۞﴾﷽﴿۞
🌐به یاد شما هستیم...!
🟢#امام_عصر عجلاللهتعالیفرجهالشّریف
📩در نامهای خطاب به
🔰 شیخ مفید رحمةاللهعلیه
فرمودند:
ما از رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی و اهمال نکردهایم و یاد شما را از خاطر نبردهایم
◽️اگـر
جز این بود، دشواریها و مصیبتها بر شما فرود میآمد و دشمنان شما را ریشه کن میکردند.
📚بحارالانوار،ج۵۳،ص۱۷۵
💢✨💢✨💢
🆔 @mahdvioon کانال مهدویون
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⭕️عجیبه واقعاً...😔
در
⅔ دو سوم از قائلین به امامت
🟢#حضرت_مهدی عجلاللهتعالیفرجه
ارتداد ایجاد میشود ...
#پناه_برخدا
از غربالهای آخرالزّمان 😔
------------------------------
🆔 @mahdvioon کانال مهدویون
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ خـدا
رحمت کنه
والدین هر کس که این کلیپ
رو خوند ُ
تدوین کرد ُ
پخش کرد ُ
سلامتی هر کی که این کلیپ رو نشر میده
🤲🏼#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّٖکَالفَرَجْ
─┅⬚࿐ྀུ༅⬚࿐ྀུ༅⬚┅─
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السَّلامُ_عَلَیکَ_یاعَلی_اِبنِ_موسیَ_الرِّضا
#یاامام_رضاجانم😍✋
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ القلوب
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات خاصه امام رضا (عليهالسلام)
رو به حرم رضوی برحسب ادب
دست برسینه می گذاریم و می خوانیم.
🕊🌹✨آمــــــدم ای شاه سلامت ڪنم
🕊🌹✨عـــرض ارادت به مقامت ڪنم
🕊💚✨بنیابت ازمولا صاحب الزمان عج
🌺اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی
🍃 الرِّضَا الْمُرتَضَی...
🌺اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَحُجَّتِکَ عَلیٰ
🍃مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ،
🌺اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً،
🍃زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً،
🌺کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
✧الســلام علیڪ یا غریب الغربا ✧
✧الســلام علیڪ یا معین الضعفا ✧
✧الســلام علیڪ یا علے بن موسی الرضا (؏) ✧بحق امام رئوف عجل لولیڪ الفرج✧ 🤲
☆🌺〰️🍃〰️🌺〰️🍃☆
🕊🌺الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقبت نوکری امام زمان عج الله
#امام_زمان علیهالسلام
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
🌸🌸🌸🌸🌸 💖چهارشنبه های💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت هفدهم خانم حسینی که تعجبم را دیده بود لبخندی زد و گفت ا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖چهارشنبه های 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هجدهم
خداحافظی کردیم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چادرم رفت زیر پام و محکم خوردم زمین! خانم حسینی به سرعت اومد کنارم و بلندم کرد و چادرم رو تکون داد و گفت: چیزیت نشد نازنین!
با اشاره سر گفتم: نه! مشکلی نیست خوبم، ولی خیلی خجالت کشیدم! و توی دلم به خودم نهیب زدم دختر دست و پا چلفتی نمی تونی چادرت رو درست جمع کنی! چه آبروریزی شد! اما خانم حسینی جمله ای گفت که لبخند را روی لبم نشوند!
دستی به سرم کشید و گفت: یه پرنده وقتی قراره پرواز رو یاد بگیره چند بار زمین می خوره تا بالهاش رو بتونه به خوبی کنترل کنه! این زمین خوردنهاش برای بدست آوردن وسعت آسمونه که زمینی ها فقط حسرت داشتنش را می خورند! خجالت نکش عززززیزم قدر این زمین خوردن ها را بدون چون پرواز رو یادت میدن!
جمله اش چقدر قشنگ بود:
زمین خوردن هایی که پرواز را یادت میدهد!
از خانم حسینی که جدا شدم با چادر مشکیم راه افتادم... نمی دونم چی من رو به سمت خونه ی لیلا می کشید شاید دوست داشتم لیلا مرا در این بالهای آسمانی ببیند...
بالاخره سالها با هم دوست بودیم و من دوست داشتم دستِ دوستم را هم بگیر!
رسیدم در خونشون هر چی در زدم درست مثل دفعه های قبل خبری از هیچ کس نبود!
هم زمان همسایه ی کناریشون که پیرزنی قد خمیده و عصا به دست بود اومد بیرون با دیدن من گفت: دخترم کسی تو این خونه نیست با کی کار داری؟!
گفتم:مگه ممکنه!
اینجا خونه ی دوست منه!
منزل آقای ثنایی!
گفت: دخترم الان چند ماهی میشه از اینجا رفتند...
متعجب گفتم: رفتند! برای چیییی؟!
گفت: بعد از عروسی دخترش اونها هم از اینجا رفتند تا نزدیک خونه ی دخترش باشن...
لیلا تنها دختر این خونه بود یعنی عروس شده و به من خبر نداده بود!
ای بی معرفت...
گفتم: شما می دونید کدوم منطقه رفتن؟ پیرزن بنده خدا گفت: بعد از اون عروسی دردسر ساز دیگه خیلی با کسی رفت و امد نداشتن کسی هم خبری نداره!
یه بار مادرشون بنده خدا گفت: داریم میریم نزدیک خونه لیلا...
از شنیدن حرفش داشتم شاخ در میاوردم گفتم: عروسی دردسر ساز! چرااااا؟!
گفت: دخترم تو چکارشونی؟
گفتم: من دوست لیلا هستم
گفت: خوب اگر دوستش هستی که دیگه خودت حتما می دونی...
دیگه نمی شد سوالی پرسید....
هر چند دلم نمی خواست به این موضوع فکر کنم ولی تمام شواهد می گفت لیلا با امید ازدواج کرده و انگار من این وسط یه بازی حسابی خوردم...
دیگه برام مهم نبود!
مهم نبود چون من به جای اون روزهای سخت آرامشی بدست آورده بودم که دلم نمی خواست با این افکار خرابش کنم! چادرم رو محکم گرفتم وتوی دلم خداروشکر کردم که برای لیلا اتفاق بدی نیفتاده...
تا خونه پیاده اومدم حس پوشیدن چادر واقعا حس آرامش بخشی بود هرچند که هرزگاهی فکر عروسی پر دردسر لیلا ذهنم رو بهمم می ریخت! رسیدم جلوی خونه مادرم در رو که باز کرد با دیدنم چنان در آغوشم کشید و لبخندی رضایت بخش زد که تمام افکار طوفانیم به آرامش رسید حالا او هم خوشحال بود از مسیری که انتخاب کردم!
انتخابی که بهای سنگینی برایش دادم اما ارزشش را داشت...
رفتم داخل خونه و با دیدن لبخند مادرم تمام افکار مزاحمم محو شد...
دیگه هر چی بود برای من، امید و لیلا تموم شده بود! غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگه ایی رقم زده بود...
بالاخره چهارشنبه شد...
از صبح بی قرار، قرارمون با خانم حسینی بودم یعنی چه جوری می خواست من رو سورپرایز کنه! چقدر تیک تاک ساعت دیر می گذشت زودتر آماده شدم بالاخره ساعت شش شد و من نزدیک محل قرارمون با خانم حسینی...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀