرفها بخندن البته چاره ای نداشتن درست مثل من!!!
این روال سخت ادامه داشت و من تحمل میکردم چون راه دیگه ای نمی دیدم ...
محمد که دیگه حالا کمتر کار به تورش می خورد و بیشتر توی خونه بود اوایل مخالف نبود، و حداقل بچه ها رو نگه میداشت ولی کم کم با شروع یکسری مسائل خاص ساز مخالفتش توی گوشم مدام صدا میداد تا اینکه...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٱللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَيْرًا ... 😭
۱۳ دیماه - ساعت ۱:۲۰ بامداد
هرگز فراموش نمیکنیم...
سیزدهم و قصه ی سوختن😭
جان_فدا لن_ننساکم
فراموشت_نمیکنیم
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
19.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلا رو ببریم بین الحرمین ....
گرد حرم دویده ام
صفا و مروه دیده ام
هیچ کجا برای من کرببلا نمیشود😭😭
🏴
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌استوری
❄️مرو ای دوست...
هرگز نروی از یاد💔
حاج_قاسم جان_فدا